در دهه ی 1920، دانشجویان فلسفه ی دانشگاه ماربورگ آلمان، استاد برجسته ای را می شناختند که نگاه فلسفی و زبان جادویی اش، تعریف تازه ای از “هستی و زمان و انسان” به دست می داد.
جذابیت استاد 35 ساله، آنهمه بود که دانشجوی 19 ساله اش را دل سپرده ی خویش یافت تا آنجا که در سال 1925، رابطه ی عاشقانه ی استاد “مارتین هیدگر” و شاگردش “هانا آرنت” در دانشگاه ماربورگ زبانزد همگان شد.
اما کمتر از ده سال بعد همه چیز تغییر کرد؛ نازیسم هیتلر، بر آلمان مسلط شد و یهود سوزی و یهودی ستیزی آغاز شد.
در سال 1933، “هانا آرنت” آپارتمانش در برلین را به پناهگاه مخالفان ـ برای فرار از تجسس نازی ها تبدیل کرد و طرحی پژوهشی را درباره ی مسئله ی “یهود ستیزی” در دست گرفت.
آرنت، پس از مدت کوتاهی دستگیر شد و پس از آزادی، آوارگی و دستگیری های پیاپی را تجربه کرد ابتدا به پراگ و ژنو، سپس به پاریس و پس از سقوط فرانسه به آمریکا رفت و کتاب عمیق “سرچشمه های توتالیتاریسم” را نوشت. در آن سالها، بسیاری از نخبگان و متفکران و استادان دانشگاه نیز به سرنوشتی مشابه آرنت، گرفتار آمدند اما در این میان، “مارتین هیدگر” سرنوشت متفاوتی داشت؛ او نه تنها آواره نشد بلکه در همان سال 1933، توسط دولت نازی به ریاست دانشگاه فرایبورگ منصوب شد و قوانینی را که حکومت نازی بر ضد استادان یهودی وضع کرده بود به اجرا گذاشت و حتی استاد خویش “هوسرل” را نیز استثنا نکرد.
شأن علمی هیدگر و یافته های عمیق اش از یکسو و چرایی نسبتی که با نازیسم و نظام هیتلری بر قرار کرده بود از سوی دیگر و فاصله ای که میان او و نخبگان معاصرش ایجاد شد ابهامات زیادی را پدید آورد و اینکه چرا پس از نقد” بشر خودبنیاد” به هماهنگی با هراس انگیزترین مظهر “خود بنیادی” رسیده بود و چرا از جذابیت هیتلر سخن می گفت و مهمترین پرسش اینکه کدام بنیاد های فلسفی می توانست مزاج هیدگر را با نازیسم ملائمت بخشد؟!
میان شأن علمی و فعالیت سیاسی هر قدر هم که فاصله باشد، اما هنگامی که حکمت عالمان و حکومت جباران در تعارض افتند دیگر نمی توان نسبتی را که برقرار می شود نادیده گرفت و بازهم از فاصله ی دانش و سیاست ورزی سخن گفت.
می توان تصور کرد ـ و می شناسیم ـ عالمانی را که به علت یا دلیلی، ازورود به عرصه ی نقد قدرت و البته شراکت در آن به هر نحو ممکن، پرهیز می کنند که در این صورت شاید در همه ی حکومت ها ـ عادل یا جابر ـ محترم بمانند.
اما نمی توان باور کرد دانشمندانی را که از حکمت و فلسفه و سیاست سخن بگویند و در سکون یا حرکت خویش، هماهنگ با قدرت باشند اما باز هم در همه ی حکومت ها ـ عادل یا جابر ـ محترم و برخوردار از مصونیت باشند.
اینجاست که پای “دلیل” درگل می ماند و راه برای جست و جو در “علت” ها باز می شود.
در سالهای دهه ی 40 و 50 هجری شمسی، روحانیان حوزه ی علمیه قم، استادی را می شناختند که یکی از بهترین شارحان فلسفه ی اسلامی و از شاگردان علامه ی طباطبایی بود و دوستی اش با روحانیان تیزهوشی چون مرتضی مطهری و سید محمد حسینی بهشتی و رفته رفته ارتباط با دانشگاهیانی چون عبدالکریم سروش و از همه مهمتر استادی و محوریت یک موسسه ی نامدار دینی او را در چشم همگان محترم نشانده بود.
اما درست در همین دو دهه، چهره ی استبدادی رژیم حاکم بر ایران در رویارویی با مخالفانش بیش از پیش آشکار و هر روز بر آمار زندانیان و بازداشت منتقدان افزوده می شد.
در سال 1352 حسینیه ی ارشاد تعطیل شد و دکتر علی شریعتی (چهره ی شاخص گفتمان نوین دینی و انقلابی) به زندان رفت و 18 ماه سلول انفرادی را تحمل کرد و مدتی پس از آزادی مجبور به هجرتی بی بازگشت شد.
در همین سالها (57 ـ 52) بندهای زندان های اوین و قزل قلعه و بازداشتگاه ویژه ی شهربانی، یک به یک از اساتید حوزه و دانشگاه پر می شدند و از کسانی چون طالقانی، منتظری، بازرکان، سحابی، بهشتی و مطهری (از دراز مدت تا کوتاه مدت) میزبانی می کردند.
در تمام این سالها اما، استاد قصه ی ما: “محمد تقی مصباح یزدی”، همچنان محترم بر کرسی استادی باقی مانده
بود و به جای آن که از موضع حکمت، کلمه ای بر علیه حکومت جبار بگوید بی پناهانی چون شریعتی را تکفیر می کرد و به خاطر دفاع وستایش بهشتی از شریعتی، رابطه اش را برای همیشه با وی قطع کرد.
خود می گفت که “با احتیاط و مخفیانه” با رژیم، مبارزه می کند اما گویا ذره ای از آن احتیاط و پنهان کاری را در مبارزه با روشنفکران بی پناهی چون شریعتی، روا نمی دانست.
شاید همین چشم انداز، باعث شد که آن روحانی خراسانی در سال 57 به قم بیاید و در جمعی از طلاب خراسانی مقیم قم به آنها هشدار دهد که اطراف “مصباح” را خلوت کنند تا دریابند که نزدیکی به وی و آموزه هایش، به نفع انقلابی با شعارهای “آزادی و جمهوریت” نیست.
اما کمتر از ربع قرن، همه چیز تغییر کرد.
بنیانگذار جمهوری اسلامی، یک دهه پس از سقوط رژیم شاهنشاهی، در گذشت و.
موسسه ی نامدار استاد قصه ی ما، روز به روز رونق بیشتری یافت تا آن جا که آن ساختمان کوچک به یک دانشگاه بزرگ با بودجه ای بیش از همه مراکز علمی و فرهنگی قم تبدیل شد.
شاگردان برگزیده ی وی، به آمریکا و اروپا اعزام شدند تا با هزینه ی موسسه، تحصیل و زندگی کنند و برای مبارزه با آموزه های شیطانی غرب به علوم غربی مجهز شوند و در “فصل برداشت محصول” به وطن بازگردند.
سرانجام فصل برداشت رسید؛ سیاست های حاکم بر انقلاب در سومین دهه ی آن، مورد انتقاد فراگیر عموم روشنفکران دینی و غیر دینی قرار گرفت.
بار دیگر زندان ها میزبان نخبگان و اساتید حوزه و دانشگاه شد، دهها نشریه توقیف و صدها نفر از روزنامه نگاران و دانشجویان بازداشت شدند و “عبدالکریم سروش” پس از حملات تکفیری دوست قدیمی خود، از کار و تدریس و سخنرانی محروم شد و به خارج از کشور هجرت کرد. مصباح در تریبون نماز جمعه ی تهران، ساعتها در نقد تسامح، تساهل، مدارا و در جواز ترور (در شرایط خاص) سخنرانی کرد. سعید حجاریان در مقاله ای به نقد دیدگاه های مصباح و بیان فاصله آنها با ارزشهای اسلام و انقلاب پرداخت و چندی پس از انتشار مقاله، توسط “فردی خودسر” ترور شد.
سرانجام روزهای انتظار استاد به سر رسید و در بهار سال 84، دولت محبوب وی، قدرت را در ایران ـ به طور رسمی ـ به دست گرفت.
مصباح یزدی، اینک در سن 72 سالگی، همچنان بر کرسی استادی نشسته واز قضا همان روحانی خراسانی او را “پشتوانه ی نظری نظام جمهوری اسلامی” خوانده است.
دهها جلد کتاب از مجموعه ی سخنرانی هایش با بودجه ی نظام منتشر شده و برخی از آنها در مراکز آموزشی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروی مقاومت بسیج، تدریس و تبلیغ و توزیع می شود.
شاگردان مصباح از سفرهای طولانی مغرب زمین، بازگشته اند و در دولت محبوب استاد خویش، هدایت ارکان نظری نظام را در دست گرفته و راهیابی به مجلس خبرگان رهبری را در دستور کار دارند.
با اینهمه اما، گمان می کنم که حتی اگر جمهوری اسلامی جای خود را با رژیم سیاسی دیگری عوض کند باز استاد همچنان بر کرسی استادی باقی خواهد ماند و تاریخ نامهای محترمی را چون هیدگر و مصباح به عنوان “مردان همیشه استاد” به یاد خواهد داشت.