مصاحبه میلاد عظیمی با پوری سلطانی
چند کلمه
آقای دهباشی تلفن کرد و فرمود که این شماره از مجله بخارا آراسته خواهد بود به ذکر جمیل استاد پوری سلطانی و از من هم خواستند که در این کار ارجمند و دلپذیر مساهمت داشته باشم. با افتخار پذیرفتم چون از ارادتمندان این بانوی بزرگوار، فروتن و به تعبیر استاد ایرج افشار «با شخصیت» هستم. باید بگویم من به لطف استاد سایه با خانم سلطانی آشنا شدم. بارها در دیدارهای سایه و « پوری» حضور داشتهام و به گفتگوهای این دو دوست دیرینه گوش فرادادهام. نیازی به گفتن ندارد که در این دیدارها همواره ــ بی برو و برگرد ــ ذکر مرتضی کیوان به میان آمده است .همینجا از کرامتی که خانم سلطانی بجای من کردند هم باید یادی کنم. خانم سلطانی آلبومی از طراحی های سایه گرد آوردهاند که برایشان بسیار گرامی و ارزشمند است . وقتی از ایشان خواستم که این آلبوم را در اختیارم بگذارند تا در کتاب «پیر پرنیان اندیش» از آن استفاده کنم، با سخاوت مدتی مدید آن یادگار ارجمند روزهای تلخ و شیرین گذشته را در اختیارم قرار دادند که طرحهایی از آن را در کتاب چاپ کردهام.
اما این گفتگو… تابستان سال ۱۳۸۵ بود که از سایه خواستم واسطه شود و از خانم سلطانی بخواهد تا با ایشان گفتگویی داشته باشم . موضوع گفتگو هم «سایه» بود چون همانطور که ذکر شد خانم سلطانی از دیرینهترین دوستان سایه است. این اتفاق افتاد و من به کتابخانه ملی رفتم و چند ساعت با خانم سلطانی گفتگو کردم. با اینکه سابقه آشنایی چندانی با خانم سلطانی نداشتم و پیش از این گفتگو فقط یکی دوبار ایشان را در خانه سایه دیده بودم، گفتگویمان درازدامن و صریح و صمیمانه بود. طبعاً من بحث را به مرتضی کیوان کشانیدم و بر کیوان تمرکز کردم. خانم سلطانی وقتی از کیوان میگفتند چندبار به گریه افتادند. به دلایلی فقط «بخشی» از این گفتگو در کتاب «پیر پرنیان اندیش» ( انتشارات سخن، چاپ هشتم ،۱۳۹۳،صص۱۸۸-۲۰۴) چاپ شده است. توصیفاتی را که از فضای گفتگو و حالات خانم سلطانی کردهام و مقداری از آن در «پیر پرنیان اندیش» چاپ شده، در همان روز گفتگو، وقتی به خانه برگشتم و گفتگو را دوباره شنیدم، « داغ داغ» نوشتم. کاش دوربین فیلمبرداری برده بودم و می توانستم عین حالات خانم سلطانی را توصیف کنم. بخشی از آن یادداشتهایم را که لا محاله تلقی آن روز من از فضای گفتگو است، نقل کردهام. این سطرها شاید احساسی باشد اما کاملاً برداشت آن روز مرا از تأثرات و عواطف خانم سلطانی آینگی میکند. نخواستم با نگاه و ذهنیت امروزم حس و حال این گفتگو را دوباره روایت کنم. به گمانم این به امانت نزدیکتر است. فقط یکبار دیگر به گفتگو گوش دادم و متن مکتوب را با صوت مصاحبه تطبیق دادم.
این نکته را هم بگویم که من آن روز و امروز به خانم سلطانی می گفتم و می گویم «استاد» و ایشان آن روز و امروز به من می گفتند و می گویند: «چرا به من میگید استاد؟ من استاد نیستم. به من نگید استاد!» … بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود!
• استاد ! بفرمایید با سایه چطور آشنا شدید؟
در عروسی فریدون کسرایی، توسط سیاوش کسرایی که با او قبلاً از بچگی دوست بودیم و ارتباط خانوادگی داشتیم، دعوت شده بودم که اونجا، هم با مرتضی کیوان و هم سایه آشنا شدم. درواقع سیاوش کسرایی منو برد به این دوتا معرفی کرد و گفت: قدیمیترین دوستمو به قدیمیترین دوستانم معرفی میکنم. من یادمه وسط این دو نفر نشستم. تمام این مدت کیوان که البته من اسماً میشناختمش؛ از طریق خانوادة رهنما که خویشاوند من بودند ولی خُب تا اون وقت کیوانو ندیده بودم. تمام این مدت آقای مرتضی کیوان با من صحبت کرد ولی آقای سایه یک کلمه هم با من حرف نزد… تا آخرش نشسته بود و فقط گوش میداد به این حرفها. از اون موقع به بعد چون دیگه من فردی شده بودم که توی جمع اینها تمام مدت حضور داشتم، دیگه همیشه سایه رو میدیدم و بهتدریج با هم انس و الفت بیشتری گرفتیم بخصوص بعد از فوت مرتضی کیوان، سایه بیشترین کسی بود که کمک میکرد به من و میاومد دیدن من و دیگه از اون زمان به بعد با هم انس و الفت بیشتری پیدا کردیم.
• قبل از آشنایی با سایه، شعرهاشو میشناختید؟
نه… با شعرهای سایه آشنا نبودم ولی بعد از اینکه با هم آشنا شدیم شروع کردم به خوندن شعرهایی که قبلش گفته بود و بعد هم که دیگه هروقت شعر میگفت یا خودش برای جمع میخوند یا کیوان میآورد برامون و میخوندیم و با همدیگه بحث میکردیم تو جلسات دوستانهای که چهار پنج نفر بودیم؛ معمولاً من بودم و کیوان و سایه و [محمد جعفر] محجوب هم بود غالباً، شاملو هم بود همیشه… البته پای ثابتش شاملو و سیاوش و سایه و مرتضی کیوان و من بودیم… دیگران هم میاومدن تو جمع ما مثل نادرپور، مشیری ولی پای ثابت همینا بودن که گاهی وقتا خونة من جمع میشدیم و گاهی وقتا هم کافه نادری و کافههای دیگه… رسم بود میرفتیم تو یه کافه مینشستیم و یه قهوه یا یه چایی میخوردیم و مدتها بحث میکردیم سر مسائل ادبی و شعری و فرهنگی و هنری… معمولاً بیشتر این بحثها رو داشتیم با هم.
• بیشتر از مباحثی که تو جمعتون مطرح میشد بگید…
تو این حلقة ادبی که اون موقع اسمی نداشت ولی واقعاً وجود داشت این حلقه و وجود دائمی هم داشت چون تقریباً روزی نبود که ما همدیگه رو نبینیم، بیشتر سر مسائل فرهنگی و هنری، از تئاتر و سینما گرفته تا شعر و قصه بحث میشد و بخصوص هر شعر تازهای که به نظر هر کدوم از این افراد جالب میاومد، میآوردن و میخوندن؛ چه شعر ایرانی، چه ترجمة شعر خارجی… میخوندن و بحث میکردن که این خوبه یا بده و چرا خوبه و چرا بده… البته بیشتر اون شعرها هم تو اون دوره رنگ و بوی سیاسی اجتماعی داشت دیگه. مثلاً شعرهای ناظم حکمت و الوار و آراگون رو میخوندیم و بحث میکردیم…
• دربارة شعر نو و مشخصاً کنار گذاشتن قالبهای کلاسیک هم چیزی مطرح میشد؟
من مطمئنم به این حرفی که میخوام بزنم: به هیچ عنوان [ چنین چیزی مطرح نبود]. من به یاد ندارم که هیچ کدوم از جمعی که اونجا بودن راجع به کنار زدن شعر سنّتی صحبتی کرده باشن و اعتقادی به این کار داشته باشن.
• حتی شاملو؟
حتی شاملو… منتها همه فکر میکردند که شعر فارسی باید بره به سمت نوگرایی ولی نه اینکه شعر گذشته رو نفی بکنن… هیچکدوم نفی نمیکردن. همه طرفدار شعر نو بودن منتها شاملو بیشتر. خود من هم یادمه که اون موقع خیلی طرفدار شعر نو بودم در صورتی که لیسانس ادبیات فارسی گرفته بودم و تو دانشگاه فقط ادبیات کلاسیک خونده بودیم.
• [اون روزها هم] توی جمع شما استاد سایه ساکت مینشستن؟
سایه همیشه ساکت بود. الآن سایه خیلی [خوب شده]؛ میتونم بگم حتی پرحرف شده (میخندد)… یادمه سال اول بعد از این حوادث که اتفاق افتاده بود برای من، زیاد میاومد خونة ما، حالا برای دلداری یا هر چیزی، خانوادة ما میگفتن : این [آدم] که در تمام مدت حرف نمیزنه که… سیبیلهای بزرگی هم داشت تا اینجا (استاد پوری سلطانی 5⁄3 سانت زیر چانة خود را نشان میدهد!) یکی از اقوام من میگفت عیب نداره اگه حرفی هم بزنه زیر سبیلاش گم میشه!… خیلی آدم ساکت و حالا نمیشه گفت محافظهکار و کمحرفی بود سایه …اما اگه یه روزی به حرف [ زدن] میافتاد خیلی حرف برای گفتن داشت.
• محور محفل شما کی بود؟
مسلماً کسی به جز مرتضی کیوان نبود… اصلاً نمیشه گفت که سایه بود یا شاملو بود… شاملو تو جمع ما یه شخصیت بارزی بود چون هم شعر خودشو خوب میخوند و خوب حرف میزد و هم بیانش خیلی رسا بود و آدم شاملو رو وسط جمع میدید ولی هیچکس وضعیت مرتضی کیوانونداشت… شاملو از این جهت که طنز فوقالعاده قوی داشت و همیشه یا جوک میگفت یا یه جوری این و اونو مسخره میکرد ( با لبخند)، مجلسگرمکن بود و خیلی میخندوند ما رو ولی کیوان همیشه یه چیز تازه برای گفتن داشت. همیشه دست میکرد از جیبش یا کیفش یه شعری که کسی ندیده بود درمیآورد و برای همه میخوند. یا یه کتاب تازه درمیاومد به همه خبر میداد… به هر حال گردانندة اون جمع کیوان بود… بخصوص که کیوان هم مثل شاملو خیلی استعداد طنز داشت؛ طنز کیوان هم خیلی قوی بود منتها نوع طنز اینها با هم متفاوت بود.
• چه تفاوتی؟
با تأمل میگوید:
طنز کیوان شوخیِ نزدیک به حقیقت بود غالباً . در حالی که مال شاملو بیشتر شوخی و سرگرمی بود. به هر حال طنز هر دو برای من خیلی جالب و سرگرمکننده بود… کیوان یه خاصیت دیگه داشت که شاملو به هیچ وجه نداشت: همدل و همراز همة این جمع بود؛ یعنی هر کدوم از ما اگه مشکلی داشتیم، ناراحتی داشتیم، به کیوان میگفتیم. هیچوقت شاملو چنین موقعیتی نداشت؛ یعنی به هیچ وجه آدمی نبود که آدم بتونه باهاش درد دل کنه و مشکلاتشو با او در میون بذاره؛ در واقع ما همهش به درد دلای شاملو گوش میکردیم.اما کیوان اینجوری نبود؛ هر کی پول نداشت به کیوان میگفت با اینکه کیوان خودش واقعاً درآمدی نداشت ولی هرچی داشت برای دوستانش بود… هر کی مشکل خانوادگی داشت، مشکل سیاسی داشت با کیوان درمیون میذاشت و فکر میکنم فوقالعاده با مهربانی و با انسانیت کامل سعی میکرد این مشکلاتو رفع کنه.
• چقدر تو جمع شما مباحث سیاسی مطرح میشد؟
خیلی کم… بیشتر مسائل سیاسی اجتماعی بود. مشخصاً مسائل حزب توده هیچوقت مطرح نمیشد ولی خُب درباره مسائل سیاسی روز بحث میشد… مثلاً طعنه و کنایه زده میشد که فلانی مسئولیتهای حزبیشو درست انجام نمیده یا [انجام] داده، یا فعال نیست یا هست، ولی تا اونجا که من یادمه [ سیاست] بحث اساسی اون محفل نبود؛ [به هرحال] من تقریباً همیشه باهاشون بودم و ما هر روز همدیگه رو میدیدیم.
• شما عضو حزب توده بودید؟
بله… تازه عضو حزب شده بودم ولی نه از طریق هیچکدوم از اینها؛ از طریق دیگهای. قبل از اینکه من سایه و کیوانو بشناسم [ عضو حزب شدم]. ولی خیلی غیرفعال بودم تا اینکه وقتی لیسانسمو گرفتم و میخواستم استخدام بشم تو آموزش و پرورش؛ زمان مصدق بود؛ در تهران چون وزارتخونه اشباع شده بود، استخدام ممنوع شده بود، گفتند فقط میشه رفت شهرستانها و استخدام شد. من رفتم ساری. چون یکی از دوستام اونجا بود و من اوایل کار رفتم پیش او. یه مدتی نبودم تو جمع بچهها.
• ببخشید! کی رفتید به ساری و کی برگشتید؟
از مهر ۳۱ تا تابستون ۳۲ ساری بودم.
• روز ۲۸ مرداد تهران بودید؟
بله… قرار بود اصلاً برای سال بعد دوباره برم به ساری ولی چون تو ساری خیلی فعال شده بودم دیگه بعد از 28 مرداد نرفتم ساری.
• تو ساری چه کارهایی کردید؟
بله… وقتی رفتم به ساری دیدم اونجا یه شهر بکلی مردهایه و من با وجود اینکه خودم هیچوقت عضو سازمان زنان نبودم، اونجا جمعیت زنانو خیلی فعال کردم. با سخنرانیها و این حرفها. البته زمان مصدق بود و کارهای ما مخفیانه نبود. تمام سخنرانیهایی که میذاشتیم راجع به صلح بود و این حرفها. غالباً هم خودم سخنرانی نمیکردم و یکی از اهالی ساری رو میآوردم برای سخنرانی. خلاصه خیلی فعال کردم اونجا رو. یا برای صلح امضا جمع میکردیم که اونجا تعداد زیادی امضا جمع شد. در ضمن تو ساری سومکاییها که خیلی با حزب دشمن بودند، فعالیت داشتند و چند تا شبنامه بر ضد من نوشته بودند که ظاهراً همین جلبتوجه حزب رو کرده بود که این چیکار کرده اونجا که براش شبنامه هم منتشر میکنند؟ (با خنده) به همین دلیل که منو بارها تهدید کرده بودند و دنبالم افتاده بودند که با چاقو منو بزنند، دیگه بعد از 28 مرداد برنگشتم به ساری و خودمو منتقل کردم به تهران.
• تو این مدتی که تهران نبودید با محفل [دوستان] تون ارتباطی داشتید
بله… [ البته ] سایه که نه حرف میزد، نه نامه مینوشت و نه جواب نامه میداد الحمدلله…درست برعکس کیوان و شاملو. من از شاملو و کیوان هر هفته نامه داشتم. کیوان نامههای خیلی خیلی بلند میداد و توش شعرهای جدید و اخبار جدید و کارها و مشکلات خودش و دیگرانو برام مینوشت ولی خیلی خیلی دوستانه… دوست بودیم با هم… در اون موقع به فکر من هم نمیرسید که ما یه روزی با هم ازدواج خواهیم کرد. شاملو هم مرتب نامه مینوشت و شعرهای جدیدشو برام میفرستاد… حالا میتونم بگم که نامههای او یهکم رنگ غیردوستانهتری داشت (این جمله را با تمجمج میگوید)؛ یعنی یهکم حالت زن و مردی داشت ولی مال کیوان اصلاً اینطوری نبود. تا اینکه برگشتم تهران. متأسفانه وقتی ماها رو گرفتند تمام این نامههای مرتضی به من که واقعاً هرکدومش یه دفترچه بود [از بین رفت]؛ یادمه این دوست من [تو ساری] که من پیشش بودم، عاشق این بود که نامههای کیوانو بخونه… تا نامه میاومد میگفت بیا نامهها رو با هم بخونیم و من با صدای بلند نامهها رو میخوندم. نامهها با اینکه یه چیزایی از مسائل روز داشت، [در واقع] یه چیز ادبی هنری بود و برای هر کسی جالب بود.. [بله] متأسفانه وقتی ما رو گرفتن، سازمان امنیت این نامهها رو گرفت و برد و هرچی تقلّا کردم یکدونهاش هم به دستم نیفتاد. ولی البته یه مقدار از نامههای شاملو و نامههایی رو که مرتضی به من، بعد از اینکه رابطة عشقی پیدا کرده بودیم [نوشته بود]، با بدبختی به دست آوردم که اونا تو« کتاب مرتضی کیوان» هست. ولی مرتضی خیلی به من نامه نوشته بود که متأسفانه از بین رفت.
• همة نامههایی رو که پیدا کردید چاپ کردید؟
بله، همه رو چاپ کردم.
• آقای کیوان تو نامههاش فقط متن شعرها رو میفرستاد یا اظهارنظر هم دربارة شعرها میکرد؟
نه اظهارنظر میکرد، نقد میکرد و گاهی اثر شعرها رو بر مردم برای من مینوشت که مثلاً این شعر کولی ؛سیاوش کسرایی برای زندانیها خونده شد و همه [زندانیها شعرو] حفظ کردند.
• نظر آقای کیوان دربارة فعالیت سیاسی سایه چه بود؟ میگفت کنده یا تنده، فعال هست یا نیست؟
ما همهمون معتقد بودیم و کیوان هم مثل ما [معتقد بود]، که سایه در عین اینکه خیلی معتقده ولی کاراشو انجام نمیده. مثلاً به ما شبنامه میدادند و میگفتند بچسبونید به دیوارها یا بندازید توی خونههای مردم، سایه نمیکرد (میخندد)؛ هیچکدوم از این کارها رو انجام نمیداد، خیلی به ندرت انجام میداد و اگه هم انجام میداد نمیگفت… خیلی آدم توداری بود؛ حوصله نداشت بیاد هی مطالبو بحث کنه و توضیح بده. ممکنه هم که میکرد ولی ما نمیدونستیم… به هر حال ماها همهمون دستامون برای هم رو بود (میخندد). سایه همیشه آرومتر و کنارتر بود و همین سکوتش باعث میشد که…
ولی کیوان کاملاً سایه رو میشناخت و خیلی هم دوستش داشت (با لحنی قاطع) و خیلی بهش احترام میذاشت و یک کلمه حرف سایه باعث شد کیوان برنجه و یک نامة مفصل براش بنویسه که لابد بهتون گفته. نامه رو من هنوز دارم… خیلی به کیوان برخورد که سایه بهش گفته: تو عاقلی… چیز دیگه هم نگفت سایه (لبخند میزند).[1] ما همیشه میگفتیم که سایه به دو چیز فکر میکنه: یکی خوردنه و یکی زن (خنده شدید).
• آقای کیوان هم این شوخی رو با سایه میکرد؟
بله… اونم میکرد… ماها خیلی شبیه هم بودیم و خیلی شبیه هم فکر میکردیم. نیست که با هم بودیم دائماً، یه رنگ گرفته بودیم همهمون تقریباً.
• تلقی آقای کیوان از دکتر مصدق چی بود استاد!
تأملکنان میگوید:
کیوان بهنظر من نسبت به دکتر مصدق نظر مساعد داشت. اگرچه اون اوایلی که مسئلة نفت مطرح شده بود، کیوان هم اگه اشتباه نکنم به تبعیت حزب توده، مسئلة نفت شمال براش مطرح بود؛ ولی یه مدت کوتاه اینطور بود و بعد از اون [ قصه] معتقد شد که مصدق یه فرد ملّیه و باید پشتیبانیش کرد. ولی یه مدتی به تبعیت از سیاست حزب، منتقد مصدق بود… میدونید سیاست حزب [توده] هم در قبال مصدق خیلی تغییر کرد ولی خیلی از روشنفکرها زودتر از حزب نظرشون نسبت به مصدق عوض شد و فکر کردند که او یه شخص ملّیه و باید حمایت بشه.
• سایه چی؟
{با تأمل و تأنی میگوید:}
سایه هم همینطور… من اینا رو در واقع یه جور میدیدیم.
• فعالیت حزبی شما بعد از ۲۸ مرداد چهطوری بود؟
بعد از اینکه اومدم تهران دیگه خیلی فعال نبودم. عضو حزب توده بودم و تو حوزهها شرکت میکردم. تو یه حوزهای یادمه آقای بهآذین، مسئول کادر ما بود. تو این حوزهها گاهی بحثهای ادبی و هنری هم میشد. من یادمه که از شاملو دفاع کردم در حالی که آقای بهآذین از شعر نو خیلی خوشش نمیاومد. آقای بهآذین با من مخالفت میکردن. من هم یه دلایلی میآوردم، بعد [آقای به آذین] گفت که خیلی خُب! اگه شما خیلی به این مسئله اعتقاد دارید دفعة بعد راجع به شعر شاملو یه چیزی بنویسید و بیارید. من در حدود ده صفحه مطلب نوشتم و آوردم اونجا خوندم. یه نقدگونهای بود از شعر شاملو و در دفاع از شعر شاملو. من خیلی شعر شاملو رو دوست داشتم ، از جوونی شعر شاملو رو از دیگران بیشتر دوست داشتم. حیف که اون مطلب گم شد و حالا ندارمش.
• خانم سلطانی؟ از اخوان و رابطهاش با کیوان چیزی یادتون میآد؟
اخوان خیلی کم تو جمع ما بود و من نسبت به شخص او شناختی ندارم و فقط شعرهاشو میشناسم. اما ببینید یه خصوصیتی در کیوان بود که من در عمرم در هیچ کس (با تأکید میگوید : هیچ کس) ندیدم. کیوان طیف وسیعی دوست و رفیق داشت؛ از وزیر و وکیل تا کارگر ساده و آدم بدبخت و بیچاره؛ فرقی برای کیوان نداشت، رفتارش با همة اینها یه جور بود. این چیزیه که من در هیچ کس ندیدم (با تأکید می گوید)، در تمام عمرم تا الآن هم ندیدم. شاید آقای [کامران] فانی یه مقدار اینجوری هست ولی نه به حالت کیوان؛ فانی هم همینطوره؛ اگه یه بچهای بره ازش سؤال بکنه همون رفتاری رو میکنه که اگه شما برید پیشش. کیوان هم چنین روحیهای داشت… کیوان با همة دوستاش صمیمی بود… اگه هر کدوم از دوستاش مشکلی رو باهاش مطرح میکردند، همونطور دلسوزانه برخورد میکرد که دربارة من یا سایه… واقعاً کیوان انسانی بود که من نظیرشو تا حالا ندیدم. (صدای خانم سلطانی غمگین شده است) گوشههایی از شخصیت اونو تو دیگران دیدم ولی مجموعشو در یه نفر نه… در هیچکس ندیدم.
• تو جمع شما رابطة سایه و شاملو چهطور بود؟
ببینید شاملو اصولاً با همه یه برخوردایی داشت؛ یه برخوردهای کوتاهی؛ چون شاملو آدمی بود که همه کسو قبول نداشت. فرق داشت با سایه که اگر هم کسی رو قبول نداشت، هیچوقت نشون نمیداد یا کیوان [که او] هم ممکن بود همه رو یک جور تلقی نکنه ولی رفتارش طوری نبود که مشخص بشه این مسئله. ولی شاملو خیلی مشخص بود؛ میگفت اون یکی خیلی احمقه و اون «فلانه»… (میخندد) خیلی برخورد قاطع داشت نسبت به آدمها… ولی [ البته] اگه هم برخوردی بود خیلی کوتاه بود. حتی با کیوان هم شاید چنین برخوردهایی داشت در صورتی که کیوان تنها آدمی بود که شاملو بهش اعتقاد داشت و اونو ستایش میکرد.
لابد سایه بهتون گفته… خانوم شاملو بهم گفته که شاملو قبل از فوتش کیوانو دیده… تمام مدتی که شاملو مریض بود و من میرفتم به عیادتش هی میگفت که مرتضی پهلومه و من میبینمش… خیلی کیوانو دوست داشت. کیوانو یه آدم غیرعادی میدونست که نظیرش وجود نداره ولی با کیوان هم برخوردای کوچیک و بزرگ داشت که این برخوردا با سایه به نسبت کیوان بیشتر بوده و با سیاوش [کسرایی] بیشتر بوده.
• یادتون هست که آقای کیوان نکتهای، حرفی دربارة شعر سایه گفته باشه؟
کیوان یه مقدمهای بر یکی از کتابهای سایه نوشت، ولی یادمه سایه یه شعری ساخته بود که به نوعی نفی کرده بود زندگی عاشقانه رو.[2] کیوان میگفت که اینجوری نیست و نه حزب ونه هیچ مرام سیاسی حق نداره زندگی آدمو [تحتالشعاع قرار بده] و آدم باید همه چیز رو دوست داشته باشه.
• آقای کیوان بیشتر به شعر نو علاقمند بود یا کلاسیک؟
خُب، بیشتر شعر نو بخصوص که با نیما خیلی رفیق بود. سایه و سیاوش هم با نیما رفیق بودند. یادمه من هم با اینا چند بار به خونة نیما رفتم. یا نیما اومد خونة سیاوش کسرایی و اونجا میدیدیمش، ولی اونا دوستیشون با نیما خیلی قدیمیتر بود تا من و تحت تأثیر نیما بودند و خیلی اونو دوست داشتند.
• یادتون هست که آقای کیوان از شعرهای نو سایه بیشتر خوشش میاومد یا غزل سایه؟
{مکث طولانی… }
من حالا نکتهای یادم نمیآد… ولی خُب کیفیت غزل سایه از شعر نوش بیشتر بود و کیوان هم هر دو رو میپسندید و من به خاطر ندارم اظهارنظری بکنه.. چون کیوان اعتقاد نداشت قالب مهمه؛ به نظر او محتوای شعر مهم بود.
• آقای کیوان به موسیقی هم علاقه داشت؟
خیلی زیاد… عاشق موسیقی کلاسیک بود. غالباً تو خونه وقتی تنها میشدیم موسیقی گوش میدادیم. ضبطصوت که نداشتیم ولی یه رادیوی فکسنی داشتیم که ساعت 4 بعد از ظهر موسیقی کلاسیک پخش میکرد و همیشه با هم گوش میکردیم.
• خُب با توجه به موقعیت شما که از نزدیک آقای کیوان و سایه رو میشناسید، به نظر شما مهمترین تأثیر کیوان بر سایه چه بود؟
به نظر من مهمترین تأثیر کیوان بر همة جمع دوستانش، یاد دادن دوستی و مدارا بود. یاد دادن این بود که آدم باید انسانها رو دوست داشته باشه.
• مهمترین انتقادی که کیوان به سایه داشت چه بود؟ البته اگه داشت؟
{سکوت… با تأنی میگوید:}
نمیتونم بگم… به هر حال کیوان در حالی که همة اینها رو دوست داشت به همهشون هم انتقاد میکرد. سایه هم همینطور بود. کیوان ایرادی اگه میدید میگفت تا این حد که چرا جلوی پای فلانی بلند نشدی… یا [مثلاً] برادر سیاوش، فریدون، خیلی خوشاخلاق بود. کیوان به سیاوش میگفت کاش تو هم اخلاقت مثل اخلاق «جناب اخوی» بود («جناب اخوی» را با لحن خاصی می گوید و میخندد)[3]. همین حرفهای عادی. من چیز خاصی یادم نمیآد. ما زندگی خیلی کوتاهی داشتیم و آنقدر هم مرتضی گرفتار بود که کمتر فرصت حرف زدن با هم پیدا میکردیم. مرتضی خیلی تو حزب گرفتار مسائل سیاسی بود.
• استاد! بعد از این همه سال دوستی کدوم ویژگی سایه برای شما برجستهتره؟
مجموعة کاراکترش برای من جالبه. اینکه مهربونه و نسبت به همة آدمها مهربونه. اهل مداراست. در مواردی که خطر براش هست حاضره فداکاری کنه. با وجودی که میدونه خطر داره و خیلی از این کارا کرده و آدمهای مهمی رو تو خونهاش پناه داده و خیلی هم توداره؛ طوری که حتی من هم نمیدونستم که چه کسانی تو خونة سایه هستند. یک نوع جوانمردی، یک نوع عیّاری در سایه هست که نهفته هم هست.
به خود من هم اون موقعی که از زندان دراومده بودم، مادی و معنوی، خیلی کمک کرده. این جنبهاش واقعاً بینظیره. بدون اینکه بگه یا تظاهری به این امور بکنه یا نشون بده یا منتی بذاره. من زمانهایی بوده که بیکار بودم و نیاز مادی داشتم، تنها آدمی که میتونستم بهش بگم، سایه بود.
• از روز ۲۸ مرداد چیزی به خاطر دارید؟
حتماً با بچهها بودم ولی جزئیاتش نه. سایه با اون حافظة جهنمی خودش همه رو با جزئیات باید یادش باشه. من بعد از قضایای مرتضی و شوکِ اون مسئله، حالندار شدم و آدمها رو خیلی نمیشناختم و یواشیواش شناختمشون.
• ببخشید استاد! ممکنه این سؤالهام ناراحتتون کنه… شما کی متوجه شدیدکه آقای کیوان تیرباران شدند؟
غم غریبی به چهرة خانم سلطانی مینشیند و کز میکند. با صدایی کمرمق و غمگین میگوید:
خیلی عجیب بود این داستان. دردآورترین ثانیههای زندگی من بود. سه روز بعد از واقعه فهمیدم. من تویِ زندان انفرادی بودم. این طور بود که ما رو با مستخدم زندان میبردن حمام و دستشویی. مثل اینکه ظاهراً به بچههایی که توی بندهای [عمومی] و آزاد بودند گفته بودند نباید به اینا بگید وگرنه تنبیه میشید. در نتیجه هیچکس جرأت نمیکرد به من بگه. همون شبی که این حادثه اتفاق افتاده بود من یک حالت بدی داشتم؛ زندانبانِ زن من وقتی در رو باز کرد که شام بده، دید من حالم خیلی بده. خیال کرد کسی به من گفته. گفت: چیه؟ من برای اینکه اون نفهمه گفتم دلم درد میکنه. گفتش که خُب عیبی نداره میخوای بیای تو راهرو بشینی. همه هم خواب بودند. در رو باز کرد و دوباره گفت: میخوای بیای بیرون بشینی. مهربون بود. گفتم: آره. اون میدونست که چی شده ولی نمیدونست که من نمیدونم یا میدونم. بعدها به من گفت که من تعجب کردم که کی به تو گفته؟ بعد که فهمیدم نمیدونی خیلی تعجب کردم.
انگار که به من الهام شده بود… من همینطور تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم و با اونا حرف میزدم.
{نمیدانم چرا وقتی خانم سلطانی با آن صدای لرزان و چشمان به اشک نشسته و چهره غمزده این جملات را می گفت، بیتهای نرم و نازک فرخی مثل پتک بر سرم فرو میآمد و مثل دشنه در دلم میخلید:
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا از تو روزی جدایی
ـ
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی}
بعد این گذشت. فردا نه پسفرداش… باز نمیدوستم. وقتی رفتم دستشویی، یهو یه دختری اومد یه کاغذ کوچیک به من داد و گفت هیچکس نباید بفهمه وگرنه ما رو اذیت میکنن؛ قایم شده بود تو یکی از توالتها.
من اونجا هیچی نخوندم. اومدم بیرون و بعد که اومدم تو سلول خودم کاغذ رو باز کردم و خوندم. حالا من باید هیچ عکسالعملی هم نشون ندم برای اینکه بچهها در خطرن… دیگه نمیدوم چی بگم. اون حالتها و حالی که بر من گذشت قابل وصف نیست.
{از نوجوانی این شعر شاملو را زمزمه کرده بودم که « سال مرگ مرتضا، سال اشک پوری…» .حالا همان پوری در برابرم نشسته و از مرگ مرتضا و سال بد، سال باد، سال شک، سال اشک، سال کبیسه و تاریکی میگوید و معصومانه و نجیبانه و خاموش اشک می ریزد… طنین این شعر درخشان در گوشم هست…
شهریارا بگو دگر نکشند
زانچه کشتند بیشتر نکشند
ـ
بس بود آنچه پیش ازین کشتند
بازگو بعد ازین دگر نکشند
ـ
این جگرگوشگان پدر دارند
پیش چشم پدر پسر نکشند
ـ
این پدر کشتگان پسر دارند
پیش چشم پسر پدر نکشند[4]
…
خیره خیره به خانم سلطانی نگاه میکنم…}
فردای اون روز که در سلول منو باز کردند، من دیگه چیزی نفهمیدم و فرار کردم اومدم توی باغ زندان قصر. اینا دنبال من اومدند که چی شده؟ من گفتم میخوام برم رئیس زندانو ببینم. گفتند: چی شده؟ گفتم: من چنین چیزی شنیدم و شما چرا واقعیتو به من نمیگین! گفتند: چهجوری شنیدی؟ گفتم یه کسی از زیر پنجرة من رد شد و من صداشو شنیدم که داره با یکی از دوستاش حرف میزنه راجع به این مسئله و شما اگه [این حرف] دروغه به من بگین دروغه. خلاصه… دیگه نفهمیدم چی شد. چون حال خودمو نمیفهمیدم که… به هر حال منو بردن پهلوی رئیس زندان. گفت: چیه؟ گفتم: اینطوری شنیدم. گفت: بله، هست.
{لحن خانم سلطانی به خوبی بی رحمی و بی اعتنایی و سردی سخن رئیس زندان را بازتاب می دهد.}
شما اگه بودید چی کار میکردید؟ شما هم اگه پیروز میشدین ماها رو میکشتین، حالا ما پیروز شدیم… خلاصه آوردن منو توی بند و اینجوری دیگه گذشت دیگه…
{دیگر نای حرف زدن ندارد و رنگش پریده است…}
خیلی مشکل بود… بخصوص اون مدتی که مجبور بودم سکوت کنم واقعاً دردآور بود ولی من به خاطر اینکه دوستامون اذیت نشن سکوت کردم… آره اینجوری بود که من فهمیدم.
• بعد از آزادی شما، اگه کسی میاومد به شما سر میزد، ممکن بود براش عواقبی داشته باشه؟
به هر حال یه فضای ترس و وحشت عجیبی بود. خیلیها دوست نداشتن بیان به دیدن من. مواردی بود که من آدمهایی رو پنج شیش ماه بعد [از این قضایا] تو خیابون میدیدم و اونا روشونو برمیگردوندن که حتی سلام علیک نکنند با من. یه دوران خیلی وحشتناک ترسآوری بود. همه فکر میکردن که سازمان امنیت همهجا هست و همه چیزو میدونه. حالا اون موقع فرمانداری نظامی بود و رکن دو بود. برای همین سایه که خطر میکرد و میاومد پهلوی من، خیلی این کارش برای من قابل ستایش بود. فریدون رهنما هم میاومد غالباً به دیدار من.
• شاملو هم میاومد؟
نه… اون موقعها فکر میکنم مسافرت بود.
• استاد! خستهتون کردم! ولی چند تا سؤال باید بپرسم.
بپرسید (با لبخند).
• مرگ کیوان چه تأثیری روی زندگی شما گذاشت؟
مرگ کیوان روحیة منو نهتنها نشکست بلکه برعکس به من و به همه یه نوع توانایی داد… یه دردی بود، یه فاجعهای بود، ولی این فاجعه آنقدر بزرگ بود که توانایی آدمها رو بیشتر کرد؛ یعنی دید [و نگاه] آدمها رو بازتر کرد. این حالتیه که در خود من بود. من با خوندن آخرین نامة کیوان فکر کردم که باید راهی را که اون میخواد ادامه بدم؛ البته نه راه سیاسیشو؛ [بلکه] راهی رو که به عنوان یک انسان رفت و همین مانع شد از اینکه [تبدیل به] یه آدم عاطل و باطل بشم [؛آدمی] که یه گوشه بشینه و فقط غصه بخوره.
• استاد! امیدوارم این سؤال منو جسارت تلقی نکنید. آیا ارزش داشت آدمی مثل مرتضی کیوان با این ویژگیها که شما و دوستاش تعریف میکنند، به خاطر این مسائل تیرباران بشه؟
بلافاصله و قاطع می گوید:
اون ناچار بود. تو آخرین نامهاش [= وصیتنامه] نوشته که ببین «عمو تیغتیغی» تو ــ چون من وقتی ریشهای کیوان درمیاومد بهش میگفتم عمو تیغتیغی ــ [ نوشته:] ببین عمو تیغتیغی تو راه خودشو تا آخر رفت؛ یعنی او ناگزیر بود راه خودشو بره.
ممکن بود اگه بمونه راه دیگهای رو انتخاب کنه کما اینکه همة ماها حدوداً این کارو کردیم ولی [کیوان] اون موقع ناگزیر بود که راه خودشو بره. غیر از این کاری که کرد، من توقعی ازش نداشتم. البته من مطمئن بودم که کیوان اعدام نمیشه چون غیرنظامی بود. اما وقتی اعدام شد و بخصوص وقتی نامهشو [= وصیت نامه] دیدم، احساس کردم که راه دیگهای نداشت؛ یعنی اون آدمی که من میشناختم باید میرفت تا آخرش.
پس از یکی دو دقیقه سکوت…
شب آخر، مادر و خواهر من رفتند به ملاقات مرتضی. مرتضی به خواهر من گفت که ازش جای خسرو روزبه رو میخوان و مرتضی هم خوب میدونست که روزبه کجاست. او همه چیزو میدونست…
کیوان هیچ چیزی نگفت تو زندان. یه کتابی دراومد به اسم «کتاب سیاه » راجع به دوازده نفر دستة اول افسران حزب توده. ساواک، خاطرات و اعترافاتی رو که [اینا] کرده بودند همه رو [تو این کتاب] نوشته بود. تو این کتاب اسم مرتضی کیوان نمیآد اصلاً؛ برای اینکه چیزی نگفته بود که اینا بتونن علیه کیوان نقل کنند. از دیگران اعتراف بود ولی از مرتضی چیزی در اون کتاب نیست. برای اینکه مقاومت کرده بود؛ تمام شکنجهها رو تحمل کرده بود.مرتضی دستشو نشون داده بود به خواهرم؛ دستش مجروح بوده؛ در نتیجه راه دیگهای نداشت.
{بارها و بارها این قسمت از حرفهای خانم سلطانی را شنیدم و با همسرم[5] شنیدیم…غمی غرورآمیز یا غروری غم آمیز از صدای ایشان می تراود… آمیزه ای از حسرت و افتخار… ای دریغ که بهای سربلند زیستن گاهی چنین ناجوانمردانه گزاف میشود.}
{پس از مدتی سکوت…}
وقتی من رفتم منع تعقیب بگیرم، این برادرم که من باهاش زندگی میکنم، افسر ارتش بود که البته خودشو تو سالهای بیست بازنشست کرده بود. سرلشکر آزموده با برادرم آشنا بود. خُب برای کار کردن نیاز به منع تعقیب بود و اونا هم نمیدادن چون من باید «تنفرنامه» امضا میکردم و من این کارو نمیکردم. من هم به قید وثیقه از زندان اومدم بیرون.
برادرم منو برد پیش آزموده. یادم نمیره… آزموده گفت: مرتضی کیوان، شوهر این خانوم، از بس لجباز بود سرشو به باد داد. گفت: من به کیوان گفتم جوون! چرا این کارو با خودت میکنی ولی او لجبازی کرد. یک کلمه اگه میگفت ما اعدامش نمیکردیم.
• ببینید استاد! حرف من اصلاً راجع به لو دادن خسرو روزبه و دیگران نیست این یه بحث دیگه است… اما خیلی ها معتقدن که اگه کیوان هم مثل خیلی های دیگه اون تنفرنامه کذایی رو امضا میکرد، میاومد بیرون…
خیلی قاطع حرفم را قطع می کند:
نه… اون هرگز این کارو نمیکرد.
• بسیار خوب کما اینکه این کارو نکرد و هزینهش رو هم داد. اما من صرفا میخوام داوری شما رو بدونم. آیا نمیارزید کیوان مثل خیلیهای دیگه بگه که من از حزب توده برگشتم ولی عوضش حالا زنده بود و شاید تأثیر فرهنگیِ…
{باز حرفم را قطع میکند و محکم و قاطع میگوید:}
اصلاً یه چیز دیگهای میشد مرتضی… از بس تمام زندگیشو فدای حزب توده کرده بود… حیف! حیف شد به نظر من. همچنین که من این حرفو دربارة [احسان] طبری هم میگم که حیف!… کیوان میتونست یکی از نویسندگان بزرگ ایران بشه ولی هرچی فرصت داشت برای اینا [= حزب توده] مینوشت و بدون امضا حتی [می نوشت]. تو تمام این روزنامهها؛ روزنامه شهباز، روزنامة کارگر، به سوی آینده، این ور و اون ور بدون امضا مینوشت.
{سکوت…با چشمانی خیس که به نقطه ای نامعلوم خیره شده است…}
واقعاً مرتضی وقتی قلم میذاشت رو کاغذ، تموم میکرد صفحهرو؛ نه فکر میکرد و نه خطخوردگی داشت نوشتهاش. اینجوری مینوشت. شما اینو میتونید تو وصیتنامهای که ساعت چهار بعد از نصفهشب نوشته ببینید… انقدر راحت و روان و بدن خطخوردگی. انگار هیچ حادثهای اتفاق نیفتاده و [میآد] از عمو تیغتیغی اسم میبره… ببینید در چه حالت آروم و راحتی بوده…بعد میگه که کاش دوباره اون شعرهای قشنگی رو که خوندیم با هم بخونیم! آدمی با این روحیه لطیف…حیف! همهاش هدر رفت دیگه، متأسفانه.. بله… بله… این شد…
{پس از سکوتی طولانی…}
کیوان میگفت دوست ندارم که شاعر بشم، میگفت اینکاره نیستم ولی عاشق داستاننویسی بود. میگفت یه طرح خیلی بزرگی دارم… در ضمن میگفت از تو هم خیلی توی این داستان که خواهم نوشت، الهام گرفتم. اون موقعی که با هم زندگی میکردیم این حرفو زد.. ولی خُب به اینجاها نرسید…
باز هم سکوت… با صدایی که انگار از دوردست ها به گوش می رسد…
به هر حال راهی بود که انتخاب کرده بود و میدونست هم چیکار میکنه… یادمه اون روز که ریختن خونة ما و ما رو گرفتن، من به این [سرگرد] زیبایی گفتم که ظهر شده ، اجازه میدید که ما ناهارمونو بخوریم. گفت: باشه. من و کیوان تو اتاق نشستیم و تو یه بشقاب غذا خوردیم.
{خانم سلطانی سخت منقلب شده است… با بغض حرف میزند.}
جالبه که اولین بارِ آشناییمون و آخرین بارِ آشناییمون، من و مرتضی تو یه بشقاب غذا خوردیم. البته واقعاً چیزی نمیتونستیم بخوریم… راستش میخواستم [در این] لحظات آخر ببینمش… باهاش باشم… صحبت کنیم… [بهش] گفتم که: ناراحت نباش [این جمله را با گریهای که میکوشد مهارش کند ، میگوید]… به زودی هردومون آزاد میشیم و باهم خواهیم بود… کیوان گفت که من فکر نمیکنم این دفعه آزادی تو کار باشه… خودش میدونست.
• استاد منو ببخشید ! شما موقعیت کیوانو توضیح دادید اما من میخوام نظر شخص خودتونو بدونم.ممکنه اذیت بشید ازین سؤالم… من می خوام بدونم خانم پوری سلطانی به عنوان همسر مرتضی کیوان از آقای کیوان گله ندارید که چرا تنفرنامه رو امضا نکرد و آزاد نشد…؟
{نمیدانم آیا کار خوبی کردم که پا فشاری کردم و این سؤال را پرسیدم و یا به قول دوستی بی رحمی کردم. اما به چشم دیدم که بانوی نازنین و فروتن کتابداری ایران دستپاچه شد ؛ انگار بر دو راهی « عشق » و « شرف» ایستاده است… بازی دو سر باخت…
آن یکی «بازی» که بُد «من» باختم
خویشتن را در «بلا» انداختم
ـ
در بلا هم می چشم لذّات « او»
«مات» اویم مات اویم مات او}
آرام آرام میگرید، اشکش با لبخندی نجیب و زنده و شاید دردمند و پردریغ درآمیخته و به سیمای مهربان و برافروختهاش جلوة دیگری داده است… با لحنی مردّدگونه جوابم را میدهد:
نه… نه… چه گله ای؟…
{و با لبخندی عجیب… لبخندی که به یادم میآورد هر شعر و متن عاشقانهای را که به این مضمون خواندهام:
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست}
کیوان نمیتونست تنفرنامه رو امضا کنه. این شرفِ ما بود. اون موقع یه خط قرمزهایی وجود داشت که همة ما بهش پابند بودیم. همونطوری که من هم امضا نکردم؛ همة اعضای خانوادهام به من اصرارمیکردند، من قبول نکردم. توی دادگاه هم گفتم من در برابر کسی که شوهرمو کشته سرمو خم نمیکنم.
• استاد! شما حالا اعتقادات گذشتهتون تغییر کرده؟
بله… خیلی تغییر کرده. من توی زندان که بودم با خودم فکر کردم که اگه بیام بیرون دیگه گرد سیاست نمیگردم و اصلاً این کارو برای خودم عبث میدونستم به طور کلی. به این نتیجه رسیدم که من اصلاً اینکاره نیستم و برای این کار خلق نشدم. به این نتیجه رسیدم که مشکل در ناآگاهی مردمه و اگه من کاری بخوام در زمینة اهداف واقعی حزب توده بکنم؛ اهداف واقعی که ما بهش اعتقاد داشتیم ــ نه او چیزی که واقعاً اتفاق افتاده بودــ منظورم اهدافیه مثل آزادی، رفاه، عدالت؛ با خودم گفتم من اگه بخوام به این هدفها برسم از راه سیاست نمیشه. باید از راه آگاه کردن مردم به این اهداف رسید. بنابراین یا باید معلم بشم و یا بیام تو رشتههای فرهنگی و هنری… واسه همین بعد از معلّمی اومدم به سمت کتابداری.
• با شناختی که شما از کیوان دارید به نظر شما اگه کیوان فرصتِ زندگی پیدا میکرد وحالا بود، عقایدش تغییر کرده بود؟
هیچکس حاضر نیست اینو قبول کنه ولی من فکر میکنم بله تغییر میکرد. به یک دلیل، کیوانِ امروز این نبود که سایه اینا فکر میکنند.
• به چه دلیل؟
حالا بماند. (با لبخند)…
• تو رو خدا استاد بگین! اون یه دلیل چیه؟
بذارید این دلیل پیش من بمونه دیگه… (با لبخند). حالا سایه اینا هستند و محاله که سایه حرف منو قبول بکنه. ممکنه من هم اشتباه بکنم… چون کیوان خودش که وجود نداره که بگه بله یا نه؛ بنابراین من اگه حرفی دارم اعتقادات خودمه. دلیلی نداره که منعکس بشه.
• مرتضی کیوان تلقیش دربارة استبدادی که در شوروی بود، چی بود؟
ببینید این چیزها مرتضی رو به فکر میانداخت. چیزی نمیگفت خیلی ولی به فکر میافتاد. شاید در جاهای بزرگتر این چیزها رو با آدمهای بالاتر مطرح میکرد ولی من میدونم که همیشه اونجور که خیلیها از جمله حزب توده از شوروی طرفداری می کردن، کیوان طرفداری نمیکرد و همیشه مردد بود و براش علامت سؤال بود که چرا باید اینطور باشه.
{در اینجا باید حرفی درست از نجف دریابندری نقل کنم. دوست دارم همة سؤالهای من که «اگر» کیوان امروز بود چه میشد یا نمیشد در پرتو این حرف دریابندری خوانده شود:
«هیچکس نمیتواند بگوید که اگر کیوان زنده میماند دنبالة زندگی سیاسی و ادبیاش به چه صورتی درمیآمد. ولی اون کیوانی که ما میشناختیم تودهای بود و تودهای هم مرد. بیشتر دوستان کیوان تودهای بودند، از جمله خود من. حالا البته خیلی از ما تغییر کردهایم یا تغییر عقیده دادهایم.»
(یک گفتگو، انتشارات کارنامه ،ص ۵۴)}
• خانم سلطانی! من بیست و سه چهار سال بعد از مرگ مرتضی کیوان به دنیا اومدم. بر منبای اون چیزهایی که از سایه، از شما، از استاد ایرج افشار، از نجف دریابندری، از دکتر اسلامی ندوشن شنیدم و چیزهایی که خوندم، تقریباً هر چیز که دربارة کیوان نوشته شده رو خوندم، یه تصویری، یه تلقیای از مرتضی کیوان پیدا کردم و میخوام تلقی خودمو از کیوان بهتون بگم و اون اینه که: مرتضی کیوان آدمی بوده پاکنیت و پر احساس و انساندوست که تجلی آرمانها و آرزوهای خودش رو تو شعارهای حزب توده دیده بوده و خیال میکرده که تشکیلات حزب توده این آرمانها رو محقق میکنه؛ اما اگه فرصت بیشتری پیدا میکرد، اگه یه مقدار سنی ازش میگذشت و یه مقدار از احساسات فاصله میگرفت، احتمال داشت که در آینده، طور دیگهای فکر کنه…اما حیف که فرصت زندگی و تجربه پیدا نکرد.
بله. البته… اما هیچ کس هم نمیتونه با قاطعیت این حرفو بزنه…
• من نظر شخص شما رو میپرسم استاد!
به نظر من خیلی امکانش هست. خیلی امکانش بود در واقع که چنین حادثهای اتفاق بیفته چون به هر حال اون زودتر از ماها مسائل رو میفهمید. ممکن بود زودتر از ما سره رو از ناسره تشخیص بده.
• به هر حال برای کسی که انسان رو ،آزادی رو واقعاً دوست داره، استبداد، استبداده دیگه، جنایت، جنایته دیگه … حالا چه میخواد آمریکا این ظلم و جنایتو انجام بده، چه میخواد شوروی.
بله… چه فرقی داره؟… ببینید سخته گفتنش؛ الان چون خود کیوان وجود نداره و ما حق نداریم از طرف او قضاوت کنیم [سخته گفتن این حرف]… اما به نظرمن امکانش بود؛ چون کیوان آدم پیشروتری بود، آدم باهوشتری بود و این چیزها رو خوب میفهمید. گو اینکه همونطوری که گفتید آرمانهایی که اون موقع بود نه فقط برای کیوان که برای همة جوونها کشش داشت. اصلاً کی بود که توی این حزب نیومده باشه؛ هر کی روشنفکر بود حداقل اومده بود توی حزب حالا ممکنه بعداً رفته باشه یا انشعاب کرده باشه ولی از اینجا شروع کرده بود… واقعاً هم حزب توده در روشن کردن افکار مردم خیلی نقش داشت. در تشویقکردن مردم به خوندن؛ هر نوع خوندنی واقعاً. درسته که یک کتابهایی رو میگفت حتماً باید بخونید ولی اصولاً آدمها رو به خوندن تشویق میکرد. حالا بالاها چه مسائلی داشتند، بدنة حزب که خبر نداشت.
• راستی کیوان چقدر با رهبران حزب مرتبط بود؟
بعد از اینکه کوپل شد؛ این اواخر که مجبور شده بود در خونة مخفی زندگی کنه و چهار نفر که غیاباً به اعدام محکوم شده بودن، تو خونهاش مخفی کرده بود، با شبکههای بالا در تماس بود. قرار هم نبود که کیوان خیلی فعالیتی کنه و فقط حفاظت از اینا براش مهم بود و ارتباط دادن اونا با حزب. مثلاً خسرو روزبه یه نامهای به این چهار نفر مینوشت کیوان میبایست میرفت اون نامهها رو میگرفت از روزبه و به اینا میرسوند. در همین حدّ بود.
• ببخشید خستهتون کردم…خیلی ممنونم ازتون.
نه خسته نشدم.
[1]) پیر پرنیان اندیش ، ج1،صص184-187.
[2]) شعر گالیا: هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست…
[3]) « جناب اخوی» از تکیه کلامهای نیما بود. نک: پیر پرنیان اندیش، ج2،ص 1099.
[4]) ابیاتی از قصیده ماندگار صادق سرمد در خطاب به شاه بعد از اعدام جمعی از افسران حزب توده و مرتضی کیوان… برای تمام قصیده نک: شکفتنها و رستنها (منتخب شعر معاصر ایران) ، فریدون مشیری، انتشارات سخن، 1382، ج1،صص281-283.
[5]) .خانم عاطفه طیه. همکار من در تدوین « پیر پرنیان اندیش».