دیدار - گفتگو با حسین منصوری فرزندخوانده فروغ فرخزاد

نویسنده
مینا خانی

گفت و گو با حسین منصوری

فروغ هست… هم این جاست…

تکه کلامش “خانوم جانه”! «خانوم جان من به شما گفتم این کارو نکن، خانوم جان! اینو اینجوری می نویسن نه اون جوری، خانوم جان! ترجمه ی این، این میشه نه اون، خانوم جان نکن این کارو! من دارم به شما می گم این کارو نکن، خانوم جان!» (خنده) راستش همین الان که دارم از شهرش، مونیخ، برمی گردم کلن و توی قطار این مقدمه رو می نویسم منتظرم که فردا برام ایمیل بزنه بگه؛« خانوم جان این همه نقطه چین و علامت تعجب و ویرگول رو چرا میاری تو متنت آخه خانوم جان؟ خانوم جان نشستی حرکاتِ منو ضبط کردی نوشتی؟» آخه بهش گفته بودم ترجیحا دوست داشتم مصاحبه اشو ویدئویی ضبط کنم. اما خب حالا که تصویر ندارم مجبور شدم این توضیحات رو برای شما اضافه کنم….

آدم بی نظیریه. می تونه مدتها سکوت کنه و گوش کنه. بعد یهو شروع کنه به حرف زدن جوری که انگار رادیو قورت داده. خیلی سیگار می کشه. زندگیش خیلی ساده است. کوبیده دوست داره. یه عالمه کتاب داره. خیلی هم بهم ریخته و نامرتبه. با گیتارش خیلی رفیقه و من حدس می زنم که روزی یکبار شرقی غمگینو برای خودش می خونه. انگار داره خودشو می خونه.

حسین مترجم شده. آثارِ زیادی از پل سلان، فرناندو پسوا و روزه اوسلندر به فارسی ترجمه کرده و البته آثار زیادی رو هم از فارسی به آلمانی. من که هر دوتا زبونو خوب می شناسم ترجمه های حسین رو خیلی دوست دارم. خیلی مفهومی کار می کنه و خب طبع شاعرانه اش خیلی فضای کارشو شاعرانه تر می کنه. به خاطر همین ترجمه هاش خشک نیستن. سالهاست داره روی یه مجموعه در مورد شعر و زندگی فروغ کار می کنه به زبان آلمانی. با یه بدبختی راضیش کردم مصاحبه کنه. همیشه برام سوال بود ؛« چرا ترجمه می کنه و چطوری شد که چنین مترجم خوبی شده» واسه اولین سوال همینو ازش پرسیدم و گفت و گومون آغاز شد… اگر شما هم به فروغ و زندگی و پس پرده ی اون همه حادثه ی تاریخی علاقه مند اید، خوندن این گفت و گو رو بهتون توصیه کی کنم…

حسین منصوری: من زمانی که به آلمان اومدم شروع کردم به یادگیری زبانِ آلمانی. همون طور که خودت می دونی یادگیری زبان آلمانی خیلی سخته. به قول مارک توئن من 15 زبون زنده دنیا رو یاد گرفتم به آلمانی که رسیدم از زندگی بریدم. به خاطر علاقه ام به ادبیات وقتی که زبان آلمانی رو یاد گرفتم شروع کردم به مطالعه ادبیاتِ آلمانی به زبان آلمانی مثل آثار برشت و اصلا یکی از علائق من این بود که کارهای برشت رو به زبان آلمانی بخونم. اون زمانها شاید برشت مشهور ترین شاعر آلمانی بود بین ایرانی ها.

 زمانی که به کلاس زبانِ آلمانی می رفتم یک روز نشستم با کمک لغت نامه به خوندن یکی از شعرهای برشت. معناشو یا در واقع اون چیزی که ازش فهمیدم رو شروع کردم به نوشتن. اما مطمئن نبودم اون چیزی که برگردان می کنم درست هست. در نتیجه برگردان اون شعر رو بردم پیش یکی از آشناهایی که اون زمان سی سال بود اینجا بود و من که اون زمان”سال 1977” سه ماه بود به آلمان امده بودم به خودم اجازه داده بودم متنی رو ترجمه کنم به فارسی. طرف دو تا متن رو گذاشت کنارِهم ( قاه قاهِ خنده ی حسین) هی سرخ شد، سفید شد، عرق کرد(خنده). من متوجه نشدم چرا وهمه ی اون حالت هاش رو گذاشتم به حساب کارِ ضعیفِ خودم. آخه می دونی این یه عادت ذاتیست در من که همیشه گناهان دیگران رو به گردن خودم می گیرم. تا اینکه این آشنای من بعد از مدتی مِن مِن کردن و عرق کردن و سرخ و سفید شدن اعتراف کرد که نه فارسیش رو می فهمه نه آلمانیش رو(خنده). خلاصه گوشی رو برداشت و زنگ زد به یکی از آشناهای خودش به اسم هوشنگ فریار که از فعالین جبهه ملی بود. این آقای فریار که یادش همیشه در خاطر من زنده است یه کیوسک سیگار و روزنامه داشت در رستورانی که من بعدها در زمان دانشجویی در همون کیوسک مشغول کار شدم. این دوست ما به ایشون زنگ زد گفت؛” من که نمی فهمم این حیسن چی نوشته می خوام بیارمش پیش شما”

این اولین تجربۀ من بود در برگردانِ شعر. دریادگیری زبان آلمانی هم خیلی سخت کوش بودم. ساعتها تمرین می کردم و یاد می گرفتم. خودت که می دونی یادگیریِ اساسی این زبان چقدر کار مشکلیه…بعد از چهار ماه یه روز برای انجام کاری رفتم به دفتر مدرسه زبان و متوجه حالت عجیبی شدم که تا به اون روز برام نا آشنا بود. خانم منشی تایپ می کرد و صدای اصابت حروف فلزی به قسمت بالای ماشین تحریر مثل این بود که دارن پتک می زنن به مغز من. حال من در اون لحظه وصف نشدنیه اصلا! به شدت یکه خوردم و بدون گفتن حرفی رفتم به خیابون. صدای ماشین ها و هیاهوی خیابون چنان من رو در هم ریخت یک راست خودم رو به دکتر رسوندم. دکتر فشارخون من رو که به مرز انفجاری رسیده بود گرفت و بلافاصله تلفن کرد به بیمارستان و آمدند من رو بردند با آمبولانس به بیمارستان…در قسمت اورژانس بیمارستان تشخیص داده شد که من به بیماری کلیوی دچارم ومن رو بستری کردند در بخش بیماران کلیوی، در اتاقی که 4 بیمار دیگه در وضع اسفناکی به سر می بردند. خیلی نگران حالِ خودم شدم. 56 روز فقط آزمایش کردند. بعد از یک هفته در باز شد و چند دکتر سفید پوش و شدید نگران اومدند بالای سرم. چنان آشفته بودند که فکر کردم دیگه امیدی به زنده موندنم نیست. یکی از دکترها گفت:« آقای منصوری این مورد برای بیمارستانِ ما یه بی آبرویی به حساب میاد که ما بیماری که اصلا بیمار کلیوی نیست 6 روز بستری کردیم اینجا! شما اصلا بیمار کلیوی نیستید. حالا شما قول بدید که این مسئاله رو جایی مطرح نکنید تا آبروی بیمارستان ما حفظ بشه، ما هم قول میدیم که علت بیماری شما رو پیدا کنیم. »

من منتقل شدم به بخش دیگری. این بار حدس زدند که شاید تومور مغزی دارم و شروع کردند به آزمایش. اینها هم جواب نداد. دکترها دیگه درمانده شده بودند. یه روز جلسه اضطراری تشکیل دادند و یکی از متخصصین بیماری های غیرقابل تشخیص هم در اون جلسه شرکت داشت. از اونجایی که هیچ کدوم از اون حدس هاشون جواب نداده بود گمان کردند بیماری من دلیل روانی داره. سئوالهای مختلفی کردند و خلاصه به این نتیجه رسیدند در واقع نقص روانی محسوسی هم درکار نیست. حتا آقای متخصص هم به نتیجه ای نرسید. دیگه داشتند کاملا تسلیم می شدند که ناگهان یکی از دکترها یه سئوال ضمنی مطرح کرد و گره خود به خود باز شد. پرسید؛« آقای منصوری شما آلمانی رو کجا یاد گرفتید؟» من جواب دادم؛«درآلمان» گفت؛؛« چند وقته درآلمان هستید؟» گفتم؛«چهارماه»…گفت؛«« قبل از اینکه بیاید آلمان آلمانی رو کجا یاد گرفتید؟» گفتم؛« من قبلش انگلستان بودم و آلمانی رو به عنوان زبان سوم اینجا یاد گرفتم.» گفت؛« چنین چیزی امکان نداره!»(خنده) من منظورشو نمی فهمیدم! پرسید؛« چطوری یاد گرفتید؟» گفتم؛«من از صبح تا ظهر کلاس زبان هستم و بعدش تا شب یکریز آلمانی یاد میگیرم.» اونجا بود که فهمیدند چرا من دچار بیماری فشارخون بالا شدم و مصرانه از من خواستند که برای مدتی از آموزش زبان آلمانی پرهیز کنم. این خاطره رو تعریف کردم نه به این خاطر که از خودم تعریف کنم، فقط خواستم به این نکته اشاره کنم که من به خاطر یادگیری افراطی زبان آلمانی که بعدها نتیجه اش رو در ترجمه نشون داد کارم به بیمارستان هم کشیده شده.

 

از کی کار ترجمه ی شعر برات جدی شد؟

همه چیز خیلی اتفاقی شروع شد. شوخی شوخی جدی شد اصلا…سال 1988من با شاعر معروف آلمانی زبان پل سلان آشنا شدم. دفتر شعر« خشخاش و حافظه» او رو می خوندم و هر چه می خوندم هیچ چی نمی فهمیدم بس که پیچیده بود. از شدت خشم کتاب رو از در انداختم بیرون، کتاب ولی از پنجره اومد تو. این شعر و این زبان من رو رها نمی کرد و شدید برای خودم متاثر شده بودم که چرا من نمی تونم به زبان این شعر رسوخ کنم و باهاش ارتباط بگیرم. یکبار یکی از شعراشو انتخاب کردم و سعی کردم لااقل با برگردان کردنش این ارتباطو به وجود بیارم، یعنی نه فقط با خوندن بلکه با نوشتن هم. این شعر شعری بود با عنوان “ ستایش دوردست”. خوشبختانه در جمله ی اول این شعر دو واژۀ “کِوِل” و “آوگه” که به ترتیب معنای “چشمه” و “چشم” میدهند به کار برده شده بود. این یک اتفاقِ زبانیست که فقط در زبان فارسی رخ میده که دو واژه که دارای دو معنایی متفاوت هستند از لحاظ موسیقی کلام به هم شبیه باشند. خلاصه رسوخ کردن به زبان شعر سلان اینگونه آغاز شد: “ در چشمه ی چشمهایت تورهای ماهی گیرانِ آبهای سرگشته می زیند” این شروع بسیار خوبی برای برگردانِ این شعر به فارسی بود. و این اولین شعری هم هست که من از آلمانی به فارسی ترجمه کردم و به نظر خودم یکی از بهترین کارهای ترجمه من هست. با برگردان این شعر به توانایی خودم در ساختمان موزون بخشیدن به شعر زبان مقصد پی بردم. این شروع اسلوب درست برگردان شعر رو هم به من نشون داد، یعنی به این نکته پی بردم که اون شعری موفق برگردان میشه که مترجم در زبان مقصد ساختمان جدیدی براش بنا کنه، و این ساختمان جدید هم زمانی بنا میشه که شعر در زبان مقصد دوباره سروده یا بازسرایی بشه.

 از اینجا به بعد برای من ترجمه شعر جدی شد و من روی شعرهای پل سلان و چند شاعر دیگه هم کار کردم. این رو هم بگم که ضرورت پرداختن مترجمانۀ من به شعر و شاعرها در واقع از تمنای من برای ایجاد کردن یک دیالوگ شخصی با این شاعرها سرچشمه میگیره، چون همونطور که میدونی من در ده سالگی شاعری رو از دست دادم و این حسرت که من چرا نتونستم با او دیالوگی داشته باشم همیشه با من بوده. به طورکلی عشق من به مادر خونده ام باعث شد که من همیشه به شاعرها اعتماد کنم و این حس رو داشته باشم که فقط یه شاعر می تونه بیاد، دستمو بگیره و از خانه های سیاه بیرون ببره. همین هم باعث شده که من همیشه به دنبالِ شاعر بیرون بوده ام، و نه شاعر درون.

 

میشه اون شعر پل سلان،” ستایش دور دست” رو بخونی؟

(حسین خیلی آروم شروع می کنه به زمزمه ی شعر و من تایپ می کنم؛)

در چشمه ی چشمهایت/ تورهای ماهی گیرانِ آب های سرگشته می زیند/ در چشمه ی چشم هایت دریا به عهد خود پایدار می ماند//من/ قلبی مُقام گرفته در میانِ آدمیانم/ جامه ها را از تن دور می کنم و تلالو را از سوگند/ درسیاهی سیاه تر/ من برهنه ترم/ من آن زمان به عهد خود پایدارم که پیمان شکسته باشم/ من تو هستم/ آن زمان که من/ من هستم// در چشمه ی چشمهایت جاری می شوم و خواب تاراج می بینم/ توری/ به روی توری افتاد/ ما/ همآغوش گسسته می شویم/ در چشمه ی چشمهایت/ به دار آویخته ای/ طناب دار را خفه میکند.

(در تمام طول مدت مصاحبه حسین نا آرومه. سیگار می پیچه. واسه من، واسه خودش. پا میشه راه می ره. اصلا تقریبا نمی شینه، مگه موقعی که سیگار می پیچه. بعد از خوندن این شعر یه کمی مکث می کنه دوباره می ایسته ویه جوری متفکر شروع میکنه به صحبت کردن: )

باید بگم تمام تلاشی که من در طول این سالها در زمینۀ زبان و ترجمه انجام دادم بدون این که خودم آگاه بوده باشم در خدمت پروژه ای بوده که من امروز در دست دارم، پروژه ای که بزرگترین رسالت من در زندگی هست واصلا من ساخته و پرداخته شدم که این رسالت رو به انجام برسونم. منظورم نگارش کتابیست به زبانِ آلمانی با عنوانِ “تنها صداست که می ماند”، پیرامونِ شعر، شخصیت و زندگیِ فروغ.

(خب علت نا آرومیش برای من یکی که مشخص شد. حتی اینجا هم رد پای فروغ رو می شه دید. من نمی خواستم زیاد در مورد فروغ ازش بپرسم. می خواستم همون چیزایی که تا به حال هزار بار گفته رو خودم بگم وبذارم این بار او از خودش بگه. اما مگه میشه. یه جوری بغضم می گیره. یه جاهایی دست از تایپ کردن بر می دارم و نگاهش می کنم. بعد می ایسته جلوم می گه؛« چی شد خانوم جان؟» میگم؛« هیچی! رفتم تو بحرِ این داستانی که تعریف کردی.» میگه« نرو خانوم جان نرو! تو که می دونی ما داستان ها داریم» و غش غش می خنده. راستش خیلی از حرفا رو برای خودم نگه داشتم دیگه. یعنی خودشم اینطوری می خواست. اگه می خواستم همه رو بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ می شد. یه دفعه مسخ می شدم در تلاطمِ روح این بشر. زندگی با بعضی ها چه بازی ها که نمی کنه. بعد منی که از بچگی دنبال تصویر واقعی فروغ بودم نشستم جلوی پسر خونده اش و بعد از دو سال دوستی باهاش مصاحبه می کنم. خب معلومه که این مصاحبه هم یه چیز نرمال از آب در نمیاد دیگه. )

 

 سیگاری روشن میکنم و بهش می گم :

” حسین می خوام یه سوال ازت بپرسم جون مینا جواب بده دیگه! می دونم تو به این سوال راحت جواب نمی دی……ولی نه نگو! اصلا می دونی چیه من ازت می پرسم، تو خواستی بگو « من به این سوال جواب نمی دم»، ولی من همین سوالِ رو با همین جواب تو می ذارم تو مصاحبه”

 نگاهم کرد و گفت؛« خانوم جان! شما حالا اول سوالتو بپرس؟». دیدم راست میگه ها(دوتایی خندیدیم) میگم :

 

 ببین حسین، تو یه شاعری رو معرفی کردی و کارهاشو به زبان فارسی ترجمه کردی به اسم “چوکاش لوبین” که من هر کاری کردم هیچ نشانی از اون در زبانِ آلمانی پیدا نکردم. چوکاش لوبین کیه؟

(قاه قاه می خنده. انگار می دونست می خوام اینو بپرسم)

مینا من متاسفم که این زحمت رو بهت دادم و نه فقط به تو که به خیلی های دیگه ای که کارهای من رو در زمینۀ ترجمه شعر دنبال می کنند هم همین زحمت رو دادم. اونها هم دقیقا با همین مشکل مواجه شدند که هیچ اثری از این شاعری که شهرتش از خود من هم امروز بیشتر شده (خنده) پیدا نکردند. راستش من سالهای سال شعر ترجمه کردم تا اینکه شاعرانی که بهشون علاقه داشتم تعدادشون تقریبا به پایان رسید. یواش یواش دیدم که در تمام اون مدتی که من به شاعران بیرون پرداخته بودم شاعر درون خودم هم به نوعی شکل گرفته. و از اونجایی که هیچوقت ادعای شاعری نداشتم طبق عادت کارهای خودم رو هم به عنوانِ ترجمه ی شعرِ شخصیتی خیالی به اسم “چوکاش لوبین” بیرون دادم. این روش رو هم از استاد خودم فرناندو پسوا که کاراشو به فارسی برگردوندم آموخته ام. این روش حتا بهم کمک میکنه که مستقل عمل کنم و هی با خودم درگیر نشم که مبادا دارم از نام مادرخونده ام برای خودم اعتبار ادبی کسب میکنم.

 

حالا برای ما یکی از کارهای این آقای چوکاش لوبین رو می خونی لطفا؟

( یه جوری می خندم که یعنی من خودم می دونستم، چی فکر کردی؟ هنوز در حال خنده هستم که حسین با یک صدای گرم که تا حدودی هم به چاشنی غم آلوده است شروع می کنه به خوندن این شعر):

ای کاش با عشق نمی آمدی/ تا با دلزدگی بروی/ ای کاش دوستانه می آمدی/ تا سلامی بگویی/ احوالی بپرسی/ درد دلی بکنی/ چای نعناع بنوشی/ سیگاری با دود سبز بکشی/ بوسه ای گرم بر گونه ام بزنی/ و بروی// حال که اینچنین سرد می روی/ یادت باشد چیزی بر جای نگذاری/ مبادا برگردی وٌ/ اشکهایم را ببینی….

 

(موقع خوندن این شعر منو نگاه نمی کنه. نگاهش یه جای دوره. حرفو این شکلی عوض می کنم) :

تو چهل سال در مورد فروغ سکوت کردی، آیا این سکوت تو هم در واقع ربط به همین موضوع داره که گفتی که نمی خواستی از نامِ فروغ برای خودت اعتبار کسب کنی؟

( این تنها سئوالی بود که قصد داشتم در ارتباط با فروغ ازش بپرسم که البته این سوالم بیشتر بر می گشت به خودش)

(جمله شو با «کاملا خانوم جان، کاملا..» شروع می کنه؛ )

 به همون داستان ربط داره. من در اون چهل سال از اونجایی که سکوت کرده بودم می تونستم زندگی خودم رو بکنم بدونِ اینکه نیازی باشه که جز به خودم به کس دیگه ای جواب پس بدم. ولی بعد از اینکه سرگذشت زندگی منو آلمانی ها در سالِ 2007 در مستند “ماه، خورشید، گل، بازی” به کارگردانیِ «کلاوس اشتریگل» حکایت کردند و عده ی زیادی که با سرگذشت فروغ هم آشنا بودند متوجه موضوعی شدند در مورد فروغ که تا به اون روز ازش آگاهی کافی نداشتند اوضاع تغییر کرد و من مجبور شدم که در رفتار خودم دقت و مراقبت بیشتری به خرج بدم مبادا که مرزی رو مخدوش کنم. می دونی که منظورم مرز بین خودم و فروغ هست

( خب این توضیح خوبی شاید باشه….یعنی شاید قابل درکش کنه. اما من تواناییشو در این مورد ستایش می کنم. نه اینکه حتما کار درستی کرده باشه ها. بلکه این که تونسته این کارو بکنه. من اون فیلمو دیدم حسین داره می ترکه از نگفتن. حسین در اون فیلم منفجر میشه از نگفتن. یادم میاد اولین باری که فیلمو دیدم مصادف شد با اولین باری که حسینو دیدم، دعوتش کرده بودن شهر کلن برای نمایش فیلم و خودش که طاقت دیدن خودش رو نداشت رفت بیرون و پس از نمایش فیلم دوباره اومد. من گریه کردم موقع دیدن فیلم. )

می پرسم:

 

حسین در رابطه با ساخته شدن این فیلم همیشه من این سئوال رو از خودم پرسیدم که چطور یک فیلمساز آلمانی به نام کلاوس اشتریگل به این فکر افتاد که در مورد این داستان یک فیلم بسازه؟

اول این رو بگم که کلاوس انسانی بسیار شریف، متین و خوش ایده است. از جمله اون کارگردان هایی هست که در آلمان به عنوانِ یک فیلمساز آلترناتیو و با نگاهی خاص و انتقادی به مسائل اجتماعی آلمان شناخته شده است. این فیلم امّا با تمامِ کارهای او که در این سی ساله اخیر ساخته تفاوت داره. کلاوس اشتریگل اواخر دهه ی نود میلادی یک فیلمِ بلند سینمایی ساخت به نامِ “ابرِ سبز” که سرگذشت چند کودک است که با یک ماشین فضایی به فضا میروند و زمانی که اون بالا بودند یک ابر مسموم تمام موجوداتِ سیاره ی زمین رو از بین می بره. این بچه ها برمی گردند و تنها موجوداتِ زنده ی سیاره ی زمین هستند. یکی از کودکانِ این فیلم یک پسر ایرانی به اسم «رمان» هست که در اصل پسر خونده ی خود من به حساب میاد. مادرِ رمان، مرضیه، یه مرکز فرهنگی در مونیخ درست کرده بود و از عکاس ها و نقاش ها و فیلم سازها دعوت می کرد که آثار خودشون رو در این مرکز ارائه کنند.مرضیه تابستانِ 2004 تصمیم گرفت که فیلم “خانه سیاه است” فروغ رو به آلمانی ها نشون بده و از من هم خواست که بعد از نمایش فیلم چند شعر فروغ رو که به آلمانی ترجمه کرده بودم برای حضار بخونم. برحسب تصادف دو روز قبل از این برنامه مرضیه کلاوس اشتریگل رو در خیابان می بینه و از او دعوت می کنه که به برنامه بیاد. کلاوس اشتریگل جواب میده که من با ادبیات، به خصوص با شعر، حشر و نشری ندارم. مرضیه به او میگه که ما تصمیم داریم یک فیلم هم نشون بدیم. اون هم میگه من به عنوان فیلم ساز تا خرخره در فیلم فرو رفته ام. مرضیه به او می گه ولی این فیلم در سال 1963 در فستیوال فیلمِ اوبرهاوزن آلمان برنده ی جایزه شده. کلاوس اشتریگل خیلی جا می خوره، برای اینکه به عنوانِ یک فیلمساز خوب میدونست که اوبرهاوزن به هر فیلمی جایزه نمیده. در نتیجه برای دیدنِ فیلم به برنامه اومد و از تماشای این فیلم به شدت متاثر شد. ولی قبل از این که من شعرهای فروغ رو به آلمانی بخونم برگزار کننده ی برنامه گفت که این کسی که میاد برای خوندن شعرهای فروغ همون پسر بچه ایست که در فیلم اسم چند تا چیز قشنگ رو گفت. کلاوس اشتریگل پس از شنیدن شعرها وآگاهی از این داستان چنان متاثر شد که در همون لحظه ایده ی ساختنِ این فیلم در ذهنش نطفه بست. من ابتدا با تقاضای او مخالفت کردم و گفتم ترجیح میدهم که فیلمی در مورد مادر خونده ام ساخته بشه. موافقت کرد و نامه ای به شبکه ی تلویزیونی آرته نوشت. آرته با تقاضای او موافقت نکرد و جواب داد که ما برای شاعرانِ خودمان هم بودجه نمی دهیم چه برسد برای شاعری آسیایی که چهل سال پیش از دنیا رفته. کلاوس دو سالِ بعد نامۀ دیگه ای نوشت و قصه ی زندگی من و رابطه ام رو با فروغ شرح داد. این بار با تقاضای او موافقت شد. حالا مونده بود رضایتِ من. برای من تصمیم گیری خیلی مشکل بود. ولی از اونجایی که زندگی من پر از نشانه هاست از سرنوشتم خواستم که به من نشانه ای نشون بده که آیا کلاوس اشتریگل همون آدمی هست که باید این قصه رو شرح بده یا نه. کلاوس در بهار 2007 به همراهِ دستیارش راهی ایران شد. شبی در منزلِ برادر فروغ مهرداد فرخزاد مشغولِ خواندن نامه های فروغ و تماشای آلبومِ عکسهای او بودند که اتفاق عجیبی افتاد. خود کلاوس ماجرا رو این طور تعریف میکنه: کوهی از کاغذ جلوی من بود. ناگهان یک کارت پستال از دامنۀ این کوه پائین افتاد. من نگاه کردم دیدم که عکس کلیسایی در مونیخ روی این کارت پستال است، کنجکاو شدم. کارت پستال رو برگردوندم. این کارت پستال رو فروغ در سالِ 1957 که در مونیخ زندگی می کرد به نشانی دوستی در شهرِ کلن نوشته بود. فروغ آدرس محل مسکونی خودش رو در مونیخ روی این کارت پستال قید کرده بود: خیابان ترزین پلاکِ93 کلاوس با خوندنِ این آدرس موی بر اندامش ایستاد. خیابان ترزین پلاکِ 93 نشانی خانۀ خود کلاوس اشتریگل در مونیخ است که سی ساله در این خونه زندگی میکنه. و این بود همون نشانه ای که من به دنبالش بودم.

(این قسمت حرفاشو با هیجانِ خاصی می زنه. معلومه که خودشم تحت تاثیر قرار گرفته. انگار داره خوابشو تعریف می کنه. ذوق می کنه، سیگار می کشه، می خنده…)

بعد که حرفاش تموم میشه میگه «والسلام خانوم جان! خسته ام کردی» حرف زدن از فروغ براش سخته. کم کم دارم می فهمم دلیل سکوتشو….حرف زدن از فروغ انرژی زیادی ازش می بره. وقتی شروع می کنه دیگه چیزی جلو دارش نیست. اما چون می دونه که سخته براش قبلش تنبلی می کنه. اینهمه حرف زد اما اگر اصرار من نبود حوصله ی این مصاحبه رو نداشت. می گفت« خانوم جان! چی بگم آخه. من که همه چیو گفتم» گفتم قول می دم مصاحبه ام یه جور دیگه باشه. اصلا واسه همین زیاد درمورد فروغ نپرسیدم. اما مگه میشه فروغ رو از این آدم جدا کرد. دوباره بحث می ره به سمتش و دوباره نگاه خسته ی این شرقیِ غمگین.