صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به قصه کوتاه “ چمدان ” از مجموعه “داستان های دوشنبه”، نوشته راشین مختاری اختصاص دارد.
♦ داستان
چمدان
چمدان سنگین است و دست ام را به پایین می کشد. هر چه فکر می کنم، یادم نمی آید توی چمدان چه گذاشته ام. کتاب هایم را که نیاورده ام. نوشته هایم را،یادگاری هایم… قاب عکس را هم لحظه ی آخر از چمدان در آوردم، اما این چمدان باز سنگین است. چه با خود آورده ام؟
پله ها همین طور می روند بالا. دیگر نفس ندارم. مهرداد چمدان اش را در دست گرفته است و تند بالا می رود. دسته ی کلیدش را می چرخاند. پله ها باز پیچ می خورند و بالا می روند. بالا و بالاتر، تمامی ندارند. صدای مهرداد می پیچد توی پله ها.
نای بالا رفتن از پله ها را ندارم. چمدان ام خیلی سنگین شده. هر چه بالاتر می روم، سنگین تر می شود. درد می پیچد توی کتف ام. مهرداد حفاظ در را کنار می زند و کلید در قفل می چرخد. سرم داغ شده است، گیج ام. خودم را می کشم روی آخرین پله. کنار می رود و دست اش را پیش می آورد.
”به خانه ی خودمان رسیدیم، عروس خانم.“
دهان ام تلخ است و گلویم می سوزد. سرم پر از صداست و منگ ام.
”عروس خانم، عروس، عروس…“
خانه خالی است و دیوارها سفید و لخت، دل ام می گیرد. مادر تکرار می کند.
”دختر بی جهاز، بی اعتبار، بی …“
مادر خودش با جهاز، با اعتبار، با… به “خانه ی بخت” آمده. کاش چند تکه لباس با خودم می آورم.
دست ام به پایین کشیده می شود. چه توی چمدان است که این قدر سنگین شده؟
چمدان را کنار دیوار می گذارم و به دیوار بخت تکیه می دهم. شانه ام را مالش می دهم و دست ام را باز و بسته می کنم. نفس نفس می زنم. مهرداد لیوان آب را جلو می آورد.
”این هم خانه ی خودمان… قشنگ است، نه؟”
لیوان آب را دست ام می دهد. می نوشم. خنک و گواراست. آب خانه ی خودمان. نفس گرم اش می ریزد توی صورت ام.
”سال دیگر می برمت توی یک خانه ی بزرگ و روشن.“
دست ام را باز و بسته می کنم. چشم های مهرداد می درخشد و لب هایش باز و بسته می شود. یک بند حرف می زند. انگار دارد با مادرم حرف می زند.
” قول می دهم به سال نکشیده می برمش… کاری می کنم که هم حسرت زندگی او را…“
مادر جواب اش را نمی دهد و با پشت خمیده نگاهش می کند و بعد شروع می کند به حرف زدن. مادر حرف می زند و من چمدان ام را از گنجه در می آورم. حرف هایش را می شنوم و چمدان بیش تر باد می کند، صدای مادر بلند است.
”مثل بیوه ها، دختر خانواده دار و با آبرو که…“
کتف ام زق زق می کند. چمدان به این سنگینی را چه طور توانسته ام بالا بیاورم. حرف های مادر توی گوش ام تکرار می شود و چمدان همین طور ورم می کند.
پنجره تاریک است و باران می بارد. دانه ها توی اتاق می ریزد و پنجره خیس می شود پنجره ی اتاق مادر خیس است. کاش به او گفته بودم که زیر باران نایستد. کاش باران نمی آمد.
مهرداد دست ام را می کشد، چمدان در دست دیگرم سنگینی می کند. هر چه دورتر می شویم، چمدان سنگین تر می شود. مهرداد می خندد و جلو پنجره می رود.
” بند می آید، باران بند می آید.“
پنجره ی اتاق خیس است و پنجره ی اتاق مادر هم خیس بود. مادر کنار پنجره ایستاده بود. باران همین طور می بارد. دانه ها از گوشه های پنجره می ریزد تو. مادر هنوز کنار پنجره زیر باران ایستاده.
چمدان نصف اتاق را گرفته. چه طور توانسته ام با خودم بیارمش؟ به پنجره خیره می شوم. باران از آن سرریز می کند تو. چمدان تا نیمه های دیوار بالا آمده و باد کرده، مادر حرف می زند و حرف می زند. چمدان ورم میکند و بزرگ تر می شود. باران با دانه های درشت می بارد. مادر جلو پنجره خیس ایستاده است و گریه می کند.
به چمدان نگاه می کنم. چه با خود از خانه ی مادر می آورده ام؟
مهرداد دست ام را می گیرد و می بوسد. جلو شعله های آبی گاز ایستاده و چشم هایش آبی شده. چمدان اش را باز می کند و قاب ها را به دیوار می زند. نقاشی ها دیوار را قشنگ می کنند و مهرداد جلو پنجره می رود و می خندد.
”باران بند آمده.“
تابلوها دیوار را پر کرده. دیوارها رنگین شده اند. می روم توی آشپزخانه.
”باید غذا بپزم.“
مهرداد دنبال من می آید. نگاهم می کند. چشم های آبی اش می درخشد، مثل دریا زیر نور. دل ام می خواهد آواز بخوانم، آواز… ها… ها… ها… ها… مهرداد روی سینی رنگ می گیرد و می خواند و من همراهی ش می کنم.
آب را می جوشانم و برنج را می ریزم توی آب. مهرداد پرده را کنار می زند. ابرها رفته اند، آسمان آبی ست. به اتاق می آیم. چمدان کوچک شده. مهرداد آن را بر می دارد و توی گنجه می گذارد. با سینی رنگ می گیرم و دورش می چرخم. عطر برنج دم کرده فضا را انباشته و نور چشم های مهرداد اتاق را آبی کرده.
پانوشت:
مختاری، راشین، داستان های دوشنبه، چاپ اول، 1383، نشر اشاره، ص 32 - 29
تفسیر داستان “چمدان”
جمال میرصادقی
داستان کوتاه “چمدان” با نماد چمدان آغاز می شود.
”چمدان سنگین است و دست ام را به پایین می کشد. هر چه فکر می کنم، یادم نمی آید توی چمدان چه گذاشته ام. کتاب هایم را که نیاورده ام. نوشته هایم را،یادگاری هایم… قاب عکس را هم لحظه ی آخر از چمدان در آوردم، اما این چمدان باز سنگین است. چه با خود آورده ام؟”
چمدان هم معنای خود را می دهد، یعنی وسیله یی که چیزهایی را درون خود حمل می کند و هم جانشین چیز دیگری شده است یا چیز دیگری را القا می کند، به عبارت دیگر چیزی بیش تر از خودش را نشان می دهد که نویسنده مورد نظر داشته است. خواننده از خود می پرسد چه چیزی چمدان را سنگین می کند و بعد از آن که زن به سوی خانه مرد راه می افتد، چرا چمدان زن سنگین تر می شود و بیش تر باد می کند و در نهایت چه طور وقتی زن در خانه ی مرد جا می افتد و چمدان مرد باز می شود سنگینی از میان می رود و باد چمدان زن خالی می شود؟
در تفسیرهای قبلی به این نکته ی مهم اشاره کردم که برای شناخت داستان، حتما باید نوع آن را شناخت تا کلید مهم معنای داستان به دست آید. نوع داستان کوتاه “چمدان” با نوع داستان های “آسانسور شیشه یی”، “صد تا دم قرمز ماهی کوچولوی من”، “دونوازی”؛ “رنگ نامعلوم دل تنگی” و… که خواننده ها پیش از این در “عاشقانه” خوانده اند، متفاوت است؛ از این رو اگر داستان در جایگاه نوع خود قرار نگیرد، مشکل بتوان آن را درست تفسیر کرد و منشور نویسنده را دریافت.
داستان “چمدان” از نوع داستان های کافکایی ست که در آن ذهنیتی جنبه ی عینی پیدا کرده و به شیوه ی کافکایی ارایه شده است. توی داستان های کافکا از سطح واقع گرایی (رئالیسم) گامی فراتر می رود و به سطح داستان های مافوق طبیعی، چون داستان های ادگار آلن پو، از جمله داستان “لیژیا” نزدیک می شود. در داستان های کافکایی، فضا و رنگی مرموز و دلهره یی ناشناخته به توالی منطقی حوادث بعد دیگری می دهد. شگرد کافکا در این است که چنان داستان های درون گرایانه خود را با استفاده از جزییات و ریزه کاری های واقعی به نمایش می گذارد که انگار در جهان واقعیت مسلم بیرون روی داده است، از این رو، همه ی وقایعی که در داستان اتفاق می افتد، امری طبیعی جلوه می کند، در واقع، واقعیت عامی را بازتاب می دهد.
در داستان کوتاه “چمدان” نیز از ریزه کاری ها و جزییات واقعی بهره گرفته شده است تا کیفیت عامی به درون مایه و موضوع داستان بدهد.
داستان می تواند سرگذشت هر دختری باشد که خانه و خانواده ی خود را ترک می کند و به خانه می رود محبوب اش می رود آن وقت تا به محیط تازه خو بگیرد و زندگی تازه اش روی خط بیفتد، مرحله آشفته یی، شاید بحرانی را با یک دیگر پشت سر بگذارد.
شخصیت داستان، مادر و خانه ی مادری را ترک کرده و آن چه را که پشت سر گذاشته، بر ذهن و روح اش سنگینی می کند که نمی تواند آن ها را به کلمه ها و عبارت ها بیان کند و از این رو، به نمادهای “چمدان”، “باران”، چشم آبی و آسمان آبی و… متوسل می شود تا غیرمستقیم احساس خود را القا کند و به ذهنیت خود جنبه ی عینی بدهد.
”به خانه ی خودمان رسیدیم، عروس خانم.“
دهان ام تلخ است و گلویم می سوزد. سرم پر از صداست و منگ ام.
”عروس خانم، عروس، عروس…“
خانه خالی است و دیوارها سفید و لخت، دل ام می گیرد. مادر تکرار می کند.
”دختر بی جهاز، بی اعتبار، بی …“
مادر خودش با جهاز، با اعتبار، با… به “خانه ی بخت” آمده. کاش چند تکه لباس با خودم می آورم.“
مادر ناراضی ست و از کار دختر سرگشته و گریان است.
”مادر جواب اش را نمی دهد و با پشت خمیده نگاهش می کند و بعد شروع می کند به حرف زدن. مادر حرف می زند و من چمدان ام را از گنجه در می آورم. حرف هایش را می شنوم و چمدان بیش تر باد می کند، صدای مادر بلند است.
”مثل بیوه ها، دختر خانواده دار و با آبرو که…“
مادر هر چه بیش تر حرف می زند و دختر هر چه زیادتر احساس گناه و دلهره می کند، چمدان بیش تر سنگین می شود و باد می کند.
”حرف های مادر توی گوش ام تکرار می شود و چمدان همین طور ورم می کند. باران همان طور می بارد و هوا گرفته و تاریک است و دختر هرچه از خانه ی مادر دورتر می شد، چمدان سنگین تر می شود و دانه های باران درشت تر.“
” باران با دانه های درشت می بارد. مادر جلو پنجره ایستاده. همه ی ابرهای آسمان گریه می کند. مهرداد دست ام را می کشد می دوم، می دویم و دست ام درد می کند. صدای باران توی گوش هایم می پیچد، مادرم جلو پنجره خیس ایستاده و گریه می کند.“
نمادپردازی داستان باید با “تاکید” و “تکرار” یا وضعیت و موقعیت همراه باشد تا بعد دیگر داستان را به خواننده منتقل می کند. داستان “چمدان” نیز بر نمادهای داستان تاکید و تکرار می کند و با ارایه ی وضعیت و موقعیت حاکم بر داستان می خواهد کلید فهم خود را دست بدهد.
وقتی مرد چمدان خود را باز می کند و قاب “نقاشی ها” را به دیوار می زند و خانه از برهنگی بیرون می آید و باران قطع می شود و زن زندگی تازه را می پذیرد، چمدان زن کوچک و ورم اش کم می شود. مرد آن راب ر می دارد و توی گنجه می گذارد. دل شوره های زن از میان می رود و با سینی رنگ می گیرد و دور مردش می چرخد و آوازش را سر می دهد.
”عطر برنج دم کرده فضا را انباشته و نور چشم های مهرداد، اتاق را آبی کرده.“
منبع: نشریه فرهنگی،هنری و اجتماعی رودکی- نیمه دوم تیرماه و اول مرداد ماه 87
♦ در باره نویسنده
راشین مختاری: داستان های دوشنبه و جمال میرصادقی
اخیرا جمال میرصادقی “23 داستان از داستاننویسان امروز” را با تفسیرهایش در بیستویکمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران منتشر کرد. این کتاب برگزیدهای از 23 داستان شاگردان روزهای دوشنبه ی اوست که میرصادقی آنها را داستانهایی بدیع میداند و معتقد است که کیفیت آنها بالاتر از مجموعه داستانهای پنجشنبه، یکشنبه و چهارشنبه است که پیشتر از شاگردانش منتشر کرده بود و هم اینک همگی نایاب هستند.