نگاه تو، صلت هر چه قصیده

محمد صفریان
محمد صفریان

چند ساعت پیش، آخرین نگاهش را به دوربین موبایلی دوخت  و رفت. و حالا تمام دنیا می داند که آن نگاه، آخرین کلام یک دانشجوی فلسفه ی ایرانی بود که ندا نام داشت.

تصاویر نگاه آخرینش انگار هر چه شعر است و کلام  را به جان آدم می ریزد، عصاره ی تمام تلاشی است که بشر برای آزاد زیستن کرده… هویت انسانی نسل ماست. رمز ماندگاری مان.

از صلیب های کهنه ی سنتی که به دوش می کشیم امید معجزه نیست…

با گشودن چشم جنگ آغاز شد. نخست برای بقا و سپس برای عقاید من می جنگم و تو می جنگی و در این راه…

هرگز از مرگ نهراسیده ام…

موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست…

باید عاشق شد و…

سکوت می کنم، بغض آنقد گلویم را می فشارد که با انفجارش بروم به دیاری دیگر. دیار اشک، آری که سرزمین اسرار آمیزی است.

نگاهش انگار بر پرده ی مقابل چشمانم حک شده باشد جز او نمی توانم دیدن و جز فریاد سکوتش، صدایی نمی توانم شنیدن… همان پیام آخرینی که نه برای تاریخ ایران کز برای انسانیت به یادگار ماند. برای درک بهتری از مفهوم آزادی و ساختن تمدنی نوین. پیامی میراث دار پرومته که انگار صلت تمامی قصیده های عالم بود. همچو عشق مسیحای آزادی و آغازگر راهی که در آن هر کس من خویش می شناسد. از ابتذال شکننده تر بود و از وطنی دفاع می کرد، که نه خاک بود و مرز جغرافیا، موطنی آرمیده در قلب تمام دوستدارانش. آمد. عاشق شد. رفت.

نمی توانم از هجوم صدای کلام ضبط شده در خاطرم خلاص شوم… با شعر دیگری از غاده السمان همراه می شوم، که:

یگانه هنر این است

که در گرفتار کردن “ لحظه گریزپا “

از عهده برآیی

بی آنکه “ لحظه ” را بکشی

یا با مرگش بمیری

مگر می شود از این نکوتر از عهده زیستن واپسین لحظه برآمد؟ حالا، نازنین یار همراه، آن لحظه ی ناب که با نگاه غرق به خونت خلق کردی، می شود درفش کاوه، می شود نشان سهراب، می شود بازوی آرش. خاطرت آسوده که حالا اگر روزی در آن دیار، نفسی شایسته شکر، به آرامی از گلو پایین رود، اگر جایی در آن خاک طعم فراغتی چشیده شود، اگر روزی گوشی به شنیدن موسیقی صلح خرسند شود… همه آن نگاه غرقه به خون توست و به مدد پیامی که در آن لحظه ی آخر به آدمیان فردا دادی…

حالا نازنینم، دنیا دریافت که پیامت صدای ایرانی است که با سکوتش به آقا و سلطان می گوید که جان ایران مجال استبداد به مستبد نمی دهد. پیامت صدای ایرانی است دانش آموخته ی تاریخش، که می داند این بار آزدی اش را به “شعور” طلب کند نه با هیجان و “شور”.