نگاه دیگران

نویسنده

نگاهی به مجموعه داستان “مرگ یک روشنفکر” نوشته محمد عبدی

پیچ و خم‌های زندگی در مرگ یک روشنفکر

اسدالله امرایی

 

 

مرگ یک روشنفکر و ۱۱ داستان دیگر از محمد عبدی، نویسنده جوانی‌ست که چندان تازه‌کار نیست. چه جوان را نه از باب تصغیر که تنها به لحاظ فیزیکی و طبیعی به کار می‌برم. نویسندگان جوان ما چنان تجاربی داشته‌اند که پیر‌هایمان در جوانی نداشته‌اند. برای همین “نسل سوخته” زیاد می‌داند و کسی که زیاد می‌داند…

مجموعه داستان “مرگ یک روشنفکر” با مرگ روشنفکر پایان می‌یابد، خواه به عمد یا به تصادف. داستان‌های مجموعه در فضایی از وهم و سوءتفاهم می‌گذرد. سوءتفاهم از نخستین برگ‌های این مجموعه سرریز می‌کند. در داستانی که “مثل همیشه” نام دارد، “بهروز” از خواب بیدار می‌شود و پس از کارهای معمول همیشگی، چای، نان و پنیر می‌خورد. چون عاشق بتهوون است سمفونی او را کامل گوش می‌کند. اما راوی نمی‌گوید کدام سمفونی را گوش می‌دهد و این سمفونی چه اثری بر او می‌گذارد. رفتارهای بهروز غریب است، چه صبح زمانی است که به هر حال عده‌ای هنوز از خواب بیدار نشده‌اند، پس بلند کردن صدای پخش‌صوت چندان منطقی به نظر نمی‌آید و بعد هیچ‌کس او را نمی‌شناسد. حالا تأثیر ماجرا از کجاست معلوم نیست. شخصیت داستان اول دچار توهم است.

شخصیت داستان دوم با نام “هوای آفتابی” دچار مالیخولیاست و خوابش هم نمی‌برد. باز هم سوءتفاهم و جابجایی شخصیت‌ها.

در داستان “آسمان” با آدم بیکاری طرف هستیم که برف‌پاروکن است و خُب، چون برف نمی‌بارد، بیکار شده. او هم از بیکاری به سرش زده و نمی‌تواند رابطه منطقی بین اجزای زندگی را بیابد و معلوم نیست چرا بعد از مردن او برف می‌بارد.

داستان “بزرگراه” مرا به یاد داستان “پس از مرگ” جویس کرول اوتس می‌اندازد. راوی مرده است و شرح ماجراهای پس از مرگ را در اطراف جسد روایت می‌کند. در داستان “مرداد” راوی مهمانی دارد که در آخر داستان معلوم می‌شود عزرائیل است: “حالا ساعت سه و ده دقیقه و چهار ثانیه است و من مرده‌ام. حالم زیاد بد نیست و امیدوارم بد‌تر نشود.”
در داستان “موبایل” هم باز با سوءتفاهم طرفیم. همه رقم آدم از موبایل استفاده می‌کنند؛ آدم‌هایی که برای سرپا ماندن مجبورند نقش بازی کنند و آخر کار هم معلوم می‌شود که باخته‌اند. آدم‌های عبدی اسم ندارند، یا اسم‌هایشان مستعار است یا خود را گم کرده‌اند. آن‌ها از گذشته بریده‌اند و نمی‌خواهند آن را به یاد بیاورند. حال هم آن‌ها را از یاد برده است.
 در داستان “بچه”، راوی غیر قابل اعتمادی است که از زبان نامأنوس استفاده می‌کند. نمونه‌های چنین نثری را می‌توان در داستان “دسته گلی برای آلجرنون” دید. “مرگ یک روشنفکر” حکایتی است که شاید تحت تأثیر مسائل و حوادث جامعه شکل گرفته است. در این مجموعه با نویسنده‌ای روبرو هستیم که از نزدیک این دنیا را تجربه کرده یا با کسانی که تجربیاتی در این زمینه داشته‌اند آشناست.

 رواج داستان‌های خیلی کوتاه و رواج مینی‌مالیسم- و به قول استاد میرصادقی – خردگرایانه، عبدی را هم به این وادی کشانده است. خوشبختانه گستره داستان‌هایی از این دست باعث می‌شود که ارزیابی بهتری از این داستان‌ها به دست بیاید. بدیهی است که استفاده از ماجراهای آشنا و وقایع در داستان‌ها واقع‌نمایی آن‌ها را تضمین نمی‌کند.

 روایت محمد عبدی از نظر ساخت و فرم کاری ساده و معمولی است؛ روایت خطی با برگشت‌هایی به گذشته و خاطرات و حتی یادداشت‌ها. از نکات مثبت این مجموعه داستان نثر ساده و بی‌تکلف آن است. مجموعه‌ای که بی‌تردید پس از یک‌بار خواندن از ذهن پاک نمی‌شود. اما یادمان باشد که اولین اثر نویسنده لاجرم بهترین اثر او نخواهد بود. نویسنده نباید درجا بزند.

یکی از جلوه‌های مجموعه داستان “مرگ یک روشنفکر” آن است که وقتی کتاب را می‌بندیم به نظرمان می‌رسد که مشابه آن را خوانده‌ایم. این جلوه آن نقطه روشنی است که در پس ذهنمان شهرزاد داستانگو را زنده می‌کند.شهرزادی که در شب هزارم وعده داستانی گیرا‌تر می‌دهد. اما برخلاف داستان‌های شهرزاد دیروز داستان‌های امروز نشانه‌ای از شاهزاده و غول‌ها و وقایع غریب ندارند.
غربت ماجراهای داستان‌های مجموعه “مرگ یک روشنفکر” در پیچیدگی‌های فضای درون و و بیرون داستان‌هاست. فضای سرد بین آدم‌های داستان در ‌‌نهایت خواسته را با حسی پر از ایهام و تعلیق‌‌ رها می‌کند. همه داستان‌های عبدی از محیطی سرد و خموده آغاز می‌شود. انگار هیچ رسالتی ندارد. آدم‌ها در لایه‌های پنهان روابط گیج می‌خورند و خواننده را به اعماق می‌کشند. در فرجام کار هم حس تعلیق و تردید‌گاه آزاردهنده می‌نماید. انگار همه می‌خواهند از محیط پرتنش خود بگریزند.
 این مقاله پیش از این در روزنامه شرق، شماره ۲۸۵- هجدهم شهریور ۱۳۸۳ منتشر شده بود.

منبع: رادیو زمانه