بیش از دو ماه است که از آغاز سال نو شمسی می گذرد. از لحظه تحویل سال و ایام عید. ایامی که معلمان، روزها را در بند گذراندند و خانواده های بی گناهشان تلخ ترین روزها را سپری کردند. خانواده هایی که در بی گناهی، کم از فرشته های آسمان نداشتند. مگر نه آنکه هر که در این دنیا بیشتر رنج کشد و ریاضت برد، به خدا نزدیکتر است. این خانواده ها نیز به جرم داشتن یک معلم در میانشان کم رنج نبردند که به همین جرم هم محکوم به گذراندن روزهای تلخ تری شدند. پس نابجا نمی گویم. بی گناهی و رنج را در کنار هم بگذار. صد البته که سیمای فرشتگان را خواهی دید.
شاید به نظرتان این بی ربط ترین یادداشت یک روزنامه نگار از فضای موجود آید اما باید گفت برای خانواده یک معلم، رنج پایان ندارد. حتی دو ماه پس از دستگیری معلمان و حتی پس از گذشت سه ماه از گلایه های معلمان متحصن که چرا مطبوعات به ما توجه نمی کنند.
سه ماه، زمان کافی است برای فکر کردن. اندیشیدن به اینکه چرا خانواده مطبوعات، یکی از همان دردکشیده ها را در خود دارد اما او فراری است از یادآوری خاطره های تلخ و حتی نمی خواهد به یاد آورد دوران کودکی، نوجوانی و جوانی اش را که چگونه محکوم! به داشتن پدر و مادری فرهنگی بوده است.
آری ترجیح می دهم به سابقه 3 ساله وکالت مادرم بیاندیشم و تمام 30 سال معلمی اش را پاک کنم!!
سه سالی که پر از شادی بود برایم. نه از آن جهت که مادرم به بزرگترین آرزوی زندگی اش رسیده بلکه برای خواهرم که دیگر فرزند معلم بودن را تجربه نخواهد کرد.
تلخ می نویسم؟ سیاه نمایی می کنم؟ نوشته هایم تبلیغ علیه نظام است؟ چه؟ علیه امنیت ملی اقدام می کنم؟!
آن روز که پای صحبتهای یک فروشنده لباس نشسته بودم تا گزارشی تهیه کنم و او می گفت: “امان از دست این معلمها! آنقدر چانه می زنند که ترجیح می دهی صدقه بدهی و هیچ پول نگیری”، جناب محافظ امنیت ملی کشور شما کجا بودید؟ همان لحظه که فکر می کردم مادر مرا می گوید و خودم را به یاد می آوردم که شب عید بر لنگه پا می ایستادم و از خستگی می مردم که پس از ساعتها گشتن در یک بازار نه نسبتا بزرگ برای یافتن لباسی مناسب با حقوق یک معلم، باید به جای استراحت کردن، بر یک پا بایستم تا جناب فروشنده از خر شیطان پایین بیاید و تخفیف دهد تا مادری شرمنده فرزندش نشود. می دانی چرا معلم چانه می زند؟ چون جنس مقبول را مناسب با حقوق ماهیانه اش نمی یابد. به فرزندش چه بگوید؟ که ندارد؟ ! برای فرزند همین بس نیست که سر و وضع والدینش در برابر سایر والدین ها درب و داغان است؟
آری این است که چانه می زند و چانه می زند و چانه می زند. در این چانه زدن ها، اولین ترکه به تن و روح خودش اصابت می کند. او تحقیر می شود! در هر کلامی که می گوید: “من معلمم!تخفیف بده.” تحقیر می شود. اگر او می گوید “من معلمم” معنایش این نیست که “من گدایم. بده در راه خدا”!!. معنایش این است که “من ارج دارم. حرمت دارم. شرف دارم. آنان که زیر دستان من و زیر هر نوای صدای من آموختند و بزرگ شدند تا روزی به دولت برسند و خود حقوقهای آنچنانی گیرند و برای ما حقوق اینچنیننی تعیین کنند، شرم نمی کنند. تو شرم کن تا من بیش از این شرمنده نشوم”. آری تنها معنای کلام”من معلمم. تخفیف بده” این است. اما امان از لحظه هایی که بحث برسد به آنجا که “اینقدر دندان گرد نباش. دنیا دو روز است.”
در آن لحظات اگر نمی دانی چه می شود، بیا تا برایت تعریف کنم. با اعصابی خرد، چه دست پر و چه دست خالی، بین زوج معلم دعوایی بر پا است که “تو مردی و نان آور خانواده. چرا ما باید شرمنده باشیم؟”
پاسخ از زهر مار تلختر را می خواهی بشنوی، ای برادری که بوسه بر دستان معلمت می زنی؟ خوب گوش کن “چه کنم؟ دزدی؟ باج گیری؟ کارگری؟ مسافر کشی؟ لعنتی من معلمم!نمی توانم.”
حتما شما نیز نمی دانی معنای این “من معلمم” چیست. برای شما نیز می گویم. معنایش این است که “آبرو دارم. شرف و حیثیت دارم. غرور دارم. اگر یکی از شاگردانم مرا در آن حال ببینند از خجالت می میرم. آب می شوم. می شکنم!”
درست اندیشیدی برادر! “الیور تویست” را به یک قرص نانی می توان خرید. چون گرسنه است. تو نیز خیل عظیمی از معلمان این خاک بی معرفت را با وعده قرص نانی بر سر سفره شان خریدی و امروز، شب عید را به کام آن رنجدیدگان تلخ کردی تا بار دیگر “الیور ” معروف را با بوسه ای بر دستش بفریبی. اما اینجا را اشتباه آمده ای! “الیور” نان می خواهد. “ژان وان ژان ” می خواهد. بوسه نمی خواهد! محبت نمی خواهد. معلم، خود سرشار از محبت است. سرشار از عشق. همان عشقی که باعث می شود با فرزند خود بر سر شغل شریفش بجنگد و فردا روز به صورت فرزند تو لبخند بزند! ایثار می کند. متوجه ای که!
وقتی والدین فرهنگی داشته باشی و در شهرکی چون شهرک فرهنگیان بزرگ شوی، آنقدر خاطره های تلخ از زندگی معلمان خواهی داشت که به زبان آوردنشان دو ماه وقت بگیرد. هر روز بیاندیشی، بنویسی، اشک بریزی و پاره کنی و دیگر بار، روز از نو و روزی از نو.
روزی با مادرم بحث سختی داشتم. بر سر آنکه بریده بودم از زندگی و تنها یک بهانه مسخره مرا بس بود برای اعتراض… یکی از مردان نیک شهرک که همسایه نزدیک ما بود به وساطت آمد که “دختر حرف حسابت چیست؟ ” و من گفتم: “قحطی شغل بود؟ چرا معلم شدید؟”
او که به تازگی در برابر پسرش هم که همسن من بود، بارجویی شده بود!در جواب پرسشم گفت: “آن زمان که ما معلم شدیم مایه غرور و سرافرازی خانواده هایمان بودیم. معلم شدن در آن زمان یعنی آدم حسابی شدن. خوشبخت شدن. با اطمینان خاطر زیستن. مطمئن بودن به داشتن حقوق سر ماه. به همان میزان که تو می دانستی از فرزند معلم شدن افسرده خواهی شد، ما نیز می دانستیم که روز به روز از غصه شرمندگی نزد فرزندانمان پیر خواهیم شد!حال اگر تو راه حلی داری، بگو ما همان کنیم.”
در آن روزهای آرامش پس از طوفانهای متمادی سالهای 78-79 عذری خواستم و گفتم: “از معلم، بی عرضه تر خودش است. همه کشور به پا خاسته اند و به وضع معیشتی خود اعتراض می کنند بعد معلمان… ” حرفم را برید و گفت: “معلم اهل فریاد نیست…”
نگذاشتم حرفش به پایان برسد. می دانستم می خواهد بگوید در شان معلم نیست که به دنبال حقوقش بدود. گفتم: “معلم اگر فریاد نزند با فریاد حقش را می خورند. چطور معلم به فکر شان خود هست و به فکر نیازهای فرزندانش نه؟”
سری به زیر افکند و گفت: “تو راست می گوی” و رفت اما شنیدم که به مادرم می گفت: “اگر پسر من فهمید، دختر تو نیز خواهد فهمید.”
امروز می اندیشم که اگر به جای آن معلمان در بند، مادرم- مادر سرپرست خانوارم- و این دوست همسایه در بند بودند، به با عرضه بودنشان می بالیدم؟!
آری. به گمانم می بالیدم. اگر چه تلخ می بود اما تلختر از دیگر روزهای عمرم نمی بود.
تلختر از امروزم نمی بود که گرد و غبار خاطرات را بتکانم و لحظه های فراموش شده را بر روی کاغذ آورم تا بگویم پدرانم، مادرانم، همسایگانم، دوستان والدینم، معلمانم! مطبوعات چه بنویسند؟ چه می خواهید بنویسند؟ درد معلم بودن یا آنقدر عمیق است که سایرین شناختی از آن ندارند یا آنقدر تلخ است که نوشتنش کار آسانی نیست. اگر عمیق است برای سیاست خود شماست که همیشه با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتید و اگر تلخ است و پنهان، شما که طعنه های فروشندگان را بخشیدید، شما که فریادهای فرزندانتان را بخشیدید، شما که “ژان وان ژان” تقلبی را بخشیدید، شما که شاگردان ناخلفتان را بخشیدید اینبار ما را نیز ببخشید.
اینبار ما می گوییم “شما معلمید!” و معنایش این است که ما به جای آن شاگردان ناخلف شرمنده ایم. شما ببخشید!