حرف اول

نویسنده
ابراهیم گلستان

برای رهائی از نادرستی و ناراستی

این نامه ای است که به تاریخ چهارشنبه شانزدهم فوریه 2005  نوشته شده. حدود شش سال از زمان نوشتنش می گذرد و حدود هفت سال از زمانی که  آقای ناصر صفاریان برای گلستان نامه ای نوشت پس از آنکه بی اطلاع  او فیلم های گلستان را در سی دی و کتابی به اسم “سبز سرد” به کار برده بود و انتظار پاسخ داشت. ابراهیم گلستان در این نامه به  بسیاری از سئوال های مقدر جواب می دهد، و در جریان این جواب برای نخست بار اشاره هائی می کند به ماجرای درد و رنج های فروغ فرخ زاد و آن چه در روزهای پایانی عمرش او را آزار می داد.

گلستان با قلم همیشه صریح و تیز و بی تعارف خود، در این متن که برای نخستین بار منتشر می شود اشاره هایی می کند به “رواج رفتارهای نادرست و ناروایی های گوناگون رایج و دروغ برای بهره برداری های خطاکارانه” و نوشته است که “نشر این نامه امروز به خاطر و به ملاحظه کوشش هائی است که برای به کار بردن بی اجازه و بهره برداشتن های ناصواب میشود از نام ها و کارها و اثرهای دیگران در جهت سودهای مشکوک و مردود که خلاف جهت اصلی فکر و خواست صاحبان آن نام ها و کارهاست.  اینچنین کوشش های خودسرانه و نادرست همراه و آمیخته شده اند و میشوند با دگرگونه کردن واقعیت ها، خواه از جهل خواه از قصد. پسندیده نیست  یادگار نام و اثرهای یک دوره آغشته و آلوده شود به نادرستی. مانند آنچه بر سر تاریخ و فرهنگ ایران در روزگار پیش آمده است، و حلقه جهنمی همچنان بچرخد”.

هنر روز باور دارد نامه آقای ابراهیم گلستان به روزنامه نگار جوان ناصر صفاریان بیشتر از آن که عتابی به  گیرنده باشد، خطابی است به آیندگان، این طریق.

 

آقای صفاریان

نامه تان که ده ماه و نیم پیش نوشته بودید همراه با چند  نوار و این جور چیزها همان وقت ها رسید، و اگر جواب آن تا امروز نوشته نشد به این علت بود که من بیشتر در سفر بوده ام و وقتی هم که بر میگشته ام به خانه گرفتاری ها کم نبوده اند؛ همچنانکه این هر دو علت همین حالا هم هست. اما واقعا علت، علت اصلی، غیرلازم بودن جواب بوده است و نه قصدی به بی اعتنایی. در حقیقت، اجزا‌ء کار شما خیلی هم اعتنا طلب میکرده است.

اعتنا برای عیب ها را دیدن و گفتن از شکل کارتان و نحوه دور از دقت، و ساده لوحانه انتخاب هاتان، و این دخالت ندادن قوه قضاوت و توان روشن دیدن. من نمیدانم این جور قوه و توانایی در شما باشد و تا چه حد باشد، که اگر هست و به کارش نبرده اید که آدم بی حس مسوولیتی در برابر حتی خودتان هستید، و اگر در شما  نبوده است که باید خیلی تهورجاه طلبانه داشته باشید که این جور بی گدار به آب زده اید. پیداست که شما مقداری، و به علت هایی که من از آنها اطلاع ندارم، جوش آورده بوده اید و خواسته بوده اید کاری جالب کرده باشید، از آن جور جالب ها که آنها که در این موارد این کلمه ها را به کار می برند «ج» را «ژ» تلفظ میکنند. به هر حال پیداست که زحمتی کشیده اید اما کشیدن زحمت انواع دارد که لزوما تمام مفید فایده ای در نمیایند. اما معلوم من نیست که چرا، و همچنین چرا بی توجه به لوح ساده خودتان و اینکه گاهی وسیله نقل و اننقال پرت گفتن های از روی منظور و با امیدهای ناسالم دیگران.

همچنین پیداست که رشد شما در قلم به دست گرفتن زیر نفوذ نوع نشریه ها و مطالبی بوده است که از پیش از زمان تولد شما راه افتاده بوده اند و در آن آب و هوای شلوغ کاری هایی که حتی زیر اسم مسوولیت، کمال بی مسوولیتی را از خود نشان دادند تنها چون شهرت و شلوغ کاری عرض و طول شهوت هاشان بود. امیدوار باشیم که وقتی رشد بیشتری کردید به جای غبطه و دلخوری از این کارتان، به فکر بهتر کارکردن و بهتر دیدن و دیدی به روشنتری بهتر داشتن بیفتید.

در تمام نوشته شما این مایه مکرر میآید که سوال میکنید من چرا جواب نمیدهم و چرا ساکتم، اما از خودتان نمیپرسید که چه کس چه سوالی از من کرده است که توجیه توقع به جواب دادن من باشد. این یک منظره سورئالیستی است که کسی در میان قفیرکوبی یا در برهوت ربع خالی عربستان یا صحرای کبیر آفریقا چیزی به زمزمه بگوید و انتظار داشته باشد که مردم در میان شلوغی های مانهاتان یا مکزیکوسیتی او را بشنوند و پاسخش دهند. تازه، چه کس چه جور مرا وادار کند که من به هر سوالی که داشته باشد جواب دهم؟ چه جور و چرا باید به سر و صدای زیادی که راه انداخته اید که «فیلم خانه سیاه است» را من دستکاری کرده ام، که نکرده ام، البته جواب دهم الزاما از خودتان نمیپرسید که اگر بخواهم به چیزی که هر جور مالکیتی در آن که فرض بفرمائید به من تعلق دارد دست ببرم، نه فقط یک بار یا ده بار، بلکه هر چند باری که بخواهم، حق توانم داشت. اما پرسیده اید که چرا داستان «خروس» مرا جور دیگری به چاپ درآوردند و تکه هایی از آن را بریدند و بعد، دو قورت و نیم شان، هم باقی بود که حق داشتند و جز این کاری نتوانستند کرد؟ هرگز، و اول، از خودتان نپرسیدید که «دو ورسیون» داشتن آن فیلم اصلا در قیاس با چه؟ البته سرکار تازه کار و بی اطلاع و بی تجربه کافی بوده اید که به چنین قضاوت کمابیش دور از حد و عقل رسیده بوده اید. پیداست که سرکار چندان به نحوه چیدن و برش فیلم، و به سانسور، و به دزدی نسخه های کتاب آگاه نبوده اید اما همین که پای فیلم در میان آمد خود را مختار دانستید که حتی به دزدی کل فیلم دست بزنید. البته این نقص ها و این دنبال نقص رفتن ها و نتیجه ناقص به بار آوردن ها منحصرا در حدود خودتان مانده است و می ماند. این را ملتفت شوید، شاید در آینده و کارهای دیگرتان به دردتان بخورد. شما بی اجازه و بی اطلاع دادن به صاحب فیلم آن را «بلند» کرده اید، یا به قول آن بچه شیطان مارک تواین آن را به امانت یا وام گرفته اید، اما فراموش نفرمائید که هم «بلند» کردن و هم این به « وام» یا «عاریت» یا «امانت» گرفتن را بیرون از استعمال اصطلاح های مؤدبانه به طور ساده «دزدی» میگویند. به عربی «سرقت»، و شهرت حاصل از این کارها را «بدنامی». من هم کوچکترین اقدامی نکردم برای جرمتان  را اعلام کردن و پی گیری این کارتان در دادگاه های دنیا که بسیار آسان و فوری انجام میتواند گرفت. دقت هم بفرمایید که این اقدام نکردن من به این جهت بوده است که اساسا با بهره بردن از فروش نتیجه این کارها موافق نیستم و اشاعه این کارها را کمک به روشن کردن ذهن عام می دانم هرچند اگر در این میانه پای «بلند» کردن و سرقت و دزدی هم در میان بیاید.

 شما هم نه به خودتان ببالید نه امیدوار باشید از نتیجه این کارتان که میگوئید نفعش را وقف خیریه کرده اید. کدام خیریه؟ آنهایی که در آمریکا و جاهای دیگر کتاب و CD های ایرانی را میفروشند نه تنها به شما نم پس نخواهند داد بلکه خودشان CD قالب میزنند یا به اصطلاح فرنگی « میسوزانند» و به ساده لوح هائی که من حدس میزنم سرکار هم یکی از آنان باشید یک تبسم ملیح هم نخواهند زد. خیالتان تخت! من هم به این گفته شما که غرضتان کار خیر بوده است بهتر است توجهی نکنم بلکه منتظر باشم که اگر بشنوم شما موفق به گرفتن پولی از آنها شده اید اسمتان را در میان عجائب هفتگانه تاریخ ثبت کنم.

اما در میانه این کارهای پرت، پرت تر از هم، مصاحبه های شما با عده ای بوده است که خودشان هم سر در نمیآورند چه میگویند. هوشنگ کاووسی که من علاقه بهش داشته ام و تا آنجا که می شد، و خودش هم می داند، به او کمک کردم تا فیلم بسازد، می گوید نوشته فلان فیلم را خودش دیده است که فروغ مینوشته. اصلا چه جور می شود دید که چه کس دارد چه مینویسد؟ نوشتن برای فیلم پشت جعبه آینه رفتن نیست تا هر کس که از کوچه میگذرد ببیند که نویسنده دارد چه می کند. چه جور می شود دانست که وقتی کسی چیزی مینویسد، به غیر اینکه خودش بگوید چه مینویسد یا بروند بالای دستش بایستند تا نگاه کنند چه مینویسد، دارد چه مینویسد؟ کتاب شما باید یک گاله یا کیسه باشد که هر چه دم دست میرسد در آن بچپانید؟ یا این که من میرفته ام لای کاج گریه میکرده ام. کاج های خانه ما دور بود از اتاق ها، در خانه مان اتاق هم کم نبود. آن کس هم که از قولش این را گفته اند یک شش هفت هزار کیلومتری از تهران دور بود و هیچ تله ویزیون مدار بسته ای آنوقت در هیچ خانه ای نبود که  تصویرش را از راه ماهواره، که هنوز نبود، از دروس برساند به سامرست در انگلستان. یا اینکه خواهر کسی نداند که قبر خواهرش چه جور در آنجایی که هست قرار داده شد. یا بگوید که دربار این کار را کرد. دربار! شما که این اباطیل سلطنت طلبانه فلان آرزومند را جمع میکنید و به چاپ میرسانید آیا نمیشد این دروغ  را از کاغذهائی که در بایگانی موقوفات صفی علیشاهی باید باشد مشخص کنید و نام و حیثیت کسی را که حاضر نشد پیش پای اشرف حتی بلند شود، یا سلام او را پاسخ گوید، این جور از زبان بی توجه و بی تعهد کسی که روزهای آخر عمر فروغ را به جهنم تبدیل کرده بود در آورید. آیا نمیشد از خواهر دیگر فروغ که بستگی روحی و علاقه اش به او شدیدتر بود و نوع این علاقه را برای مرفه بودن مصرف نمی کرد، سوال کنید.

خیلی بچه گانه کاری بچه گانه کرده اید. در این میان قصه های بسیار جالب تری میشد از میان حقایق زندگی درآورد و کتاب را تبدیل به یک «غیبت گویی» نکرد. شما همان گفته کوچک و صریح و صادق و بی تکلف امیر کراری را اگر برای خودتان سرمشق و برای دیگران معیار میکردید کتابتان از قیافه غالبا خاله زنکی پر از دروغ و طرح های سودجویانه چندین نفر خالی میشد.بهتر نبود؟

قصه روزهای اخر عمر فروغ قصه تراژدی کسی هست که بدجوری میان شلخته بازی های بعضی از خویشان خود گیر کرده بود و قدرت تحمل خود را از دست میداد. از آنها از خویشاوندانشان که گیر بیاورید، یا بهتر از آن خواهرش که گیر آورده بودیدش بپرسید داستان قرض دادن مبلغ زیادی از جانب پدر فروغ به یکی از بستگانش را تعریف کند برایتان که لابد باید بداند. یا شاید بداند، نمیدانم که آن پول برای آسان کردن، این و آن دیدن و هزینه های پیش آینده برای انتخاب شدن در مجلس شوری بود. وقتی که از سرهنگ خواستند او با کمال میل و امید پولی را که خرج بچه های خود نمیکرد برای وکیل شدن آن خویشاوند داد اما وکیل شدن مالید و سرهنگ پولش را پس میخواست و پولی دیگر نبود و وضع به سختی کشید و سخت تر شد وقتی که خانم آن نامزد وکالت مجلس زیر ناچاری زهر خورد بمیرد ولی گویا رسیدن ناگهانی و بی موقع فروغ سبب شد که زهر خورده را نجات دهد اما دیدار آن زن در سرحد مرگ، او را به سختی از پای درآورد و روزگار بحرانی سختی برای او فراهم شد. و روزی که روز آخر عمرش شد و تصادف اتفاق افتاد او از عیادت آن زهرخورده آمده بود و منگ بود و می لرزید و با این حال خواست برود به شهر، از دروس، کاری برای استودیو بود که انجام دهد و در این برگشتن از شهر در عین آن منگی بود که اتوموبیلش تصادف کرد. من گمان نمیکنم که از خویشان فروغ که باقی مانده اند کسی این داستان وام دادن سرهنگ و وکیل نشده قرض گیرنده را نداند. حالا از یک طرف قصه اتوموبیل ساواک که پشت سر او می آمده را میسازند و از طرف دیگر صاحبان و بالا دستان همان ساواک را برگزارکننده مراسم تدفین او و تهیه گور او در ظهیرالدوله میخوانند. لابد امیدی به این «اشتباه» کمک کرده است که اوضاع پیش برگردد و این جور بزرگداشت های قلابی برای دستگاه اعتباری برای سازندگان این دروغ پیش بیاورد. و شما شده اید ابزار این دروغ، و در این حد شریک تقلب دروغگوها. مبارکتان باشد. شما که سهل است، بزرگترین متفکر اجتماعی ایران را در روزهای سقوط کامل اخلاقیش که همراه بود با مستی های مرگ آور، که بالاخره هم مرگ را آورد، وادار کردند مقاله ای بنویسد و مراسم بهت زده و احترام آسان برای از دست رفته را تشبیه کند به مراسمی که هیتلری ها برای عروسی ماکس شملینگ بوکسور با آنی اوندرا ستاره آلمانی فیلم های آن زمان برپا کرده بودند. حالا سرکار با این ساده لوحی بی حسابتان چشمداشت این را دارید که بیایند به سوال های مسکین و پرت شما را جواب بدهند. شمائی که حالا سینه میزنید که کار هنری بزرگی را انجام داده اید؟ به سوال های شما جواب دهند تا وسیله تغذیه فکری گروه فراوان گرسنه شایعات و شهادت و این فرهنگ فرعی به فلاکت کامل کشیده فراهم شده باشد؟ خوشتان می آید مانند آن بچه هایی که بر دو سوراخ بینی خود با انگشتان فشار می آورند و از بلندی می جهند در استخر اما نه به شکل شیرجه های فرشته و قو و ‍‍پیچ و از این حرفها، و نه حتی بلد بودن شنا.

آقای محترم، حیف از عصمت جوانی تان و از شوقی که در راه کج تلف شده است. حیف از نیروی سبز و پر طراوت این سالهای سبز و شکوفان عمرتان و این قوت مداوت و پشتکار که می گوئید، و پیدا هم هست، که در راه ساختن این کتاب و این CD ها، ولی شتابزده، صرف کرده اید. از نامه تان پیداست که بی فکرید و در عین حال هراس از نتیجه کارتان دارید. بهتر است به یاری همان رنگ صداقتی که نشان میدهید هر چند این صداقت ساختگی باشد ولی توانائی درست نمایاندن درستی آن را نشان داده اید بر این مرحله پرت عمرتان فایق شوید و همان صفا و سادگی مثلا امیرکراری را بی شیله پیله بگیرید و دنبال کنید. به دیگران هم توجیه کنید که در این بازار گرم دروغ و پرت گویی های نشانه مردانگی خواهد بود اگر درست و راست بمانید و بمانند، و ادعاهای مضحک «ابر مردانه جاودانه» بودن را رها کنند و به انتظار رسیدن امتیازهای ارزان و عفن ننشینند و هرچند چنان امتیازها با چنان صفات حقشان باشد. برایتان امکان کارهای بهتری را آرزو میکنم.