خنجر و خاطره

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

روز، درطلوع هرروزکه دیگردارد می شود ۲۰۰۰ روز، برای من طعم خنجر ورنگ خاطره را دارد. از روزی که دانشجویی بودم و یکسره از دانشکده به کیهان فرستاده شدم وازآنجا روانه مرده شویخانه پزشک قانونی، دیگر ۴۰ سالی گذشته بود که تمامش را – جز ایام محبس- در تحریریه بسر کرده بودم. تنها، بعدها دانستم که رفتن اجباری هر روزه به مرده شویخانه که بسیار می شد مرده ای هم نداشت، هم گام نخست آزمون مکتب کیهان است و هم ترفندی برای رد کردن “کلاسی” ها.

نسل قدیم کیهان که بیشترشان درس روزنامه نگاری را در کلاس نخوانده بودند، دردانشکده ما رقیبی می دیدند که شاگردانش یکی یکی به تحریریه می آمدند تا همانطور که صندلی های لهستانی جای خود را به صندلی ها ی چرمی می داد، جای آنها را بگیرند. دروازه ورود به کیهان “ سرویس حوادث” بود و آزمون مرده شویخانه، همشاگردهای پیشین مرا نیامده به خانه فرستاده بود.

پسرک قلمی که هیچوقت دوست نداشت روزنامه نگار شود و بناچار از دانشکده روزنامه نگاری سر درآورده بود و بی آنکه بخواهد به بزرگترین روزنامه ایران رسیده بود، چاره ای جز “تاب” آوردن نداشت. زنی در بسترمرگ چشم انتظار بود که بادست پر بخانه بیاید و زمام زندگی را بدست بگیرد.یک زندگی در خطر بود.

 و خنجر را بر پشتم وقتی احساس کردم که در جلسه “تعیین تکلیف”، همکاری که هنوز هست و عمرش درازباد به دکتر مهدی سمساز سردبیر مقتدرکیهان، گفت:

دکتر سمسار که راز این سخن می دانست، چهره در هم کشید و روی میز زد- که نشانه خشمش بود-، نگاهی به من انداخت که هنوز خاطره اش مرامی لرزاند و پرسید:

حتی اسمم را نمی دانست. نمی دانم چه جوابی دادم. اما حتما درلرز صدایم چیزی بود که دریافت و دستور داد سه ماه دیگر آزمون ادامه یابد.

سه ماه تمام نشده، خنجر حذف را بی اثر کرده بودم. سه سال نگذشته از مرتبت سی ساله طالبان حذفم گذشته بودم.

و حالا، چهل سال گذشته بود. دکتر سمسارکه سال آخرسردبیریش همیشه به معاون

بسیا رجوانش با مهربانی و لبخندی پنهان می نگریست، برای همیشه در گورستان مونپارناس پاریس خفته، و بر صندلی اش درتهران برادر بازجو نشسته بود. و بر من و ما انقلاب و زندان و شکنجه گذشته بود.وقتی “برادرزنجانی”– پیرمرد خشکه مقدس نگهبان کمیته مشترک - از من پرسید:

جواب دادم:

و کاردیگری بلدنبودم و به تبعید در حومه پاریس بودم. تادر میهنم بودم، نامم مجازنبودو ردای همیشه “ بهار ایرانی” بر تن داشتم.سرانجام در زیر زمین اداره امکان، بما گفتند:

-اینجا غریبه اید…. گورتان را کم کنید…وگرنه….

ودر پاریس بودیم با زنی که آستین برای حفظ یک زندگی را بالا زده بود. چندماه به هردری برای پیدا کردن کارخودمان – یعنی روزنامه نگاری- زدیم. درهایی که تاتهران بودیم، چهار طاق برویمان باز بود، یکایک یا اصلا باز نشد و یا بسته شد. آخرینش پائیز ۱۳۸۴ بود و چند ماهی پیش از تولد روز. سرانجام، جایی از ما دو نفر آزمون “روزنامه نگاری” گرفت و “ نمونه” کارخواست. و عجبا : گفتند که پذیرفته شدید. ودیگر ناگهان سکوت شد. خبری نشد. و بعد خبر کوتاهی دادند “فعلا بودجه نداریم…” و تمام. سالها بعد سردبیر همان جا، درحاشیه مراسمی که میهمان ویژه اش بودم، به من گفت:

زمان می خواست که فضای غربت رابشناسی. جو حاکم بر رسانه ها ی معدودش درآن زمان دستت بیاید و بیرحمی برادر حسین بازجو رادر نگاه مخالفش در غربت ببینی…

درآن پائیز ۹ سال پیش، از یافتن کا رخود که رویهم ۷۰ سال درآن جان کنده بودیم، ناامید شدیم. ذخیره اندکی که باخود آورده بودیم داشت به ته می رسید. مادر هم به جمع ما اضافه شده بود. بعدازغارت خانه درتهران لاک ومُهرش کرده و رفته بودند. در پی کار برآمدیم. هر کاری. به کلاس می رفتیم تا لوله کشی و نانوایی بیاموزیم.

و دراین فاصله صحبت تلویزیون جدی شد که به همت هموطنان عزیز که علیه صلاحیت سیاسی و حرفه ای جمع ما نامه ها به دولت هلند نوشته و مصاحبه ها باروزنامه ها کرده بودند، بر باد رفت. و به یاری خانم فرح کریمی، روز متولد شد. در اولین جلسات، دریافتم که انگار دوباره به کیهان فرستاده شده ام. خنجرحذف این بار بر قلبم نشست.

تمامی این روزهای خنجر را بعادت دیرسالم روز بروز نوشته ام، هر صبح ماجرای “توطئه و تفتین” شب پیش را شرح داده ام.شاید بعد از ترک این جهان پر خنجر، بسان خاطره ای منتشر شود و بکار آیندگان بیاید.

 ودوباره حذف بود. ادامه دستانی که چون نمی توانست هستی تو را بگیرد، حق حرفه ایت را در لابلای اوراق نوشته به دمکراسی وحقوق بشر، پایمال می کرد.

همان ماههای اول چند بار رفتم و هرگز به تمامی- با همه قلبم- برنگشتم. باز زنی ـ شاهوار زنی - بود که می خواست یک زندگی را که دو بار توسط انقلاب بر بادشده بود بر شانه های ظریف خود ببرد و از تباهی تمام نجات بدهد.

رسم نیست بین ما ایرانیان که تاریخ را عریان ورق بزنیم، بی پرده بنویسیم و نسل های بعدی رااز تجارب خود بی واسطه آگاه کنیم. تعاریف و تعریف رایج است و یارگیری.

شماره ۲۰۰۰ هم هست. پس، خنجر را از قلبم بیرون می کشم و به خاطره می پردازم.

به مناسبتی که ربطی به کار روزنامه نگاری نداشت وبیشتراز سراتفاق در خانه کوچک ما درحومه پاریس جمع بودیم. مهرانگیز کار بود و دکترعبدالکریم لاهیجی که با همه تلخی چه حق بزرگی به گردن همه ما دارد. ابراهیم نبوی هم رسید. ترکیب جمع بحث را روی ضرورت داشتن یک نشریه حرفه ای متمرکز کرد. آقای لاهیجی از تلاش جانفرسا و بی ثمر خودش در این زمینه گفت ویک توصیه طلائی داشت:

خانم فرح کریمی که از قضا در پاریس بود، انگار این سخن شنید و تلفن زنگ زد. واو ساعتی بعد در جمع ما بود که هنوزاز آرزوی رسانه می گفت. خانم کریمی که هنوزایرانیان عزیز از تلاش برای راه انداختن پروژه های ایرانی ناامیدش نکرده بودند، گوش داد و پرسید:

ابراهیم نبوی که همیشه هزارو هشتصد طرح آماده در کیفش دارد، بی تامل گفت:

 این رقم از کجا آمده بود؟ نمی دانم. اما در ذهن خانم کریمی نشست و رفت. کمی بعد حسین باستانی شادمان تلفن زد که تلویزیون تصویب وخبرش رسانه ای شد. بله. پارلمان هلندطرح خانم کریمی را که از طرف حزب سبز داده بود، تصویب کرده بود. و توفان درگرفت. نماینده جمهوری اسلامی رسمابه هلند آمد و اعتراض کرد. کاری که عزیزان بهتر از گل “اپوزیسیون” هم کردند. یکیشان در نامه اعتراضی اش نوشته بود: “جمع معلوم الحالی که بود جه برایشان تصویب شده، اصلاروزنامه نگار نیستند….”

وتلویزیون بر باد رفت والبته ثمرش به دیگران رسید، بی آنکه حتی یک دلار سوراخ شده اش هم نصیب جمع ما شود که پروژه تلویزیون بنامش داده شده بود. و چه خوب شد که چنین شد. آنچه برای همیشه پشت صفحات روز پنهان ماند، از تلویزیون بیرون می زد وشاید هرگز معجزه روز در تاریخ به ثبت نمی رسید.

واقعیت تلخ این است که “ما” قربانیان “آزادی” که ناچار به ترک خانه خود شده بودیم، فقط در نوشته ها و گفته هایمان “دمکرات” بودیم. هنوزهم با کمی تغییرهستیم. فرهنگی دیر سال را نمی شود به ماه و سال دیگر کرد. پس جدال در گرفت و…. بعد از هربحث طولانی و گاهی خشن، خنجر بیشتر در قلبم فرو می رفت. افق ذهنم روشن و روشنتر می شد. نهادینه شدن خودی و غیر خودی را می دیدم. فاصله دوفرهنگ پیش وپس ازانقلاب را در می یافتم. عادت به بوسیدن دست قدرت - ازکوچک وبزرگ- را ازنزدیک تجربه می کردم. تاریخ تکرار می شد. و می شد….

این بار هم زنی بود که نجات زندگی را می خواست و بسیار بسیار که بر دکمه های کیبورد می کوفت درخلوت شبانه زار می گریست و گمان می کرد من نمی بینم. و این زن-ـ که جان زندگی است-ـ در محاصره مردان فیلم معروف رابرت آلدریچ بود که هر کدامشان برای بهم ریختن شهری کفایت می کنند. و مردان که مانند سکانس نهائی “آخرین قطار گان هیل” مدام در حال جدال بودند، در لحظه آخر، هفت تیرهای کشیده را درغلاف می گذاشتند.آخر همه برای زندگی نیاز به کار داشتند….

…. واز دل این جدال دائم، معجزه کوچک روز برآمد. تعارف و تمایل آزادی با نیاز نان بهم آمیخت و خشونت مکار شرقی در تحمل ظریف زنی مهار شد و روز، روز شد و به شماره ۲۰۰۰ شد تا امروز.

 و حالا که ۴۵ سال از نشستن خنجر حذف بر پشتم نشسته است و ۲۰۰۰ روز ازخونریزی مدام قلبم می گذرد، د رمنظر “روز” را می بینم که پنج روزهفته از افق فرهنگ سرزمین ما سر بر می کشد. معجزه کوچکی است براستی، برخاسته د رمتن استبداد دیر سال و مثل گنجشگی در جنگل وحوش، آواز نرم آزادی می خواند.

ما راببخشید که بیشتر از این معجزه کوچک را قادرنشدیم. هرچه باشد ماهم جز فرزندان کوچک سرزمین خود نیستیم…