همزاد

علی اصغر راشدان
علی اصغر راشدان

» داستان برگزیده هفته

 

بوف کور/ داستان ایرانی: پنج عصر از خانه بیرون میزنم. پیاده رو زیر درختها و کنار سبزه های خیابان کالیفرنیا با نخل های بلند چشم نوازش را به طرف ساحل راه می افتم. خیابان کالیفرنیا تا ساحل سانتامونیکا دوازده خیابان را قطع می کند. هوای لس آنجلس بهاری به تمام معنی و با نرمک نسیمی که از دریا می وزد دلچسب است. چهار راهها را یکی بعد از دیگری میگذرم. تقاطع کالیفرنیا و خیابان سوم را به چپ می پیچم. خیابان سوم را زیر قدم می گیرم. خیابان سوم داون تاون سانتامونیکاست. از جاهائیش میله کوبی شده و هیچ وسیله نقلیه ای حق ورود ندارد. این تکه از خیابان شبیه شانزه لیزه پاریس است. دو طرف خیابان رستوران، کافه و بار است. تو سراسر پیاده روهای پهن هر دو طرف خیابان دکه های جوراجورعرض اندام میکنند. وسط سراسر خیابان محل انواع نمایشها و اطوارهاست: کس یا کسانی مینوازند و میخوانند، افرادی نمایش‌های آکراباتیک اجرا می کنند. برخی عملیات چشم بندی و تردستی دارند. هر از گاه عقل از دست داده ای با صدای بلند با مخاطب های خیالی اش حرف می زند، می خندد یا داد می زند. گله به گله ریش و پشم دارهائی با صدائی گوش خراش، انجیل موعظه می کنند. ستون فقرات شانزه لیزه سانتامونیکا نوش خوارانند، در سراسر طول پیاده روها کنار میز کافه ها،رستوران ها و بارها جا خوش می کنند، عصرها تا آخرهای شب می خورند، می نوشند، می گویند و هر از گاه قهقهه می زنند.

جائیست تماشائی. بیشتر عصرهایم را اینجا به سیر آفاق و انفس می گذرانم. مثل هر روز وارد کافه استارباکس می شوم. می روم تا سفارش کاپوچینو بدهم. وارد می شود. نه ایستاده است و نه افتاده. زیر لب با خود حرف می زند. چند پاکت، ساک های نایلکس، چند کیف دستی رنگارنگ و چمدانی بزرگ و بیش از اندازه توانش با خود دارد. نگاهم با نگاهش برمی خورد، نگاهی فوق العاده معصوم دارد. ترکه ای است با چهره ای خوشایند. ناخودآگاه خود را کنار می کشم، نوبتم را بهش می دهم. نگاهم می کند، چشمهائی درشت دارد و سفیدیشان بیش از اندازه تو چشم میزند. هاج واج است. چیزهائی زیرلب زمزمه و نگاهم میکند. نه به من که به هیچ جا و هیچکس توجه ندارد. خود را بیشترکنار و عقب می کشم. خود را روبه روی آدم پشت صندوق می کشد، نه ایستاده است و نه افتاده. زانوهاش خم برداشته، پشت و شانه هاش بفهمی نفهمی قوز دارد. پچپچه ای با فروشنده می کند، انگار آشنائی قبلی دارند، کیله اش را میداند. یک لیوان بزرگ یخمک صورتی، یک لیوان بزرگ شربت باز هم صورتی و یک لیوان بزرگ قهوره با مقداری کلینکس چوبی رنگ تو یک ظرف مقوائی یکبار مصرف مخصوص می گذارد و می دهد دستش.

همه خرت پرتهاش را برمیدارد و خود را کنار دیوار داخلی می کشد. شانه اش را به دیوار تکیه می دهد که نیفتد، اندکی می لرزد. کاپوچینو ام را می گیرم، توش شکر می ریزم و هم می زنم و خارج می شوم. تو پیاده رو جلو کافه کنار یک میز دو نفره رو صندلی فروکش می کنم. اولین قلپ قهوه را مینوشم، پشتم را به پشتی چوبی صندلی تکیه میدهم که قهوه مزمزه کنم و نمایشها و رهگذر های از همه نوع و نژاد را تماشا کنم…

هنوز از حالت اندوه زده قبلی کاملا رها نشده ام که کیسه ها، ساکها و چشمدانش را میکشد تو فاصله دو وجبی کنار میزم. ظرف یکبار مصرف و سه لیوان تو دستش یکبری شده و دارند میفتند. بلند میشوم که کمکش کنم، با خود زمزمه میکند، زیر چشمی نگاهی آشنا تحویلم میدهد. دستش را کنار می کشد و نمیگذارد کمکش کنم. می نشینم و میروم تو نخش. درجا از هر لیوان یک قلپ سر میکشد. گلوله و رو بساطش دولا می شود. نه پنج دقیقه و نه پانزده دقیقه، حول و حوش نیم ساعت همانطور دولا میماند. با خود زمزمه میکند، دستمال کاغذی ها را گلوله گلوله و نگاهشان میکند، میان انگشتهای انگار آرد مالیده اش میچرخاند. بعضی را رو زمین و برخی را تو کیسه هاش می اندازد. با همان حالت گلوله شده سرش را اندکی یکبر و نگاهم میکند، بالاها را میپاید، انگشت اشاره اش را رو شقیقه اش میگذارد و میمالد.
رهگذرهای رنگارنگ گوسفندوار از کنارش میگذرند. دو خانم جوان و میانه سال بهش نزدیک می شوند، باهاش حرف می زنند و جوابی نمی گیرند، خود را عقب می کشد، یعنی که کمک لازم ندارد. چند نفر در فاصله های گوناگون میخواهند کمکش کنند، قبول نمیکند. دو مامور کمک به توریست ها باهاش حرف میزنند و می خواهند تو حمل باروبندیلش کمکش کنند. با آنها چند کلمه زیر لبی حرف میزند، قانع شان میکند و میروند. جوانی یک اسکناس پنج دلاری نزدیک دستش میبرد، قبول نمیکند و دستش را کنار میکشد.

قد راست میکند. لیوانهای نوشابه را همزمان و از هرکدام یک قلپ مینوشد و تمام میکند. لیوانهای خالی یکبار مصرف را نگاه میدارد. ظرف یکبارمصرف و ته مانده لیوانها را رو کف پیاده رو می اندازد و میپاشد.

دونفر با فاصله چند قدمی ش رو صندلی های عمومی نشسته و تمام وقت قهقهقه میزنند. 
اندوه همزاد بعضی هاست. هرکجای کره خاکی بروند مقولات اندوه‌زا درست در دو وجبی شان میخ می شود. حالا بگریز به آن طرف دنیا، کالیفرنیا، لس انجلس و ساحل سانتامونیکا که اعصاب درهم شکسته ات چند وقتی آرام گیرد. “ازبرای دل ماقحط پریشانی نیست….”