رئیس جمهور( سه روز قبل): در عراق می خواستند مرا بدزدند.
رئیس جمهور( یک روز قبل): در ایتالیا می خواستند مرا ترور کنند.
رئیس جمهور( یک هفته بعد): در مالزی مرا کشتند….
سال اول: زندگی آغاز می شود
شوهرش: شام خوردی عزیزم؟
مهوش: نه مرسی، من شام نمی خورم، آخه پرنده ها گرسنه ان.
شوهرش: الهی بمیرم برات که اینقدر تو مهرورزی، قربونت برم. پس بیا یه لیوان چایی بخور.
مهوش: نه مرسی شوهر جون، چایی نمی خورم، چون ممکنه آب تموم شه، برق قطع بشه، فقیر فقرا بی آب و برق بمونن.
شوهرش: وای که تو چقدر عزیزی، قربون دل مهربونت که اینقدر به فکر مردمی، پس بیا بگیر بخواب که فردا هزار تا کار داری.
مهوش: نه مرسی شوهر جونم، من می خوام قابلمه ها رو بسابم، بعد رختا رو بشورم، بعد برم بچه های یتیم همسایه رو که موندن تو خیابون ببرم حموم، بعد می خوام برم به پرنده ها که تو سرما موندن دون بدم، بعدا بالا سرتون بشینم که پشه ها شما رو نیش نزنن، بعدا می خوابم.
شوهرش: الهی قربون قد و بالات برم، اینجوری که می میری. پس کی می خوای بخوابی؟
مهوش: انشاء الله چهار سال دیگه که خسته شدم، نیم ساعت می خوابم.
سال دوم: زندگی ادامه پیدا می کند
شوهرش: دلم برات تنگ شده بود، سفر بهت خوش گذشت؟
مهوش: خوشی که بی شما حرومم بشه، چه خوشی دارم؟! همه اش رفتم این ور و اون ور دنبال بچه های یتیم و گرسنه توی کربلا و نجف، همه شون گشنه بودن و منو صدا می زدن و می گفتن: مهوش جون! مهوش جون! منم بهشون غذا دادم.
شوهرش: قربون اون دل مهربون عدالت گسترت برم، سوغاتی چی خریدی؟
مهوش: چی؟ نخودچی؟ سوغاتی کوفتم بشه، سوغاتی اصلا و ابدا نخریدم، مال بیت شوهر رو بدم به فامیل بخورن، کوفت شون بشه. رفته بودم زیارت حضرت بخونم، نرفته بودم که سیاحت. هیچی نخریدم.
شوهرش: مهمونی فامیل و آشناها خوش گذشت؟
مهوش: خوش که چه عرض کنم، ولی حاج آقا! شما هم چی نصیبت شده، من نشسته بودم وسط جمعیت، خانومای فامیل همه دور و بر، زری خانوم روبروم نشسته بود، وقتی از در اونجا بیرون اومدیم یک ساعت برام اسفند دود می کرد و می گفت، یه تیکه ماه بودی! می گفت، تو رو همه می دیدن توی هاله نور، یه نوری دور و برت بود که چشم همه رو می زد، سه نفر که چشم شون درد گرفت رفتن بیرون، سه چهار نفر هم از بس من نورانی بودم، داشتن پرتقال پوس می کندن که دستاشونو بریدن، من که حرف زدم، همه شون دهنا باز، منو نیگا می کردن. یکی گفت، تو چقدر کمالات داری، گفتم، ابدا، هر چی دارم از شوهر دارم.
شوهرش( بی حوصله): دیگه چی کار کردی؟ با بزرگترای فامیل هم حرف زدی؟
مهوش: صد تا، اون جا هرکی منو می دید می خواست با من حرف بزنه، همه رو دیدم به کوری چشم این “ اکی پیره” و اون “ پری موبور” و اون “ فریبا خوشگله” که چش ندارن عزیز دل شما رو ببینن. با همه بزرگون دیدار کردم، مرداشونم اومدن باهام دست بدن، دستمو کشیدم عقب و گفتم دست من فقط واسه شوهره. تازه، رفته بودیم زیارت شام که یه خانومی منو دید غش کرد و به “ سکینه خانوم” گفت، اگه حضرت زهرا می خواست جلو چشمم نازل بشه، اینجوری نازل می شد. منم اصلا برو خودم نیاوردم، می خواین بقیه شم بگم؟
شوهرش: نه، مهوش جون! شما بلند شو غذاتو درست کن و به وضع بچه ها برس که یک ماه نبودی اینها بی غذا موندن، ضمنا دیگه این داستان ها رو برای کسی نگی.
مهوش: چی رو نگم؟
شوهرش: همین که توی هاله نور بودی و بقیه حرفایی که زدی…
مهوش: من که چیزی نگفتم، چیزی گفتم؟
شوهرش: همین که گفتی توی هاله نور بودی و زری خانوم گفته و این حرفها….
مهوش: واه! آقا به همین سوی قبله اگر من چنین چیزی گفته باشم، من اصلا همچین حرفی نزدم، تو رو خدا اگه کسی گفت مهوش چنین حرفی زده بزنین توی دهنش!
شوهرش( با ناراحتی): الآن دیگه برو سر کوچه برا بچه ها گوجه فرنگی و برنج بخر بیار غذا درست کن که دارن از گشنگی می میرن.
مهوش: چشم، می رم، ولی بهتون بگم که وقتی نبودم حواسم بود، 78 درصد بچه ها غذاشون رو اینقدر خوردن که دارن می ترکن، اون 22 درصد دیگه هم دروغ می گن.
سال سوم: زندگی مشکل پیدا می کند.
شوهرش: می شه بگی این چه وقت خونه اومدنه؟ مگه نگفتم بعد از ساعت نه شب بیرون نمونی و برگردی خونه، مثلا بچه داری….
مهوش: الهی پیشمرگ شما و بچه هام که عزیزترین هستن بشم، رفته بودم یه تک پا مشهد، سر راه رفتم یه کوچولو زیارت شاهچراغ شیراز، وسط راه یه سری رفتم دبی به عمه خانوم بزنم، گشنه و تشنه رفتم یه سری زیارت شهدا به شلمچه، اومدنی گفتم اگه نرم نیویورک خاله جون بزرگه دلخور می شن، رفتم و اومدم و یه سری هم وسط راه به نطنز زدم و از همون جا رفتم اصفهان و صد تا خبر خوش دارم براتون که هر یکی شو بگم بال درمی آرین…
شوهرش: حالا نمی خواد بگی، اول برو ببین بچه ها گشنه هستن؟ مریض ان؟ ببین دخترت کجاست؟ اصلا ازش خبر داری؟
مهوش: قربونت برم حاجی جون! همه کارها رو سپردم به زری جون و رفتم، بچه هام الحمدالله از ده سال پیش بیشتر می خورن، اینقده که دارن می ترکن. تازه براتون تحفه نطنز آوردم یکی گنده تر از اون یکی. ماه.
شوهرش: واسه چی برق خونه قطع شده، مگه بهت پول ندادم برق خونه همه اش روشن باشه؟
مهوش: اصلا غصه برق رو نخورین، رفتم نطنز و قراره تا ده روز دیگه همه جای خونه مون مثل جشن نیمه شعبون برق داشته باشه، تازه! شما یادتون نیست قبل از اینکه من بیام اصلا برق نداشتیم.
شوهرش: من که یادم نیست، واسه چی نفت نداریم؟ مگه توی صندوق پر پول نبود؟
مهوش: ای قربون آقای خودم برم، درد و بلات توی سرم، کلی نذر و نیاز داشتم پول شو دادم به فقیر و بیچاره، بقیه شم خودتون می دونید که این هزار فامیل که ما داریم همه شو هپل و هپو کردن، من دارم از نون خودم می زنم و هیچی نمی خورم که دو تا لقمه بذارم دهن بقیه. الآن دو سال و بیست روزه غذا نخوردم، دو ساله نخوابیدم، سه سال هم هست از اون زلزله تایباد به بعد که حموم نرفتم. تازه شما یادتون نیست قبل از اینکه من بیام توی این خونه اصلا پول وجود خارجی نداشت؟
شوهرش: مهوش خانم! من که جلوی در و همسایه حرف نمی زنم بهت، ولی می شه بگی دخترت دیروز کجا بوده؟
مهوش: الحمدالله خبر همه چی رو دارم، به حاجی سر کوچه گفتم بچه هام رفتن از خونه بیرون بزنه توی سرشون بیاره توی خونه تا من برگردم، در عوض می دونی از نطنز برات چی آوردم؟ هسته هاش به این گندگی یه! ببین خودش چیه!
شوهرش: واسه چی تلفن ها قطعه، دیگه کسی به من زنگ نمی زنه، پول تلفن رو دادی؟
مهوش: تلفن ها قطعه؟ تا ده روز دیگه درستش می کنم، حالا شما ببین از نطنز براتون چی آوردم، هسته هاش رو ببینید!
شوهرش: دیدم، ممنون، به درس و مشق بچه هات رسیدی؟ خبر داری توی مدرسه چی کار می کنن؟
مهوش: خبرش رو دارم، از همون مشهد زنگ زدم پسر خاله ام رفت معلم مدرسه رو از کار برکنار کرد، یه معلم خوب گذاشتم از فامیل که دیگه شما غصه نخورین. ولی می دونین چیه! اگه این نطنز رو ببینید، اون وقت می فهمید من چی می گم.
سال چهارم: امسال سخت ترین سال است.
شوهرش: بچه ها دارن از گرسنگی می میرن، یه ماهه برنج نداریم، پس کی می خوای به وضع غذای اینها برسی؟
مهوش: قربون شوهرم برم، سه شنبه دارم می رم پیش زری جون کتاب آشپزی بخرم، پنج شنبه دیگه سفره داریم می ریم پیش پری جون می خوام آبگوشت یاد بگیرم، هفت شنبه داریم می ریم پیش پروین خانوم، قراره با هم برنامه غذایی بنویسیم به چه درازی، سه ماه دیگه هم می خوام به بچه بگم که قراره چی بدم بخورن، دو سال و هفت ماه و سه روز و ده ساعت دیگه همه چی دیگه می شه درست…
شوهرش: من می گم الآن بچه ات گرسنه است، برو بهشون غذا بده….
مهوش: به روی چشم، ولی بخدا اینها دروغ می گن، اصلا اینها گرسنه شون نیست، هشتاد درصد شون روزی سه وعده غذا می خورن، هفتاد درصد شون روزی چهار وعده غذا می خورن، بقیه چهل درصدشون هم روزی پنج وعده با عصرانه و خرت و پرت. تازه، شما اصلا خبر داشتین که وقتی من رفته بودم سفر کربلا، روس ها می خواستن منو بدزدن؟
شوهرش: برای چی می خواستن تو رو بدزدن؟
مهوش: روس ها صد ساله هر چی مغزه توی دنیاست می دزدن، می خواستن منو بدزدن که بشم رئیس شون که همه مشکلات شون رو من حل کنم.
شوهرش( بی حوصله): خب الحمدالله که ندزدیدنت، حالا برو به وضع غذا و زندگی بچه ها برس، برو قبض برق رو پرداخت کن که هر روز داره برق مون می ره….
مهوش: الهی قربون شوهرم برم، باز خدا رو شکر کنین یکی هست که کاری کنه روزی چند ساعت برق داشته باشیم، شما اصلا خبر داشتین که وقتی داشتم می رفتم سفر قم، مافیویی ها می خواستن منو ترور کنن؟ انگار کنین منو کشتن و جسدم جلو چشمتونه….
شوهرش: آخه عزیز من، کی می آد تو رو ترور کنه، کی گفته می خواستن تو رو ترور کنن؟
مهوش: زری جون گفته، صد نفر رو فرستادن منو ترور کنن، می خواستن وجود عزیز منو از شما بگیرن، خدایی شد درست همون موقعی که تروریست ها رسیدن من لنگم رو گذوشتم توی هواپیما و در رو بستم، خدا نخواست….
شوهرش: ببین، مهوش! تو رو بدزدن، ترور کنن، هر چی بشه، این بچه ها گرسنه ان، مگه نگفتی از این به بعد می خوای به غذا و زندگی مون برسی.
مهوش: تازه شما خبر ندارین. تو رو خدا یک گوسفند نذر امامزاده عبدالله بکنین که یکی هست که برای بعدها برنامه غذایی درست کنه که بعدنش ممکنه غذا درست کنیم. می دونین من که رفته بودم زیارت سوریه یکی اومده بود همین جوری جلوی من با دو تا مسلسل پر فشنگ و هیچ کسی هم نمی دیدش جز من….
شوهرش: خب، چی شد؟
مهوش: منو کشت، باورتون می شه، منو کشت…..
شوهرش: مهوش! دیوونه شدی؟ چی چی تو رو کشت؟ کی تو رو کشت؟
مهوش: من چه می دونم. من که دیگه خبر نداشتم، منو کشتن و رفتن….
شوهرش: مهوش! مهوش! مهوش!
مهوش: تو رو خدا من حاضرم بمیرم، فقط به من نگین مشکل غذا و آب و برق این خونه رو درست کن…. مهوش می میرد….