هر کسی از من می پرسد همسرت چند سال زندان بود، می گویم:6 سال و دو هفته و چند ساعت. چرا به این دقت می گویم؟ چرا نمی گویم بیش از 6 سال؟ یا 6 سال و خرده ای؟ پاسخش، شاید ساده باشداما درکش، هیچ ساده نیست. باید زندانی داشته باشید، زندانی تان بیرون آمده باشد، برایتان گفته باشد بر او چه گذشته، با او گریه کرده باشید، تیمارش کرده باشید، و آنگاه با دست خود، اورادر یک غروب دلگیر، تحویل جایی داده باشید مانند اوین، تا بدانیداین روزها و ساعت ها برخانواده زندانی چه می گذرد. پس این نوشته را به همسر عبدالله مومنی اهدا می کنم، به خانواده عرب سرخی، به فرزندجهانبخش خانجانی، به خانواده همه آنان که زندانیان گمنام می خوانیم شان و می دانیم که هرکدام “نامی” هستند ودر دیار خود سری دارند و سامانی.
همسر من در سال 67، همراه با صدها زندانی باقیمانده ازهزاران هزار، جان عزیزبردار شده، آزاد شد. آزادی که نه؛ اوین کارخانه ای بود که پس از سیرابی خونخوارانش، بازمانده انسان هایی له شده را از سوی دیگر بیرون می داد. روی آن کالا نوشته بودند: آزادشده. چه آزادی!
دیر وقت شب تلفن زده بودند که فردا، صبح اول وقت وثیقه بیاورید؛ این موقع شب؟ سئوال ما این بود و جواب آنان، این: همین است که هست.
داستان نحوه یافتن آن وثیقه، خود موضوع یک قصه است؛ اما از آن می گذرم تازودتر گفته باشم، نه “صبح اول وقت”آن روز که “غروب” دو هفته و چند ساعت بعد، وثیقه را از ما گرفتند. زندانی مان اما آزاد شد برای ساعتی تا نمایش “عفو عمومی” باشکوه باشد. از همین رو بود که او شب بایدمانند بسیاری دیگر برمی گشت تا “تشریفات اداری” انجام شود.
قرار بود این “تشریفات اداری” چند ساعته به پایان رسد، اما نشد و این خود شد آغاز همان دو هفته و چند ساعت. دو هفته و چند ساعت بازپس دادن زندانی به زندانبان؛ زندانبانی که در سابقه اش، شکنجه داشت و بردار کشیدن زندانی.
در آن دو هفته و چند ساعت، صبح ها زندگی می کردیم، اما به غروب که نزدیک می شدیم، غم عالم می آمد به دل مان. آهسته آهسته شروع می کردیم به کفش و کلاه. بی خود و بیجهت در خانه کوچک مان این طرف و آن طرف می رفتیم. با هم بودیم و با هم نبودیم. هرکس در فکر خویش. آیا این باربازگشتی هست؟ چه خواهد شد اگر تصمیم آقایان، دیگر شود؟ این آخرین قطره آزادیست؟ آخرین دیدار؟
عاقبت با صورت های ماسک زده، راه می افتادیم به سمت اوین. در راه حرف های بی معنا می زدیم. خنده های باسمه ای می کردیم. برنامه ریزی های پا درهوا. از سرازیری خیابان که سرازیر می شدیم اما سکوت بود و سکوت. سکوتی “سرشار از ناگفته ها”. و در این اندیشه که:دوردیگری از شکنجه آغاز شده است؟ دور دیگری از زندان؟ پاسخ را نمی دانستیم. بره وار به سلاخ خانه می رفتیم و مسخ شده باز می گشتیم.
در اوین را که پشت سر او می بستند، انگار خالی خالی می شدم. تصویر آن پشت خم شده تا پایان عمر با من خواهد بود. در فاصله رد شدن ازآستانه در، آن پشت، خمیده می شد. شانه های افتاده؛ و آخرین نگاه. نگاه کبوتری که به آخرین قطره آب می اندیشد پیش از آنکه برگلویش تیغ افکنده باشند. می نشستم پشت فرمان ماشین و خیره می شدم به در. ساعت ها، تا شب می رسید. آنگاه دوری می زدم و سرپایینی اوین، این بار می شدسربالایی پایان ناپذیری که نفس ماشین را می برید. و دوباره شبی که می رفت و فردایش نامعلوم.
امروز، بازگشت ها به زندان، ظاهرا رنگ و روی دیگری دارد. آن روزها ما تنهای تنها بودیم؛ نه وقتی زندانی مان می آمد، کسی برای دیدارش صف می کشیدو نه وقتی می رفت، خبری از رد شدن از زیر قران بود و خنده و شیرینی و دوستان. اما نیک که بنگری، داستان همان داستان است. همسر عبدالله مومنی، از دیروز به چه می اندیشد؟ عبدالله که رفت تا “انتخاب پرهزینه اش” را کرده باشد، شانه هایش چه حالتی داشت؟ اودر راه بازگشت به اوین چه می اندیشید؟ همسرش درفکر چه بود؟ همه عبدالله ها، همه فاطمه ها.
نه؛ آقایان زندانبان!شما تغییر نکرده اید. همان راه سی ساله می روید. تلفن های دیروقت. وثیقه های سنگین. نپذیرفتن وثیقه. مرخصی های چند روزه. همان زندان ها، همان ماموران، همان شیوه های امنیتی.
ما اما تغییر کرده ایم. یاد گرفته ایم یکدیگر را تنها نگذاریم؛ آموخته ایم که “هزینه” بدهیم. می دانیم که صبرما و استقامت ما، برهمت مضاعف شما، غلبه خواهد کرد. امروزفاطمه آدینه وند، همان اندازه غمگین است که ما درسال 67 گاه بازگرداندن زندانیان مان؛ اما او امروز از همدلی ملتی نیرو می گیرد که از زمین پرمین “آقایان” گذاشته و اگر چه ندا و سهراب و کیانوش اش را داده، لیک “امید”ش را پس گرفته؛ خویش را بازیافته. آری؛ ما تغییر کرده ایم؛ شمااما هنوزجلادان اوین اید؛ با ستاره سرداری، یا با پیراهن شخصی افتاده بر روی شلوار.
پس؛ خواهرم؛ فاطمه. اندوهگین مباش. این “عبدالله” آن گونه قربانی نخواهد شد که “رحمان” شد که “رحیم” شد، که “فردین” شد، که “سعید” شد، که “مهرداد” شد، که… آن روز ما تنها بودیم؛ امروزبسیاریم. بی شماریم.