دموکراسی افغانی؛ دموکراسی ایرانی

نویسنده
سها سیفی

احمد قابل در “نگاه من” مقایسه ای کرده است میان دموکراسی افغانی و دموکراسی ایرانی:‏

سایت های اینترنتی افغانستان و سایت بی بی سی افغانستان، خبر دادند که کمیسیون مستقل انتخابات علیرغم ‏مخالفت ناظران سازمان ملل، اعلام کرده است که “طالبان و ملاعمر” می توانند در انتخابات ریاست جمهوری ‏شرکت کنند.‏

اما در ایران، حتی آقای خاتمی هم تهدید به رد صلاحیت می شود و انواع فشارها برای عدم شرکت وی بکار ‏گرفته می شود!! حال تصور کنید که “آقای عبدالله نوری” جدی جدی بخواهد نامزد انتخابات شود، پیشاپیش گفته ‏اند که چه بر سرش خواهند آورد!!؟ ملی مذهبی ها و نهضت آزادی ها که رد صلاحیت شده ی خدایی هستند!!؟ ‏بقیه هم که باید همچنان کشکشان را بسابند.‏

آنجا به مخالفان مسلح و برانداز حکومت خود مهلت زورآزمایی سیاسی و رقابت آزادانه می دهند و اینجا به ‏موافقان حکومت که تنها منتقد سیاست های ظالمانه ی حاکمیت اند و خواستار تغییر سیاست ها و وفاداری حاکمان ‏به عهد و پیمان های قانونی اند، اجازه ی حضور نمی دهند. خصوصا اگر به رهبری کشور نامه ی انتقادی نوشته ‏باشند و یا در مجلس شورا، تحصن کرده باشند!!‏

‎ ‎منتقدین، از هیچ جهت نباید رشد کن‎ ‎

احمد شیرزاد در “سپیداران” از موانع تعمدی در مسیر تحصیلات عالی شهروندان نوشته است:‏

آیا به سمت همان نظام طبقاتی زمان ساسانیان پیش نمی رویم که در آن فقط فرزندان موبدان و اشراف حق با سواد ‏شدن داشتند؟ اگر در آن زمان آن پیر کفشگر به دادخواهی برخاست تا اجازه یابد فرزند مستعدش بار یابد و باسواد ‏بشود، امروز به کجا باید شکایت برد؟ پاسخگوی تصمیم های کارشناسانی که باید “عدم عناد بچه های ما با نظام” ‏را بسنجند چه کسی است؟ آیا هیچ قاضی شجاع و مستقلی می توان یافت که قادر باشد به شکایت محروم شدگان از ‏تحصیل رسیدگی کند؟ ‏

زمانی برای رد صلاحیت های داوطلبان نمایندگی و یا اعمال گزینش های آن چنانی در دستگاه های دولتی دلیل ‏می آوردند که “این نظام اسلامی است و نمی تواند اجازه دهد هر کس و ناکسی در آن مصدر کاری شود”. حال ‏حیطه ی آن تفکر انحصارطلبانه به جایی رسیده است که اجازه نمی دهد جوان ها به صرف شائبه ی مخالفت ‏سیاسی با برخی جریان ها حتی باپول خودشان ادامه تحصیل دهند. دقت کنید، مشکل بر سر این نیست که آن ها در ‏داخل این نظام قدرت بگیرند، بلکه مسئله این است که مخالفان آقایان حتی نباید رشد علمی کنند و در جای دیگری ‏از تخصص خود بهره مند شوند. و این در حالی است که کوس تبلیغات درباره ی شکوفایی علمی کشور از هر سو ‏بلند است.‏

‎ ‎سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد!‏‎ ‎

عطاله مهاجرانی در “مکتوب” حکایت دریافت کردن سیلی ای را تعریف کرده است که روزگاری زده بوده است:‏

روز جمعه 13 شهریور سال 1377 رفتم نماز جمعه تهران. خوش نداشتم به صف اول بروم انگار دوربین و ‏مقامات نمی گذاشتند نمازم شکل و شمایل نماز پیدا کند. مثل اینکه توی ویترین مغازه ای به نماز بایستی. تشییع ‏شهدای جنگ هم بود. خیابان ضلع شرقی دانشگاه، همان جا وسط خیابان سجاده انداختم و نماز خواندم. نماز تمام ‏شده بود. آقای میان سالی آمد و از برنامه طعم آفتاب انتقاد کرد. چند نفر دیگر هم جمع شدند و صدا ها بلند شد. یک ‏نفر با مشت روی شانه ام کوبید. اولین تصویری که توی ذهنم آمد این بود که این برخورد برنامه ریزی شده است. ‏هر چه ناسزا گفتند و از پایین لگد پراندند و از بالا با مشت به شانه ها و بازو ها و سینه ام می زدند. آرام بودم و ‏لبخند می زدم. ‏

نرم نرم هم در همان حال و احوالی که گریبانم را گرفته بودند به سمت بلوار کشاورز می رفتیم. جوی آب جلوی ‏پایم بود؛ گریبانم هم در چنگال دوستان؛ مراقبت کردم که توی جوی آب نیفتم که یک نفر انگشت کوچک دست ‏راستم را گرفت و پیچاند و در ست در همان لحظه فرد میان سال کوتاه قامتی با دست پر گوشت و سنگین سیلی ‏توی گوشم خواباند که برق از سرم پرید و خندیدم. می خواستم با صدای بلند بخندم با خودم گفتم لابد خیال می کنند ‏دیوانه شدم. سرم را بالا گرفتم و همچنان خندان بودم. جواب سیلی سی سال مانده را خورده بودم. صدای حاج ‏آخوند توی گوشم زنگ می زد:” سیلی می خوری. سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد!“‏

‎ ‎کسب پول به هر قیمت!‏‎ ‎

حسین قاضیان در “دال” از زاویه دیگری به مسئله آموزش عالی شهروندان به ویژه مسئله کاهش تعداد پسرانِ ‏متقاضی آموزش عالی پرداخته است:‏

‏‌‏

با افزایش ارزش نقش اجتماعی پول، افراد ثروتمند “در عمل” از منزلت اجتماعی بیشتری از گذشته برخوردار ‏شده‌اند. در مقایسه می‌شود دید که مثلاً یک استاد دانشگاه یا معلم، ادیب و نویسنده‌ای فرهیخته یا کسانی که در هر ‏حال از “تحصیلات عالیه” برخوردارند، دیگر از بابت علم و دانش خود از شأن پیشین بهره‌مند نیستند. یعنی آن ‏قبیل تحصیلات گویی دیگر چندان هم “عالی” نیست که پیشتر‌ها تصور می‌شد. ‏

این روال، حتی خود صاحبان آن فضیلت‌ها را هم که از منطق روبنده‌ی پول باخبر شده‌اند به صرافت انداخته که ‏مبادا از قافله عقب بیافتند. از همین رو، و به خاطر فشار نیاز به پول در مناسبات اجتماعی، حتی در حوزه‌ها‌ی ‏کاری خود هم معیارهای حرفه‌ای را اغلب فدا می‌کنند، و به منطق بازی آن دیگران تن می‌دهند. استادی که مثلا ‏سی‌ـ‌ چهل ساعت در هفته درس می‌دهد و چندین پایان‌نامه هدایت می‌کند؛ مترجمی که صفحه‌های زیادی را جا ‏می‌اندازد؛ آهنگ‌سازی که به پسند دولتمردانِ دولتمند نغمه ساز می‌کند؛ روزنامه‌نگاری که به یکی دو روزنامه ‏منتقد و به مجله‌ای همنوا با قدرت مسلط مطلب می‌دهد یا بولتن داخلی فلان ارگان را در‌می‌آورد؛ و کارگردانی که ‏با ظاهری مخالف‌خوان همه چیزهایی را که صاحبان قدرت و مکنت می‌خواهند به زبان طنز یا درام به خورد ملت ‏می‌دهد، همه و همه، دارند از قواعد همین منطق کوبنده و روبنده‌ی پول پیروی می کنند.‏

‎ ‎اندر حکایت حسب و حال هردم متغیر ما ایرانیان‎ ‎

[](http://www.mghaed.com/essays/university/social_engineering.1.htm)

‏”محمد قائد” طبق معمول همیشه، نگاهی متفاوت به مسئله ای اجتماعی انداخته است:‏

از جملاتی‌ که تا در زمینۀ مشخص قرار نگیرند معنایی‌ دقیق نمی‌دهند یکی هم “در را بزن” است. فرد تا وقتی ‏پای او رو‍‌ی آسفالت باشد و بخواهد خودش را به‌هرترتیبی‌‌شده در اتوبوس جا کند، این جمله را، گاه با ته‌رنگی‌ از ‏اعتراض و حتی ‌پرخاش، ندا می‌دهد. یعنی راننده درِ‌ دیگر را هم باز کند تا مردم (بخوانید اینجانب) سوار شوند. ‏زمانی که فرد سوار شد، همین جمله معنایی متفاوت دارد: در را ببند برویم، مردم کار دارند، یک اتوبوس چقدر ‏ظرفیت دارد، و مگر این مملکت صاحب ندارد؟ ‏

اوایل دهۀ شصت، رندان ِ حق‌پرست سر و صدا راه انداختند که دستهایی نگذاشته‌ است مملکت پیشرفت کند وگرنه ‏چرا باید دچار کمبود پزشک باشد، و “زیر سوله هم که شده پزشک ترتیب می‌کنیم.” در سال هفتادونه که شمار ‏پزشکان بیکار رفته‌رفته نگران‌کننده می‌شد دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی تهران جلسه گذاشتند تا اعتراض کنند ‏که باید به وضع پذیرش بی‌حساب و کتاب دانشجو در دانشکد‌ه‌های پزشکی ِ خلق‌الساعه رسیدگی شود. ‏

‏ تعبیر “در را بزن” شاید، در هیچ یک از دو معنی، در مورد این دسته از دانشجویان معترض مصداق نداشته باشد ‏زیرا قبول‌شدن در آن مکان را در هر شرایطی حق مسلـّم خود می‌دانستند، نه امتیاز و هدیه و نتیجۀ‌ خرتوخربودن ‏اوضاع. درهرحال، وقتی همکاران نگارنده کوشیدند برای تهیۀ گزارشی با واضع سوله‌محوری دربارۀ نتایج ‏نظریه‌اش صحبت کنند، ایشان گفت بروید از خودشان بپرسید، و در جواب این سؤال که “خودشان” چه کسانی‌اند، ‏گفت همانها که این وضع را به وجود آورده‌اند.‏

‎ ‎احتجاج با بهائیان در مورد بهائیت‎ ‎

‏”اکبر اعلمی” در وب‌سایتش، بحث آزادی در خصوص بهائیت راه انداخته است و پاسخ های مدافعین را نیز ‏آزادمنشانه منتشر می کند:‏

ظاهرا پیروان بهائیت نیز می پذیرند که تشریع امری آسمانی و منبع آن وحی است و در انحصار خدا و انبیاء او ‏می باشد، اگر چنین است چرا این امر (ادامه تشریع) به بیت العدل واگذار شده است که ادعا می شود اعضای آن ‏انتخابی هستند و هیچ الزام و تضمینی به آگاهی و اشراف و پیروی آنان از امور و دانش لاهوتی و ناسوتی نیست؟ ‏بهاء الله به پیروانش توصیه کرده است که اگر کسی خانه ای را آتش زد، او را بسوزانید7، با توجه به لزوم تناسب ‏میان جرم و مجازات، فلسفه صدور چنین حکمی چیست؟ آیا استدلال سید مهدی گلپایگانی (از مبلغان بزرگ ‏بهائیت) مبنی بر “خدائی که دست دارد و چشم دارد مگر نباید مو داشته باشد و شما می‌دانید اگر خدا با داشتن سایر ‏اعضاء سرش بی مو باشد البته کچل خواهد بود و ما بهائیان به خدای کچل اعتقاد نداریم” که در توجیه دعای ‏مذکور بیان شده است را موجّه می دانید؟

‎ ‎خانه حوزه ها از پای بست ویران است‎ ‎

محمد نوری‌زاد در“گاه نوشت” نامه یکی از مدافعین خود را منتشر کرده که در پاسخ به مخالفینش نوشته شده ‏است:‏

نوری زاد به مراجع گفت یا دخالت درکارها نکنید یا اگرمی کنید، مسئولیت آن را بپذیرید. کجای این حرف اشکال ‏دارد؟ صرف انتقاد که نشد امربه معروف ونهی از منکر. این حرف نوری زاد که آقایان مراجع وقتی ما دولت ‏داریم و مجلس داریم و برسرهمه اینها رهبری آگاه وجود دارد، آیا دخالت های شما به این دستگاههای حقوقی ‏وقانونی آسیب نمی رساند؛ سخن ناحقی است؟!‏

برادرم هرکس نداند من وشما خوب می دانیم که خانه حوزه ها از پای بست ویران است. اگرنه من شهامت می ‏کردم و مشخصات کامل خودرا می نوشتم. وقتی من وشما شهامت بازگفت آسیب ها ی روحانیت و مراجع را ‏نداریم از شهامت و تعهد دوستی که ازخود ماست نرنجیم.‏

‎ ‎مسلمان بودن به قرائت‌های گوناگون‏‎ ‎

محمدجواد کاشی در “زاویه دید” مطلبی دارد منتشر شده در مجله مدارا درباره قرائت‌های گوناگون از مسلمان ‏بودن که در وبلاگش نیز آن را منتشر کرده است:‏

فقیهان و متکلمان و فیلسوفان، در باب هویت دینی و وجه تمایز میان مومن و کافر سخن بسیار گفته‌اند. هر یک ‏تلاش می‌کنند روایتی استاندارد شده از مسلمان بودن عرضه کنند. اما در زندگی روزمره، با الگوهای عجیب و ‏غریبی از مسلمان بودن مواجهیم. هر کس بر حسب منطق موقعیت خاص خود تکه‌های چند پاره و ناسازگاری از ‏عقاید و باورها و شیوه سلوک دینی جمع آورده است و خود را مسلمان می‌خواند. هنگامی که از سر و راز اینهمه ‏تفاوت سخن به میان می‌آید، خواسته یا ناخواسته بحث به منطق متفاوت موقعیت هر کس می‌کشد. این نکته در باب ‏فرق دینی به نحوی واضح‌تر آشکار می‌شود. چنانکه در پهنه امپراتوری اسلام، می‌توان گونه‌های مسلمانی را بر ‏مبنای منطق موقعیت مسلمانان توضیح داد. این نکته به جد در باره نحوه ایرانی بودن ما در تاریخ طولانی حیات ‏چند هزارساله ما نیز مصداق دارد.‏

‎ ‎بیماری طمع نگاه دیگران!‏‎ ‎

‏”محمد آقازاده” از یک بیماری اجتماعی نوشته است که آن را طمع نگاه دیگران نام نهاده:‏

بیماری که مبتلا به “طمع نگاه دیگران” شده است، چون به آن نگاه دیگر نیازمند است؛ به مرور از مالک این نگاه ‏متفر می شود. چرا که مدام باید در بیم و هراس قضاوت او باشد و مردم به صورت طبیعی از قضاوت کننده می ‏هراسند و هراس در مرحله بعدی نفرت را بدنبال دارد. روزی در تاکسی خانم بسیار جوانی که بسیار خوش پوش ‏بود و مشخص بود برای آرایشی کرده است ساعتها وقت صرف کرده، بر سر اختلافی که با راننده بر سر مسیر ‏پیدا کرده بود داد و بیداد می کرد٬ در وسط حرفهایش نکته بسیار جالبی یافتم. او می گفت من از همه مردم نفرت ‏دارم. چقدر بدبختم که برای این مردم آرایش می کنم.او رفت. درحالی که همه شگفت زده مانده بودند. وقتی در ‏باره بیماری طمع نگاه دیگران سخن گفتم، کمی از شگفتی در آمدند.‏

‎ ‎از برکات ماه‌های پیش از انتخابات‎ ‎

محمدعلی ابطحی در “وب‌نوشت‌ها” از عزیزشدن مردم در ماه‌های پیش از هر انتخابات نوشته است:‏

ماه های قبل از انتخابات ماه های پربرکتی برای مردم و جامعه محسوب می­شوند؛ بخصوص اگر قدرت داران ‏فعلی هم جزء کاندیداها باشند. چنان شوق خدمت و رفاه مردم در دل و جان آنان شور می گیرد که واقعاً شهروندان ‏محترم آرزو می کنند که ای کاش همیشه ماه های قبل از انتخابات باشد. قبل از هر چیز مردم محترم می شوند. ‏حقوق آنان و آزادی هایشان دوباره مورد پذیرش قرار می گیرد. اصلاً در ادبیات کاندیداهای قدرت دار، چنان ‏نسبت به حقوق مردم طلب کاری می شود که گویا این مردم بوده اند که تاکنون حاضر نبودند حقوق خودشان را ‏مطالبه کنند و جنس ارزان بخرند و بخواهند زندگی کنند. ‏

مهربانی و مدارا با خلق ارزش مثبت می شود و تهمت و دروغ و خراب کردن مسئولان که تا دیروز رسم و رویه ‏ی بعضی از مسئولان بوده است، گناه بزرگ دینی معرفی می شود و قرار می شود که با دنیا از سر صلح وارد ‏شویم و مسابقه ی رابطه ی با آمریکا که جز این چند ماهه بقیه وقت ها امر مذموم و غیرارزشی است، آغاز می ‏گردد و… سرودهای ملی پخش می شود و نام ایران و تاریخ آن باعث افتخار تلقی می گردد و تحجر و واپس ‏گرائی دینی مورد هجوم رسمی قرار می گیرد و همه چیز قرار می شود خوب باشد. همه هم به شکل تعجب ‏برانگیزی نشان می دهند که سخت شیفته ی خدمت به مردم هستند و نه عاشق قدرت. این ها برکات جدی ماه های ‏قبل از انتخابات است.‏