امشب مهوش می میرد

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

رئیس جمهور( سه روز قبل): در عراق می خواستند مرا بدزدند.‏

رئیس جمهور( یک روز قبل): در ایتالیا می خواستند مرا ترور کنند.‏

رئیس جمهور( یک هفته بعد): در مالزی مرا کشتند….‏

سال اول: زندگی آغاز می شود

شوهرش: شام خوردی عزیزم؟

مهوش: نه مرسی، من شام نمی خورم، آخه پرنده ها گرسنه ان.‏

شوهرش: الهی بمیرم برات که اینقدر تو مهرورزی، قربونت برم. پس بیا یه لیوان چایی بخور.‏

مهوش: نه مرسی شوهر جون، چایی نمی خورم، چون ممکنه آب تموم شه، برق قطع بشه، ‏فقیر فقرا بی آب و برق بمونن.‏

شوهرش: وای که تو چقدر عزیزی، قربون دل مهربونت که اینقدر به فکر مردمی، پس بیا ‏بگیر بخواب که فردا هزار تا کار داری.‏

مهوش: نه مرسی شوهر جونم، من می خوام قابلمه ها رو بسابم، بعد رختا رو بشورم، بعد برم ‏بچه های یتیم همسایه رو که موندن تو خیابون ببرم حموم، بعد می خوام برم به پرنده ها که تو ‏سرما موندن دون بدم، بعدا بالا سرتون بشینم که پشه ها شما رو نیش نزنن، بعدا می خوابم.‏

شوهرش: الهی قربون قد و بالات برم، اینجوری که می میری. پس کی می خوای بخوابی؟

مهوش: انشاء الله چهار سال دیگه که خسته شدم، نیم ساعت می خوابم. ‏


سال دوم: زندگی ادامه پیدا می کند

شوهرش: دلم برات تنگ شده بود، سفر بهت خوش گذشت؟

مهوش: خوشی که بی شما حرومم بشه، چه خوشی دارم؟! همه اش رفتم این ور و اون ور ‏دنبال بچه های یتیم و گرسنه توی کربلا و نجف، همه شون گشنه بودن و منو صدا می زدن و ‏می گفتن: مهوش جون! مهوش جون! منم بهشون غذا دادم.‏

شوهرش: قربون اون دل مهربون عدالت گسترت برم، سوغاتی چی خریدی؟

مهوش: چی؟ نخودچی؟ سوغاتی کوفتم بشه، سوغاتی اصلا و ابدا نخریدم، مال بیت شوهر رو ‏بدم به فامیل بخورن، کوفت شون بشه. رفته بودم زیارت حضرت بخونم، نرفته بودم که ‏سیاحت. هیچی نخریدم.‏

شوهرش: مهمونی فامیل و آشناها خوش گذشت؟‏

مهوش: خوش که چه عرض کنم، ولی حاج آقا! شما هم چی نصیبت شده، من نشسته بودم وسط ‏جمعیت، خانومای فامیل همه دور و بر، زری خانوم روبروم نشسته بود، وقتی از در اونجا ‏بیرون اومدیم یک ساعت برام اسفند دود می کرد و می گفت، یه تیکه ماه بودی! می گفت، تو ‏رو همه می دیدن توی هاله نور، یه نوری دور و برت بود که چشم همه رو می زد، سه نفر که ‏چشم شون درد گرفت رفتن بیرون، سه چهار نفر هم از بس من نورانی بودم، داشتن پرتقال ‏پوس می کندن که دستاشونو بریدن، من که حرف زدم، همه شون دهنا باز، منو نیگا می کردن. ‏یکی گفت، تو چقدر کمالات داری، گفتم، ابدا، هر چی دارم از شوهر دارم. ‏

شوهرش( بی حوصله): دیگه چی کار کردی؟ با بزرگترای فامیل هم حرف زدی؟

مهوش: صد تا، اون جا هرکی منو می دید می خواست با من حرف بزنه، همه رو دیدم به ‏کوری چشم این “ اکی پیره” و اون “ پری موبور” و اون “ فریبا خوشگله” که چش ندارن ‏عزیز دل شما رو ببینن. با همه بزرگون دیدار کردم، مرداشونم اومدن باهام دست بدن، دستمو ‏کشیدم عقب و گفتم دست من فقط واسه شوهره. تازه، رفته بودیم زیارت شام که یه خانومی منو ‏دید غش کرد و به “ سکینه خانوم” گفت، اگه حضرت زهرا می خواست جلو چشمم نازل بشه، ‏اینجوری نازل می شد. منم اصلا برو خودم نیاوردم، می خواین بقیه شم بگم؟

شوهرش: نه، مهوش جون! شما بلند شو غذاتو درست کن و به وضع بچه ها برس که یک ماه ‏نبودی اینها بی غذا موندن، ضمنا دیگه این داستان ها رو برای کسی نگی.‏

مهوش: چی رو نگم؟‏

شوهرش: همین که توی هاله نور بودی و بقیه حرفایی که زدی…‏

مهوش: من که چیزی نگفتم، چیزی گفتم؟

شوهرش: همین که گفتی توی هاله نور بودی و زری خانوم گفته و این حرفها….‏

مهوش: واه! آقا به همین سوی قبله اگر من چنین چیزی گفته باشم، من اصلا همچین حرفی ‏نزدم، تو رو خدا اگه کسی گفت مهوش چنین حرفی زده بزنین توی دهنش!‏

شوهرش( با ناراحتی): الآن دیگه برو سر کوچه برا بچه ها گوجه فرنگی و برنج بخر بیار غذا ‏درست کن که دارن از گشنگی می میرن.‏

مهوش: چشم، می رم، ولی بهتون بگم که وقتی نبودم حواسم بود، 78 درصد بچه ها غذاشون ‏رو اینقدر خوردن که دارن می ترکن، اون 22 درصد دیگه هم دروغ می گن.‏


سال سوم: زندگی مشکل پیدا می کند.‏

شوهرش: می شه بگی این چه وقت خونه اومدنه؟ مگه نگفتم بعد از ساعت نه شب بیرون ‏نمونی و برگردی خونه، مثلا بچه داری….‏

مهوش: الهی پیشمرگ شما و بچه هام که عزیزترین هستن بشم، رفته بودم یه تک پا مشهد، سر ‏راه رفتم یه کوچولو زیارت شاهچراغ شیراز، وسط راه یه سری رفتم دبی به عمه خانوم بزنم، ‏گشنه و تشنه رفتم یه سری زیارت شهدا به شلمچه، اومدنی گفتم اگه نرم نیویورک خاله جون ‏بزرگه دلخور می شن، رفتم و اومدم و یه سری هم وسط راه به نطنز زدم و از همون جا رفتم ‏اصفهان و صد تا خبر خوش دارم براتون که هر یکی شو بگم بال درمی آرین…‏

شوهرش: حالا نمی خواد بگی، اول برو ببین بچه ها گشنه هستن؟ مریض ان؟ ببین دخترت ‏کجاست؟ اصلا ازش خبر داری؟

مهوش: قربونت برم حاجی جون! همه کارها رو سپردم به زری جون و رفتم، بچه هام ‏الحمدالله از ده سال پیش بیشتر می خورن، اینقده که دارن می ترکن. تازه براتون تحفه نطنز ‏آوردم یکی گنده تر از اون یکی. ماه. ‏

شوهرش: واسه چی برق خونه قطع شده، مگه بهت پول ندادم برق خونه همه اش روشن باشه؟

مهوش: اصلا غصه برق رو نخورین، رفتم نطنز و قراره تا ده روز دیگه همه جای خونه مون ‏مثل جشن نیمه شعبون برق داشته باشه، تازه! شما یادتون نیست قبل از اینکه من بیام اصلا ‏برق نداشتیم.‏

شوهرش: من که یادم نیست، واسه چی نفت نداریم؟ مگه توی صندوق پر پول نبود؟

مهوش: ای قربون آقای خودم برم، درد و بلات توی سرم، کلی نذر و نیاز داشتم پول شو دادم ‏به فقیر و بیچاره، بقیه شم خودتون می دونید که این هزار فامیل که ما داریم همه شو هپل و ‏هپو کردن، من دارم از نون خودم می زنم و هیچی نمی خورم که دو تا لقمه بذارم دهن بقیه. ‏الآن دو سال و بیست روزه غذا نخوردم، دو ساله نخوابیدم، سه سال هم هست از اون زلزله ‏تایباد به بعد که حموم نرفتم. تازه شما یادتون نیست قبل از اینکه من بیام توی این خونه اصلا ‏پول وجود خارجی نداشت؟

شوهرش: مهوش خانم! من که جلوی در و همسایه حرف نمی زنم بهت، ولی می شه بگی ‏دخترت دیروز کجا بوده؟

مهوش: الحمدالله خبر همه چی رو دارم، به حاجی سر کوچه گفتم بچه هام رفتن از خونه بیرون ‏بزنه توی سرشون بیاره توی خونه تا من برگردم، در عوض می دونی از نطنز برات چی ‏آوردم؟ هسته هاش به این گندگی یه! ببین خودش چیه!‏

شوهرش: واسه چی تلفن ها قطعه، دیگه کسی به من زنگ نمی زنه، پول تلفن رو دادی؟

مهوش: تلفن ها قطعه؟ تا ده روز دیگه درستش می کنم، حالا شما ببین از نطنز براتون چی ‏آوردم، هسته هاش رو ببینید!‏

شوهرش: دیدم، ممنون، به درس و مشق بچه هات رسیدی؟ خبر داری توی مدرسه چی کار ‏می کنن؟

مهوش: خبرش رو دارم، از همون مشهد زنگ زدم پسر خاله ام رفت معلم مدرسه رو از کار ‏برکنار کرد، یه معلم خوب گذاشتم از فامیل که دیگه شما غصه نخورین. ولی می دونین چیه! ‏اگه این نطنز رو ببینید، اون وقت می فهمید من چی می گم.‏

سال چهارم: امسال سخت ترین سال است. ‏

شوهرش: بچه ها دارن از گرسنگی می میرن، یه ماهه برنج نداریم، پس کی می خوای به ‏وضع غذای اینها برسی؟

مهوش: قربون شوهرم برم، سه شنبه دارم می رم پیش زری جون کتاب آشپزی بخرم، پنج ‏شنبه دیگه سفره داریم می ریم پیش پری جون می خوام آبگوشت یاد بگیرم، هفت شنبه داریم ‏می ریم پیش پروین خانوم، قراره با هم برنامه غذایی بنویسیم به چه درازی، سه ماه دیگه هم ‏می خوام به بچه بگم که قراره چی بدم بخورن، دو سال و هفت ماه و سه روز و ده ساعت ‏دیگه همه چی دیگه می شه درست…‏

شوهرش: من می گم الآن بچه ات گرسنه است، برو بهشون غذا بده….‏

مهوش: به روی چشم، ولی بخدا اینها دروغ می گن، اصلا اینها گرسنه شون نیست، هشتاد ‏درصد شون روزی سه وعده غذا می خورن، هفتاد درصد شون روزی چهار وعده غذا می ‏خورن، بقیه چهل درصدشون هم روزی پنج وعده با عصرانه و خرت و پرت. تازه، شما اصلا ‏خبر داشتین که وقتی من رفته بودم سفر کربلا، روس ها می خواستن منو بدزدن؟ ‏

شوهرش: برای چی می خواستن تو رو بدزدن؟

مهوش: روس ها صد ساله هر چی مغزه توی دنیاست می دزدن، می خواستن منو بدزدن که ‏بشم رئیس شون که همه مشکلات شون رو من حل کنم.‏

شوهرش( بی حوصله): خب الحمدالله که ندزدیدنت، حالا برو به وضع غذا و زندگی بچه ها ‏برس، برو قبض برق رو پرداخت کن که هر روز داره برق مون می ره….‏

مهوش: الهی قربون شوهرم برم، باز خدا رو شکر کنین یکی هست که کاری کنه روزی چند ‏ساعت برق داشته باشیم، شما اصلا خبر داشتین که وقتی داشتم می رفتم سفر قم، مافیویی ها ‏می خواستن منو ترور کنن؟ انگار کنین منو کشتن و جسدم جلو چشمتونه….‏

شوهرش: آخه عزیز من، کی می آد تو رو ترور کنه، کی گفته می خواستن تو رو ترور کنن؟

مهوش: زری جون گفته، صد نفر رو فرستادن منو ترور کنن، می خواستن وجود عزیز منو از ‏شما بگیرن، خدایی شد درست همون موقعی که تروریست ها رسیدن من لنگم رو گذوشتم توی ‏هواپیما و در رو بستم، خدا نخواست….‏

شوهرش: ببین، مهوش! تو رو بدزدن، ترور کنن، هر چی بشه، این بچه ها گرسنه ان، مگه ‏نگفتی از این به بعد می خوای به غذا و زندگی مون برسی.‏

مهوش: تازه شما خبر ندارین. تو رو خدا یک گوسفند نذر امامزاده عبدالله بکنین که یکی هست ‏که برای بعدها برنامه غذایی درست کنه که بعدنش ممکنه غذا درست کنیم. می دونین من که ‏رفته بودم زیارت سوریه یکی اومده بود همین جوری جلوی من با دو تا مسلسل پر فشنگ و ‏هیچ کسی هم نمی دیدش جز من…. ‏

شوهرش: خب، چی شد؟ ‏

مهوش: منو کشت، باورتون می شه، منو کشت…..‏

شوهرش: مهوش! دیوونه شدی؟ چی چی تو رو کشت؟ کی تو رو کشت؟

مهوش: من چه می دونم. من که دیگه خبر نداشتم، منو کشتن و رفتن….‏

شوهرش: مهوش! مهوش! مهوش! ‏

مهوش: تو رو خدا من حاضرم بمیرم، فقط به من نگین مشکل غذا و آب و برق این خونه رو ‏درست کن…. مهوش می میرد….‏