فیدل، یکی نه مانند بت های دیگر

مسعود بهنود
مسعود بهنود

سی ان ان زنده پخش می کرد مراسم را، این خود تحولی بود، یعنی دوربین ها راه یافته اند به کوبا و مرزها تا حدی فروریخته است. از دیدگاه من فیدل کاسترو که  همچون مرغی گرفتار، نگاه بیمارش را به جلسه حزب کمونیست کوبا دوخته بود، یک مجسمه افتخار هنوز زنده بود. آنقدر ماند که  صحنه دراماتیک وداع  را ناظر باشد. دیگر نائی برای نطق های آتشین درش نبود. انگار به جای خودش و به جای همه هزاران نفر که در نیم قرن به او دلبسته بودند و به جای دوستش دکتر چه گوارا دارد تصمیم می گیرد. و این همان است که  روزی روزگاری، به سخنرانی های شورانگیز طولانی معبود و محبوب میلیون ها تن در همه جهان بود.

 تنها سرهنگ نبود که وقتی دریافت حمید پسرش  به دیوار اتاق خود، عکس این ریشو سیگار برگ بر دهان را در کنار عکس آن کلاه بره به سر چسبانده، تردید نکرد و فریاد کشید و کمربند چرمی قلابدار را در دست گرفت و پسر را به اتاق  رو به قبله کشاند. هر چه مادر حمید پشت اتاق مشت به در کوفت و سرهنگ  را قسم داد به اباعبدالله الحسین، به روح خانم بزرگ و آخرش هم با ناله گفت ترا به سر اعلیحضرت، فایده نکرد. سرهنگ نمی دانست این ننگ را باید کجا ببرد.

پریروز که فیدل کاسترو، در میان اشک آرام، بی تبلیغ و بی اغراق  اعضای شورای مرکزی حزب کمونیست کوبا، عملا از تمام سمت های حزبی و دولتی خود کنار رفت، گرچه جز فقر و تنگی معیشت از پنجاه سال رهبری وی به یادگار نمانده است اما این  قدر هست که غروری را به مردمانش فروخت که اکثریت مردم آن جزیره آن را، چنان گوهری هر شب زینت کلبه های کوچک محقرشان کرده اند. جای داوری نیست، داوری به مردمان هر جای جهان می ماند که چگونه بخت و ادبار را تعریف می کنند. اما این قدر هست که هنوز، بر خلاف میل و تحلیل کوبائیان تبعیدی، کاسترو محبوب ترین مردمان جزیره ای که  گوانتانامو در حاشیه اش برپاست. و بر افتخارات وی اینک جلسه دیروز هم افزوده شد. گرچه فعلا رائول برادر هشتاد ساله اش آن جا حضور دارد اما پیداست جانشین فیدل جوانی خواهد بود و  کوبا به هر جا مردمش بخواهند خواهند رفت. و این یعنی کاسترو بعد نیم قرن اداره کشورش با آبرومندترین وضعیتی که تا به حال در یک کشور نه مردم سالار متصور بوده، صحنه را ترک می کند. از میان آرمان خواهان کمتر زنده مانده ای بود که چنین افتخاری را کسب کرده باشد.

اما هیچ بعید نیست مزار فیدل کاسترو در میان بنای یادبود همگامش چه گوارا  در گوشه ای از هاوانا به احترام به یادگار بماند و برای سالیان در منظر توریست های جهان بنشینند تا بر کتیبه اش بخوانند که در میانه قرن بیستم میلادی چگونه جوانان ژولیده ای در یک جزیره کوچک در همسایگی آمریکای بزرگ نقشی زدند که بر صفحه روزگار ماند. و این یگانه خواهد بود، دست کم نسل حاضر تا هست شاخه گلی  لاغر بر گور کسی خواهد نهاد که روزگاری قهرمان جوانان آرمان خواه جهان بود و از هر طریق تاریخ جنگ سرد نوشته شود، با آن ریش و کت نظامی مظهر اعتراض و چریکی، در آن جا دارد. نگفته پیداست که این پایان، خوش خبری است برای آرمان خواهان دهه شصت که در گذر روزگار بت هایشان شکست، قهرمانانشان پوشالی و دروغین از آب در آمدند، اگر به قدرت دست یافتند. باری طاغوت هائی شدند صدبار بد کارتر از پیشینیان. نسلی که به تعبیر  وثوق الدوله بد آمد برایشان، از همین رو فلسفه هایشان باطل شد و منطقشان دروغ. مهر از گرمی بیفتد و ماه از فروغ.

این اسف که بت های قلابی شکستنی بودند، نسل آرمانخواهان دهه شصت را، به زبان برتولوچی، خیال بافان نام کرد. چرا که  قهرمانان ممدوح بعد از جنگ جهانی دوم که وجه مشترکشان مشتی بود که می خواستند به  دهان سرمایه داری بکوبند و نطق های آتشینی بود علیه امپریالیسم، ایدی امین یا پول پت شدند، موگابه یا چائوشسکو. بعض این قهرمانان، در زیر ظاهر جذاب عدالتخواهی شان گورهای جمعی و ثروت اندوخته یافت شد، بدتر این که همه جا خود را امنیت کشور پنداشتند و کشتن دیگران به بهانه حفظ امنیت کشور ممکن شان شد. گیرم اروپائی ها و چشم آبی ها زود غده های خود را برکندند – هیتلر، موسولینی، سالازار و فرانکو هایشان دیگر جا به فرزند و جانشین ندادند. اما مسلمانان خاورمیانه بت ها را آن قدر نگاه داشتند تا به عصر انفجار اطلاعات رسیدند و شدند صدام حسین، حسنی مبارک و بن علی. و نتوانست عدی و گمال و منتصر را به قدرت بنشانند ماندند تا روزگار  رنگ موهایشان را منقضی کرد و پارگی نقش های بزرگ صد متریشان سوژه عکاسان خبری شد و مجسمه های افتخارشان سرشکسته عروسک کودکان کوی.

و اینک پنجاه سال گذشته است از آن روزها که ریشوها از کوه به زیر آمدند و با فرار باتیستا دیکتاتور مورد حمایت آمریکا تازه نشستند روی مبل هائی که در عمرشان ندیده بودند و از هم پرسیدند حالا چکار کنیم. تقدیر هیچ کمک نکرد  فیدل را تا همچون هزاران پیرویش به تیر امپریالیزم کشته شود یا مانند هزاران دیگر زیر شکنجه از دنیا جدا شود، همچنان که رفیقش چه گوارا شد که در جنگل های بولیوی به چنگ ارتشیان عوامی و تجهیز شده سیا افتاد و سی سال بعد که جسدش پیدا شد آشکار گردید که راست می گفتند و این افسانه نبود که به زنده بودنش دست هایش را برای زجر دادنش کنده اند.

خوانده ایم که پلنگ برای مرگ به بالاترین صخره های کوه خود می رود، آن جا می میرد که این است شان پلنگ. دیکتاتورهای خاورمیانه ای، رفته ها و مانده ها، سرنوشتشان موش کوهی هم نیست بلکه سرنوشت تقدیری خرافه زده ای است که زندگی را از دیگران دریغ می دارد و بزرگ تر کارش وفاداری به همان خرافه هاست، آن هم نه با  به سیانوری لای دندان  بلکه همچون  موشی پنهان شده در مغاکی. بی هیچ مقاومتی، بهت زده از سرنوشتی که گمان داشتند خود انتخاب کرده اند. چنان که صدام حسین. و متمدن ترین قدرتمندان گرفتار انقلاب شده شاه آخرین ایران بود که نه مانند قذافی مردم را کشت نه مانند دیکتاتور ساحل عاج مردم را به جان هم انداخت و در زیر زمین کاخش پناه گرفت تا جائی که فرانسوی ها ریختند به بمباران و وقتی برکشیدند همسرش را سربازان گرسنه مرگ دیده اسباب بازی کردند.

اینکا جوانان دهه شصت، همان آرمانخواهان که شب ها به خبرهای ویت نام به خواب می رفتند، پیرانه سر، دریافته اند که آزادیشان چنان که تصور می کردند از لوله تفنگ گذر نمی کرد، فهمیدند که جهان را مردمانش با تصور و خیال می سازند. آن ها که  در لحظه موعود در نقطه مطلوب، دانسته و ندانسته جا گرفته بودند بعد ها که نقش فرمانده گرفتند، با تصور و خیال مردمان سروکار یافتند  و البته با تصور و خیال خود. چه عبدالناصر چه استالین، هیتلر  یا کندی. قدرت فسادآور بیشتر این ها را که در کاخ ها جا گرفته بودند از آرمان ها جدا کرد و در بتخانه های اسطوره ای آسمان ها جایشان داد. و گروهی دیگر جای پیشین آنان را گرفتند و آرمانشان شد برکندن اینان از قدرت. و این بازی و دور منحط ادامه یافت و نصیب مردمان سعادت نشد، رفاه نشد، آزادی نشد، یگانگی و به اندازگی نشد.

آن همه جوانان در سراسر جهان که به تقلید چه گوارا و فیدل کاسترو اسلحه ای به کمر بستند و به کوه زدند و کشته شدند، در دهه شصت میلادی، عصر  آرمان خواهان، هیچ خبر دقیق از روزگار و از خیال بت های خود نداشتند، بت ها هم گاه جز دو سه شعار چیزی در سرشان نبود. اگر هم صاحب نظری شدند بعد از رسیدن به قدرت بود که باسوادها  را به خدمت گرفتند و کتابشان نوشته شد. از میان بت ها کاسترو کسی بود که  ژان پل سارتر و ارنست همینگوی  ورقه اش را مهر کرده بودند و بعدها جینالولو بریجیدا و همه زیبارویان هالیوود، فرستادگان دوگل تا برسد با مارکز و مارادونا، بگو هر صاحب نامی از شمال آمریکا.  کاسترو بر قالیچه افسانه ای خیال نسل ما جا گرفته بود، می خواست یا نمی خواست، حتی اگر نمی دانست.

آن عصر عصری بود که  میهمان هر شبی خانه های حلبی و مقوائی محقر محرومان جز این سرگرمی نداشت که  شعارهای آرمانی بخواند و چطور اینان می توانستند سربه زیر بماندند وقتی  بزرگی در گوششان زمزمه می خواند جز زنجیر چیزی ندارید برای از دست دادن. این آتش به جان گرفته ها، باید سال ها می گذشت تا بدانند  فقر از سوراخی دیگر می آید و رشک چاره فقر نیست و جز زنجیر بسیار چیزها هست که می توان از کف داد و به نان هم نرسید. اما  وای به وقتی که انقلابیون شاعر شوند که صفه ای  در کنار پیامبران سزای آن هاست،  لنین باشند یا مائو،  آیت الله خمینی باشند یا عبدالناصر، اگر سند کاسترو را سارتر و مارکز مهر کردند، بر پای سند عبدالناصر هم ام کلثوم بوسه زده بود.

 کاسترو، همینش بس که از دامنه مه آلود سیراماسترا پائین آمده بود و ضدظلم بود، فقط هم نیامده بود که نامش با ضربه های کمربند سرهنگ  بر پشت حمید بنشیند. او بر این باور بود که بزرگ ترین کارها  در افتادن با قدرت ظالم بزرگ است، بگو ایالات متحده. فروختن فکر شورش در بازار برده فروشان بغداد، گفته اند آسان تر از بالارفتن از برج نظامیه هست. فیدل هم وقتی بر بال خیال ها نشست و در خیابان های هاوانا، فقیران تحقیردیده برایش هورا کشیدند تازه به گفتگو با آن انقلابی احساساتی چه گوارا  نشست، تازه معلومشان شد هیچ نمی دانند. سال ها گذشت تا هنگام ماجرای گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا برای آیت الله خمینی به عنوان یک تجربه دیده نوشت خیلی کارتر با ریگان فرق دارد کاری نکنید که جاده صاف کن این شوید. و این دیگر سخن آن جوان ریشو نبود که از سیراماسترا به زیر آمد. حالا در چرخاب روزگار چرخ ها خورده بود، در لای سنگ های آسیاب له شده بود، در نامه ای به خروشچف این را نوشته است. پیر شده، ماه پیش از قذافی خواست کنار برود و مانع از کشتار مردم لیبی شود. و به سخنانی که نوشته و شرحش در تاریخ قرن بیستم ثبت است نشان داد که انقلاب کوبا تجربه را  چه  گران خریده اند. بیهوده نیست که نان ندارند ولی رها کردن کاسترو برایشان گران است.

باری از دور چنین پیداست که کوبائی ها باور دارند که فیدل به آنان دروغ نگفت، پا به پای آنان آموخت و سوخت پیر شد در این خیال باطل که جامعه ای بی طبقه بسازد. اما خود طبقه ای بالادست نساخت. نامه های کاسترو در چهل سال رهبری، که چندین سال قبل به یک ناشر آمریکائی فروخت تا بخشی از کمبود بودجه کوبا را چاره کرده باشد، اگر در خیال نمانیم، شناسنامه  واقعیت های واقعی قرن بیستم است،  واقعی تر و آموزنده تر از همه کتاب ها که به نام قدرتمندان نوشته شد و می شود. عبرت آموزتر از هزاران نطق است که بربالا بلند میدان های شهر و صفه های رهبران ایراد می شود و گاه گوینده را در نشئه ای غرق می کند.

فیدل در آن گرم کن آبی رنگ، تن رها کرده، انگار یکی بود از خدایان باستان بود که به عصر تله ویزیون و اینترنت رسید. و این یک خدای گم کرده راه بازمانده از اساطیر ارزشش تنها به اشکی است که دیدیم بر گونه حاضران در اجلاس جاری هاوانا جاری شد با شنیدن این که باید بدون کاسترو خود را اداره کنند.