گزارش

نویسنده

یک روز اردیبهشتی با مسعود کیمیایی در خانه احمدرضا احمدی

چاقو فقط  یار عاشقان ماند!

آزاده میرشکاک

می‌خواستیم این دیدار شکل رسمی بگیرد. نمی‌خواستیم همان اول کار دوربین و رکوردر روشن کنیم. اصلا به قصد گفت‌وگو گرفتن به خانه احمدرضا احمدی نرفته بودیم. می‌خواستیم هفتاد و سومین سالروز تولدش را تبریک بگوییم.

اولین بحثی که پیش آمد بحث انتخابات بود، ‌پرسید: “قراره چی بشه؟ به نظرتون کی رئیس‌جمهور می‌شه؟”

برایمان جالب بود آدمی که شعرش اصلا سیاسی نیست، نگران نتیجة انتخابات باشد. البته ما هم از آنجا که فقط مثل او نگران نتیجة انتخاباتیم و نمی‌دانیم واقعا قرار است چه اتفاقی بیفتد، جواب روشنی برای این سوال نداشتیم. برای همین بحث را بردیم به سمت دیگری. سراغ کتاب‌های تازه‌اش را گرفتیم. خبر انتشار دو نمایشنامة جدیدش را با تیراژ 400 نسخه داد. تعجب ما را که دید گفت: “باز خدا پدر و مادر ناشرو بیامرزه که تو این گرونی کاغذ، چاپشون کرد. هر چند با این باندبازیایی که تئاتریا دارن بعید می‌دونم کسی نمایشنامه‌های منو اجرا کنه”.

کتاب بابک احمدی؛ “سارتر که می‌نوشت” را هم معرفی کرد و توصیه کرد حتما بخوانیمش. عبدالجواد موسوی پرسید: “هنوزم مثنوی می‌خونین؟”

و او جواب داد: “آره، بس که شیرینه دلم نمی‌خواد تموم بشه. هر شب قبل از خواب چند صفحه‌شو می‌خونم. قبل از اینکه مولانا بخونم، نیچه می‌خوندم. اون مدت با همه دعوا داشتم و مدام غر می‌زدم. تا اینکه یه دوستی که خودش تو دانشگاه فلسفه خونده، گفت مثنوی بخون. فلسفه رو رها کن. منم به حرفش گوش دادم و از اون موقع با مثنوی رفیق شدم. از رو شرح کریم زمانی می‌خونم، هر جا شم نفهمم از همین دوستم می‌پرسم.”

 ماهور احمدی دختر احمدرضا احمدی، هم به جمع ما پیوست و با پذیرایی گرم و مهربانانه ما را حسابی شرمنده کرد. موسوی با آقای کیمیایی تماس گرفت. از اول هم قرار بود ما خودمان بیاییم و آقای کیمیایی و موسوی با هم بیایند. استاد از موسوی پرسید: “رسیدین؟ کیا اونجان؟”

 موسوی هم در جواب داد: “غریبه نداریم آقا، خودمونیم. اگه میاین کیک رو نبریم. صبر می‌کنیم تا شما برسین.”

و قرار شد صبر کنیم تا برسد. احمدرضا احمدی می‌گفت: “نمی‌آد، فکر نکنم بتونه بیاد.”

و آقای موسوی می‌گفت: “چرا، حتما می‌آد.”

خانم افشار که از دیدن احمدرضا احمدی خیلی خوشحال بود و تمام مدت لبخند بر لب داشت، دوربین عکاسی‌اش را روشن کرد و شروع کرد به عکس گرفتن.

از احمدی پرسیدم: “کتاب “پیر پرنیان‌اندیش” را دیده‌اید؟”

گفت: “آره، دیدم. به ما هم که بد و بیراه گفته. گفته موج نو رو ساواک تقویت می‌کرد، یکی نیست بگه این حرف یعنی چی؟ هر کی ندونه فکر می‌کنه ما از ساواک پول می‌گرفتیم، اساسا آدمایی که نگاه سیاسی دارن، همین نگاه رو تو قضاوتشون دربارة همه چیز دخالت می‌دن.”

گفتم: “آقای ابتهاج برا رویایی هم کم نذاشته و متهمش کرده به بی‌سوادی”.

گفت: “درحالی‌که رویایی آدم بسیار باهوشیه، یکی از باهوش‌ترین آدماییه که تو زندگیم دیدم. هنوزم گاهی به هم زنگ می‌زنیم. رویایی وقتی رفت تلویزیون خیلیا رو برد اونجا و بهشون کار داد. آدم بامرامی بود. هنوزم هست.”

 نمی‌دانم چه شد که یاد منوچهر احترامی افتاد و گفت: “شما آدمی مثل منوچهر احترامی رو ببینین. کی قدرشو شناخت؟ خیلی آدم باسوادی بود. اگه کاراشو تو مجله سخن چاپ کرده بود، لابد دوستان تحویلش می‌گرفتن اما اون بنده خدا اون موقع تو توفیق کار می‌کرد و همین باعث شد خیلی جدی گرفته نشه، ولی حیف بود. آدم حسابی بود.”

رضا رستمی نظرش را درباره ابراهیم گلستان پرسید و گفت: “جالب اینجاست که برخی از ما گلستان رو از طریق فروغ شناختیم، از همان تولدی دیگر و شعری که به او تقدیم شده بود.”

و احمدی هم گفت: “گلستان آدم بزرگیه، اصلا فروغ از وقتی با اون آشنا شد، فروغ شد. تا قبل از اون فروغ یه چارپاره‌سرای دست سوم بود. گلستان، هم برای داستان ما و هم برای سینما کارای مهمی کرده.“خشت و آینه”‌ی گلستان رو هنوزم خیلیا نمی‌فهمن. تازه قراره به زودی چند تا کتاب جدید ازش منتشر بشه. اینطوری دهن اونایی که می‌گن گلستان تو این همه سال چیزی ننوشته و اگه نوشته بود چاپ می‌کرد، بسته می‌شه.”

آقای رستمی گفت: “البته خوشتیپ هم بود.”

و احمدی با خنده گفت: “هنوزم هست. تو 90 سالگی هنوزم جذابه. از ماهام سالم‌تره، چون از اول اهل پیاده‌روی بود. ولی ماها تنبل بودیم، حالا هم داریم نتیجه‌ش رو می‌بینیم. من که از این 73 سال، لااقل 6 سالشو مدیون دکترم هستم. به قول مسعود، ما دیگه لیوانی قرص می‌خوریم.”

موسوی دوباره بحث را به سمت احمدرضا احمدی برد و پرسید: “از شعر چه خبر؟”

احمدی گفت: “تا آخر امسال یه مجموعة جدید منتشر می‌کنم”.

موسوی گفت: “چیزی هست که دلتون بخواد درباره‌ش شعر بگین و نگفته باشین؟”

گفت: “آره، من امام حسین(ع) رو خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد براش شعر بگم. این کارم می‌کنم.”

 احمدرضا هر چند دقیقه یکبار به خانم افشار می‌گفت: “ببینم چی گرفتی؟” و با دیدن بعضی از عکس‌ها روی مانیتور کوچک دوربین، می‌گفت: “ها، این خوب شده، اینو حتما به منم بده”!

کیک کوچک تولد روی میز در انتظار شمع 73‌ سالگی احمدی بود. ماهور احمدی گفت: “ببینم شماها می‌تونین راضی‌ش کنین شمع فوت کنه! این کیک آب می‌شه ها. ممکنه عمو مسعود نتونه بیاد.”

باز موسوی گفت: “وقتی گفتن میان، حتما میان. یه کم دیگه صبر می‌کنیم.”

کیک تولد رفت توی یخچال که تا رسیدن کهنه‌رفیق احمدرضا آب نشود و از ریخت نیفتد. توی این فاصله همسر احمدرضا هم به جمع ما پیوست. وقتی دید موسوی درباره چیزهای مختلف و آدم‌های بسیاری از احمدی سوال می‌پرسد، به او گفت: “شما دوست دارین جواب همة این سوالا رو بگیرین؟ اگه دوست دارین بیاین همه با هم از آقای احمدی بخوایم خاطراتشون رو بنویسن.”

و احمدی گفت: “اگرم بنویسم باید بعد از مرگم منتشر بشه.”

 ترجیح می‌دادم حواسم به مرگ نباشد. ترجیح می‌دادم حواسم به خانه احمدی باشد؛ خانه‌ای مهربان و بی‌تکلف که همه چیزش گرم بود؛ قاب عکس‌هایش، کتاب‌هایش، صندوقچة قدیمی‌اش که روی آن کلی کتاب چیده بودند، کفش‌های یک‌سالگی ماهور که گوشه‌ای از یک قفسة فلزی آویزان شده بودند، گلدان‌هایی که از گوشه‌گوشه‌اش سرک می‌کشیدند و… با خودم می‌گفتم چه خوب است که این خانه اصلا به آدم پز نمی‌دهد. چقدر این خانه زنده است. چقدر جنوبی است. 

احمدی داشت از رفاقتش با مسعود کیمیایی می‌گفت. می‌گفت: “سال‌هاست که هر بار به هر دلیلی کارم به بیمارستان می‌کشد، بعد از زن و بچه‌ام، اولین دستی که روی پیشانی‌ام می‌نشیند، دست مسعود است. شما نمی‌دانید مسعود چقدر ماه است.”

 رستمی پرسید: “دقیقا از کی همدیگر را شناختید” و او در جواب گفت: از نوجوانی. زمانی که با هم هم حل شدیم. راستی می‌دونستید خونة مادر رضاموتوری، خونة مادری من بود؟ اون خونه هنوزم هست، صاحبش خرابش نکرده جاش آپارتمان بسازه. فقط بازسازیش کرده. فقط حیف که از تو حیاطم حوضو برداشته.”

برایمان جالب بود. پس ما بدون اینکه بدانیم خانه مادری احمدرضا را دیده بودیم. اضافه کرد: “تازه اون کت و شلوار کبریتیه که تن بهروز وثوقی بود هم مال من بود.”

این را که گفت همه زدیم زیر خنده. زنگ در را زدند. آقای کیمیایی بود. با دسته‌گلی بزرگ آمده بود که خدایی روی گلی را که ما برده بودیم کم کرد. احمدرضا در حال روبوسی با او گفت: “هرچی گل تو تهرون بوده ورداشتی با خودت آوردی؟”

موسوی هم گفت: “دیدین گفتم قول آقا مسعود قوله!”

 آقای کیمیایی نشست تا نفسی تازه کند. احمدرضا خوشحال بود از دیدن کهنه‌رفیقش. به او گفت: “مسعود بیسکویت می‌خوری؟ آقا ما ظاهر و باطن همینیم. هر چی داشتیم در طبق اخلاص گذاشتیم. می‌دونی که من دوشیفت کار می‌کنم. بعدازظهرام می‌رم میدون شوش مسافرکشی.”

احمدرضا می‌گفت و ما می‌خندیدیم.

آن طرف سالن پرنورتر بود و برای عکس گرفتن مناسب‌تر. بچه‌ها تصمیم گرفتند آن‌طرف، میز بچینند. شرمنده بودیم از اینکه خانواده احمدی را به زحمت انداخته‌ایم اما چاره‌ای نبود. میز چیده شد و کیمیایی و احمدی فراخوانده شدند. کیک 73 سالگی را جلوی احمدرضا گذاشتیم. شمع‌ها را فوت کرد. دست زدیم و من  تمام مدت حواسم را از مرگ دور می‌کردم. کیمیایی به احمدرضا گفت کیک رو با چاقو ببر دیگه. و او با خنده جواب داد: “چاقو که مال شماس” و آقای موسوی گفت: “چاقو فقط یار عاشقان ماند.” آقای کیمیایی و موسوی به هم نگاه کردند و خندیدند. ما نفهمیدیم چرا؟

به آقای احمدی گفتم: “برامون یکی از شعرای تازه‌تون رو نمی‌خونین؟”

رفت و چند لحظه بعد با چند ورق کاغذ برگشت. قبل از اینکه شروع به خواندن کند  موسوی گفت: “یادتونه تو مصاحبه‌ای که برا مجله “نگاه پنجشنبه” باهاتون داشتم گفتین، دوستتون یه سری کلمه رو لیست کرده و گفته دیگه نباید از این کلمه‌ها استفاده کنین؟ اون لیستو چیکار کردین؟”

احمدرضا گفت: “هیچی، آخرش پاره‌ش کردم و انداختمش دور. نمیشد آخه، من یه عمره که دارم با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم. نمی‌تونم که فراموششون کنم. اصلا منم نخوام اونا میان تو شعرم.”

 بچه‌ها آماده فیلم گرفتن بودند. احمدرضا عینکش را روی چشم گذاشت و شعر “در این خانه، در این کوچه” را خواند:

چه می‌دانم؟

شاید سرزمین‌های خوف، دیدنی باشند

تا من از ستایش شکوفه‌ها و گیلاس و آب‌های روان رها شوم

در خیال

و دردها و مصیبت‌های آن زنان را با گیسوان سیاهی

 برای همیشه فراموش کنم

آیا عشق را بادهای مسموم مستمندی نابود کرده است؟

به کجا باید پناه می‌بردم

من فقط وارث مرگ شدم

و در محاصرة شاخه‌های شکسته‌ای که دیگر عقیم شده‌اند ماندم

دشوار است نگاه کردن به واقعیت‌های اوهام پلید و هجوم بادهای مسموم

و من مبدل شده‌ام به یک کاغذ کهنة کاهی در باد

شاید پیش از آمدن من به این خانه در این کوچه 

کسانی زیر درخت‌های خشک، آتش روشن کرده بودند

و شاید برای یک لحظه

 فقط یک لحظه

در عشق توقف کرده بودند

و باران لباس‌هاشان را خیس کرده بود.

اما من در این خانه در این کوچه

فقط سرفه زدم از سرما

و نام‌های عشق را از یاد بردم

از سرما قبل از آمدنم به این خانه در این کوچه گفته بودند

شرط ماندن در این خانه، در این کوچه، انکار شهامت است

پناه بردن به حرمان است

و به تشنگی‌های بی‌پایان در تابستان

و تب در زمستان

و زمهریر.

من در خاموشی مفرط این خانه مانده‌ام

از پنجره به کوچه نگاه می‌کنم

زنان و مردانی را می‌بینم

در انجماد برف ایستاده‌اند

در چهار فصل، در این کوچه

 برف

برف

 می‌بارد

می‌بارد

 

منبع: سایت خبرآنلاین