سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و ‏خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “شکلات عمر انسان را طولانی می کند” از مجموعه ‏ی “چرت کوتاه”، نوشته لیلی دقیق اختصاص دارد.‏

chortkotahb.jpg

‏♦ داستان

‎ ‎شکلات عمر انسان را طولانی می کند‏‎ ‎

هوا از یکی از سوراخ های دماغم بالا نمی آمد؛ انگار آدامس جویده شده گیر کرده بود توش. انگشت اشاره ام را فشار ‏دادم به آن سوراخی که گرفته نبود و نفسم را دادم بیرون. چند بار این کار را کردم. فایده نداشت. آدامس را از دماغم ‏کشیدم بیرون اما یکدفعه از یک جایی قطع شد. حالا یک تکه آدامس کش آمده توی دستم بود و بقیه اش مانده بود آن بالا، ‏وسط استخوان دماغم. دیگر دستم بهش نمی رسید. سخت نفس می کشیدم. فکر کردم چطور رفته آن تو؟! شاید از حلقم! ‏نفسم بالا نمی آمد؛ از خواب بیدار شدم. یکی از سوراخ های دماغم کیپ شده بود. نصف تنم از لحاف افتاده بود بیرون.‏

با خودم فکر کردم، به جز وقت هایی که شوهرم خواب است و سر لحاف با هم کش مکش داریم، هیچ اختلاف دیگری ‏نداریم. صداهایی از بیرون می آمد؛ مثل ناله ی یک نوزاد. دستم را گذاشتم روی شکمم، بچه یی چهار ماهه توش بود. ‏یادم افتاد که همیشه صدای ناله ی گربه را با صدای بچه ی آدم اشتباه می گیرم. لحاف را زدم کنار و نشستم لب تخت. ‏انگار دو تا گربه برای هم ناله می کردند. گلویم خشک و دهانم تلخ یود. بلند شدم. زیر پام چیزی خش خش کرد. روزنامه ‏های شوهرم همه جا هستند. تمام روزنامه ها را می خواند. روزنامه های صبح و عصر، ورزشی و سیاسی. هر وقت ‏می آید کارش روزنامه خواندن است. من هم روزنامه باطله ها را جمع می کنم توی کمد زیر ظرف شویی. وقتی غذا می ‏خوریم یکی شان را در می آورم و جای سفره پهن می کنم روی میز آشپزخانه. یعد ازغذا با آشغال ها می اندازمش دور. ‏موقع غذا خوردن هم همیشه چشم شوهرم به نوشته های روزنامه است. تازگی ها هم چشم من خط ها را دنبال می کند. ‏به همین خاطر اگر یادم بماند، روزنامه ی ورزشی را سفره می کنم. ‏

از جلو میز توالت رد شدم. بلوز و شلوار خواب تنم بود. این لباس را چند سال قبل از ازدواج خریده بودم. روی بلوز و ‏شلوار عکس چند جور خرگوش با رنگ ها و خط و خال های جورواجور است. هر وقت می پوشمش شوهرم می گه: ‏‏”هه! شبیه بچه کوچولوها شدی.“‏

موهام را جمع کردم و با کش بستم پشت سرم. نک و نال گربه ها بالا گرفته بود. رفتم پشت پنجره ی اتاق. یک گربه ی ‏سیاه سیاه بود. تازگی ها دیده بودمش که می پلکد این دور و برها. آن یکی گربه معلوم نبود. رفتم پشت پنجره ی ‏آشپزخانه. حالا ماده گربه ی سیاه و سفید خانه ی مان را هم می دیدم. پنجره را باز کردم و تکه نان دم دستم را پرت ‏کردم طرفشان. فایده نداشت. زل زده بودند به هم و صدا درمی آوردند. پنجره را بستم. یخچال را باز کردم. با بطری، ‏آب را سر کشیدم. چشمم افتاد به شامی هایی که مادر شوهرم آورده بود. ما رفت و آمد زیادی نداریم. فقط مامانم و گاهی ‏هم مادر شوهرم، وقتی از رفتن ما به خانه شان ناامید می شوند، سری به ما می زنند. کسی کاری به کارم ندارد و ‏شوهرم سر ماه حقوقش را می دهد دستم و من با حساب و کتاب خرجش می کنم.شوهرم صبح زود بیدار می شود و می ‏رود سر کار. خودش صبحانه اش را درست می کند و می خورد. اول ازدواجمان قبل از اینکه از خانه برود بیرون، ‏بالای سرم خم می شد و لپم را ماچ می کرد و می گفت: “ من رفتم.“‏

اما یکی دو بار که دیرش شده بود همین طوری لباس پوشید و رفت. کم کم این عادت هم از سرش افتاد.‏

صبح که از خواب بیدار می شوم چند تکه گوشت کبابی از فریزر می گذارم بیرون. اهل غذا درست کردن نیستم، برای ‏شوهرم هم فرقی نمی کند. وقتی می رسد خانه معمولا چیزی خورده ام. خودش روی گاز گوشت ها را کباب می کند. ‏یک کم از ترشی هایی که مادرش فصل به فصل برایمان می آورد، بر می دارد و غذایش را ایستاده می خورد. آخرش ‏هم می گوید: “دستت درد نکنه.“‏

من هم می گویم: “نوش جان.“‏

شوهرم غروب ها که روزنامه می خواند من هم می نشینم پای تلویزیون. بعضی وقت ها از کنار ورزنامه نگاهم می کند ‏و می پرسد: “چیزی شده؟” آن وقت می فهمم باز رفته ام توی فکر و قیافه ام عبوس شده. لبخند می زنم، می گویم: “نه!“‏

بعدش می گوید : “بخند!“‏

من هم می خندم.در این چهار سالی که ازدواج کرده ایم، نه من و نه شوهرم حرف بچه دار شدن را پیش نکشید و کنایه ‏های این و آن را هم زیر سبیلی رد می کردیم تا اینکه توی تخمدان هام چند تا کیست گنده سبز شد و دکتر گفت یا باید ‏جراحی کنم یا باردار شوم. ما هم راه دوم را انتخاب کردیم. تازه گی ها اگر عکس بامزه ای از بچه کوچک ها پیدا کند، ‏نشانم می دهد و می گوید: “نگاه کن! ببین چقدر با نمکه!“‏

شوهرم برای هدیه تولد پارسالم فلوتم را داده بود سرویس. یک جمله هم داده بود روش کنده بودند؛ یکی از همان جمله ‏های معروف بین خودمان را. می خواست این طوری مرا تشویق به تمرین های روزانه کند. اما دستم به کار نرفت که ‏نرفت. از وقتی ازدواج کرده ام دست ودلم به فلوت زدن نمی رود. قبل از ازدواج یک قطعه ی ساده و کوتاه باخ را اجرا ‏کرده بودم و با ضبط صوت ضبطش کرده بودم. اتفاقا بد از آب درنیامده بود. بعد از ازدواج هدیه اش دادم به شوهرم و ‏ده ثانیه ی اول آن قطعه، موزیک پیام گیر تلفن خانه مان شد. این فکر شوهرم بود. صدای شوهرم روی نوار می گوید: ‏‏”لطفا بعد از شنیدن موزیک، پیغام خود را بگذارید.” توی نوار، روی کلمه ی موزیک تکیه می کند. اگر کسی پشت خط ‏ماجرای موزیک را نداند، مخصوصا اگر از همکارهاش هم باشد می گوید: “کار فیروزه ست. قشنگ زده، نه؟!“‏

توی آشپزخانه چشمم خورد به عکسی که از یکی از همین روزنامه ها بریده بودم و چسبانده بودمش زیر پریز برق. یادم ‏می آید وقتی عکس را می بریدم، زیر عکس نوشته بود: برنده ی جایزه ی عکس سال 1995. عکس یکی از همان بچه ‏های آفریقایی لاغر و مردنی که نشسته روی خاک ها و یک لاشخور دو قدم آنطرف تر منتظر مرگش است. مادر ‏شوهرم دفعه ی اول که عکس را دید گفت: “آخی! حیوونکی!” برگشتم توی اتاق خواب. خُروپُف شوهرم بلند شده بود. ‏نشستم لب تخت. روزنامه یی زیر پام خش خش کرد. برش داشتم. عکس یکی از آن بچه های سرخ و سفید و با نمک ‏بود. دور دهان بچه لکه بود و زیرش نوشته بود: “ شکلات عمر انسان را طولانی می کند.” چراغ خواب را خاموش ‏کردم. کِش سرم را باز کردم و دراز کشیدم سر جایم. لحاف را کشیدم طرف خودم. شوهرم سفت آن را گرفته بود. دماغم ‏هنوز کیپ بود. کورمال کورمال جعبه ی دستمال کاغذی را روی میز کنار تختم پیدا کردم و دستمالی کشیدم بیرون و ‏فین کردم. شوهرم جا به جا شد، کمی سرش را بلند کرد و گفت: “چیزی شده؟!:‏

لخاف را محکم کشیدم و گفتم: “چیزی نیست. دماغم کیپ شده.“‏

‏♦ نگاه‏

چرت کوتاه مانند اغلب مجموعه داستان های سال های اخیرکه توسط نویسندگان زن ایرانی نوشته شده، بیشتر از هرچیز ‏‏دغدغه ی مسائل زنان را دارد. همه ی قهرمانان داستان‌های این مجموعه زنانی هستند که در حضور خود مخاطب را ‏به سمت این واقعیت هدایت می کنند که در اجتماع زنانه ی داستان ها، تجربه ها و باورهایی زنانه در انتظار آنهاست. ‏تجربه ها و باورهای زنانی که دوشادوش مردان کار می کنند و در این داستان ها فاقد شخصیت هایی منفعل می باشند که ‏به راحتی قربانی شرایط تحمیلی جامعه بر آن ها خواهند بود. آغاز شدن هریک از داستان های این مجموعه بر مبنای ‏روایت کردن یک زن، یا زن بودن شخصیت اصلی داستان نشانه ی این کشش در اولین مجوعه داستان لیلی دقیق است. ‏

در چرت کوتاه، “دقیق” طراح مسایل و دغدغه های زنانه ایت، بی آن که داستان ها را به سمت و سوی احساساتی‌گری ‏بکشاند و در کنار آن ‏معضلات و دغدغه های دیگر اقشار جامعه نیز فرموش نمی شود. ‏

بیشتر داستان های ‏مجموعه چرت کوتاه در زمینه ی اجتماع و بحث های روان شناختی انسان ها و مناسبات جاری بین ‏آنها ‏جریان دارد. چرت کوتاه شامل ۸ داستان کوتاه است. البته یکی از داستان ها نسبت به بقیه بلندتر است و ‏حوادث آن ‏هم در حدود ۶۰ سال قبل اتفاق می افتد. بقیه داستان ها به مسائل امروز جامعه ایرانی می پردازند. ‏شخصیت های هر ‏یک از داستان های این مجموعه در عین دارا بودن ویژگی ها و مختصات خاص خودشان ‏به نظر می رسد به نوعی با ‏یکدیگر در ارتباط هستند. ‏

‏”شکلات عمر انسان را طولانی می کند”، یکی از داستان های این محموعه است. راوی، زن حوان بارداری است که ‏در چهارمین سال زندگی مشترک با شوهرش روایتگر رنج و اندوه یا شادی و هیجان نیست. او زندگی ای را روایت می ‏کند که در یکنواختی، بی هیچ گونه ملال و اندوهی سپری می شود. زندگی ای که در آن: “ جز وقت هایی که شوهرم ‏خواب است و سر لحاف با هم کش مکش داریم، هیچ اختلاف دیگری نداریم.“‏

حالت های مشخص و یکنواخت روحی در راوی به گونه ای ایت که گویی مخاطب صرفا با بازگویی خاطرات شخصی ‏یک نفر روبرو است، بدون آنکه مشخص شده باشد چه سمت و سویی را دنبال می کند یا بتوان درونمایه خاصی را از دل ‏آن بیرون کشید. ‏

دقیق در این داستان نیز مانند سایر داستان های این مجموعه، طنزی ظریف هم دارد: “با خودم فکر کردم به جز ‏وقت‌هایی که شوهرم خواب است و سر لحاف با هم کش مکش داریم، هیچ اختلاف دیگری نداریم….“‏

‏♦ در باره نویسنده

لیلی دقیق متولد ۱۳۵۱ در تهران و دارای لیسانس شیمی است. این مجموعه داستان اولین اثر منتشر شده از ‏لیلی دقیق ‏است. این کتاب نامزد دریافت جایزه ادبی در جوایز ادبی سال 85 بوده است.‏