از نسل شهرزاد…
فرزانه قوامی متولد 1347 تهران است. لیسانس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه علامه طباطبایی دارد و دو مجموعه شعر با نامهای «گفته بودم من از نسل شهرزادهای مضطربم» (نشر میرکسری1381) و «از من فقط النگویی میماند» (نشر آرویج 1384) چاپ و منتشر ساخته است.
منوچهر آتشی شاعر نامدار و فقید بر مجموعه شعر اول او مقدمهای نگاشته بود که در آن بر قوت و توانایی اشعار قوامی مهر تأیید میزد. آتشی در بخشی از این مقدمهی کوتاه نوشته است:
«شعرهای خانم قوامی حسی ـ فکری و دارای ساختاری هوشمندانه است. خوانندهی دقیق میتواند دریابد که این شاعر، پشتوانهی فرهنگی و شعری خوبی دارد و راهِ خود را یافته است. نزدیک شدن حس زنانگی او به جنبههایی از شعر فروغ، هم طبیعی و هم پسندیده است. چرا که ما همه پذیرفتهایم که شعر فروغ گِرهگاه و نقطهی عزیمتی از شعر میانهی دههی چهل به بعد تا شعرهای آزادتر و حرکتهای مدرنتر بوده و شاعران جوان (به ویژه زنان) تأثیر درونی زیادی از او گرفتهاند.
اما شعرهای خانم قوامی دو امتیاز ویژهی خود را هم داراست: یکی این که ذهنیت و حساسیتش، از حدیث نفس به فضاهای روزمره و تصویرهای سرزنده میرسد. دیگر این که زبان او با نشان دادن نوعی هوشمندی، نه تنها تابع عروض “نیما”یی و “فروغ”ی باقی نمیماند، بلکه خود را به عرصهی پرهیاهوی شعر فرامدرن نیز نزدیک میکند… و این آیندهی شعری او را روشنتر و مطمئنتر خواهد کرد.»
این همه چند بالای صفر
سرد بودم
توی تیرماه و این همه چند بالای صفر
ریزش یک ریز خاک بر جمجمه ام
گیجی موروثی ام
… مرا به بین النهرین برده اند
به شطی که العرب نبوده و حتما باز
ریزش یک ریز آب بر گون هام…
زیاد است
این همه سنجاق بر گیسوانم زیاد است
پیدایم کنید و بر کمرگاهم رسن بربندید
و در که باز شد
من هنوز فکر می کنم
کسی باید از قطار 45⁄7 پیاده شود
می زنند مرا به تیرهای غیب
آه! خوشبختی ام بود
زیر چرخ های 45⁄7
و زنی که دارد پیاده می شود از هر روز
در فاصله ی این هم دویدن
به جایی که نمی خواهد نمی رسد و نمی تواند نباشد
زنگ یم زنند و من پشت گلویم
تاری به اندازه ی گیسوی بافته مادربزرگ می روید
باز ریزش یک ریزش خاک بر جمجمه ام
و من که هر روز مواظبم
- خوشبختی ام زیر مترو نرود
- پروانه ای که به موهایم چسبانده ام از خواب نپرد
- پاهایم دوباره خواب نماند
- زنی توی خواب های شوهرم راه نرود
در فاصله ی این همه دویدن
آه! خوشبختی ام بود
زیر چرخ های 45⁄7
و ریزش یک ریز آب بر گونه ام…
چندشنبه های بی تو
شاعرم!
این را از گودی چشم هام نمی فهمی؟
سفیدی ناخن هایم
کوچکی آسمانم
و برش های دوری که به فردا می زنم
پاییز بی شعرهای من
در ورق هایی دور
بی پنچ شنبه های تو پیاده می گذشتم
کوچکی آسمانم راهی به فردا نمی شناخت
وگرنه آمدن را از دوردست های تو می گریستم
خوب می شوم
این دوستت دارم دوباره می خواهد
این میز برای آرایش من کافی نیست
فردا از رخت هایم جدا می شوم
می خواهم
لب هایم از همیشه شاعرتر باشد
خواهی دید
دوباره از خوب پر
گونه هایم
از این روزها که بهتر است دوباره…
پر می شوم
از ترس به دل دل ماندن
و چشم هایم که زل زده اند
به چندشنبه های بی تو
فراری که قرار است فردا
از رخت هایم
و لب هایم که از همیشه شاعرتر
هفت روز دیگر
خالی روی لب هایم می روید
هفت روز دیگر زیبا می شوم
و روسیاهی ام
با هفت قلم شعر سفید…
شمعی بیاورید
عریانی ام توی آتشدانی خاموش مرده
تا دنیا نفهمیده
رهایم کنید کنار چشمه ای تاریک
و کوزه ای روی دوش هام
رسوایم کنید
من بیدار نمی شوم
هنوز تاریک است
و من هفت روز است که سرمه دانم را گم کرده ام
آیینه ای ندارم
سبز پوشیده ام
و منتظر کسی که می گویند بعضی وقت ها خضر می شود
یا توی آب حیات راه می رود
دستش را می گیرم
می روم از چشمه ای به چشمه ی دیگر
کوزه ای روی دوش هام
روی دریا راه می روم
عریانی ام توی آتشدانی خاموش سبز می شود
و روسیاهی ام
با هفت قلم شعر سفید
سه شعر از سجاد صاحبان زند
1
برف
سرم را که می آورم پایین
تا با برف ها گلوله کوچکی درست کنم
دیگر نمی آورمش بالا.
این گلوله برفی را به چه سمتی پرت کنم؟
کسی نیست.
می نشینم همان جا
و به شبی فکر می کنم
که مادرم هل ام داد توی این دنیای پربرف و
برف بازی یادم نداد.
چند قرن پیش بود؟
سرم را که می آورم بالا
از گلوله برفی
قرمزی دست هایم را دارم وبرف سفیدی
که پیراهن خداحافظی ام شده است.
2
…و سکوت
صدای قدم هایت را می شنوم
صدای در را آرزو می کنم
و سکوت.
صدای در را می شنوم
تو را آرزو می کنم
و سکوت.
صدایت را می شنوم.
دستت را آرزو می کنم.
قلبم نمی زند.
همه جا به طرز عجیبی سرد می شود.
دیوارها دیوانه، پنجره ها مضطرب
و زنگ تلفن،
و سکوت.
از این شعر پاکت می کنم.
به کمی هوای دریا
و خودم نیاز دارم.
رفتن و ماندنت به خودت بستگی دارد
و سکوت چیز عجیبی نیست
رفت و آمدی ست میان من وخیال:
صدای قدم هایت را می شنوم
زنگ تلفن و اشتباه گرفته ای را.
و سکوت.
و سکوت.
و سکوت.
3
من و سایه ی بی دریغ شب
گفتی زیر نور ماه که راه می روی،
تنها نیستی
سایه ات سیگار می کشدو تو
خاکسترش را می تکانی.
سال ها و شاید قرن ها
از همین یک ثانیه ی قبل می گذرد.
و من با خودم فکر می کنم.
برای منی که بیشتر یک سایه ام تا یک سیگار
چه کسی قدم می زند وُ
چه کسی خاکسترم را می تکاند؟
چه کسی سوت می زند
یا برای همیشه می میرد؟
به دیوارهای اتاقم گفته ام
که چشم هایم به زبانی منقرص شده حرف می زنند.
و هیروگلیف دست هایم را کسی نمی فهمد.
عقربه ها
پایشان را از گلیمشان دارازتر کرده اند
صدای جیرجیرک ها می آید
وشب برای من دیگر
حرف تازه ای ندارد.