اینهمه سال مقاومت کردم، اگر اسم کاری که کردم مقاومت نیست، بی اعتنایی عمدی که کرده ام، بیحوصله این کار بودم؛ اینکه شنیده بودم نامش “چت” کردن است و آدمها همزمان پای کامپیوتر می نشینند و هی حرفهاشان را برای هم تایپ می کنند.
نه! مارا بس. پای کامپیوتر هستیم به اندازه کافی! که “کافی” عبارت از آن اندازه ای باشد که رابطه دست و ـ ای دریغ ـ دلت، با کاغذ قطع شود.
خلوص و رضایی را که از خواندن و نوشتن، این عبادت جلیلی که مادرم به آن آمخته ام کرده بود، می یافتم، به وساطت این دستگاه، گم کرده بودم. نمی دانم چرا، اما اینچنین خواندن و نوشتن، شائبه ای با خود حمل می کرد ـ می کند ـ که بین من و کتاب می نشیند. شاید هم نیست مگر هول دل کندن از قدیم و فنا شدن در نو! هر چه هست، خوش نیست. حالا مانده بود فقط که حرف زدنم را هم این جعبه الکن کند.
اول بار کی بود که این جادو، قلم و کاغذ از دستم گرفت و الفتم را با کتاب قطع کرد؟ دوازده سالی پیش از این بود گمانم که شروع کردم اول، با این دستگاه نوشتن، و با دست خط کج و معوجم وداع کردن که میراث خانوادگی است و از ما ده تا خواهر و برادر، دوسه تایی بیشتر نتوانسته اند این نشان را پس بزنند.
آن زمان گذشته از یک نشریه چپ شروع کرده بودم به نوشتن برای کیهان لندن که سایه هوشنگ وزیری بر سرش بود. پیرمردی آنچنان نزدیک به دل و انسانی، که محبتش هر کسی را از فرط همدلی به گمان همفکری می انداخت. یا شاید برای من اینطور شد که آن روزها، نیاز همیشگی ام به گریختن از منازعات بیرحمانه سیاسی، به دشت امن درون، از سرم سرریز کرده بود و راه بر فکر و ذهنم بسته بود و من شرمگین و کمی ترسان می گشتم پی یک نفس جای آسودن.
گوشه ای که آنچه دلت می خواهد بگویی، بنویسی و اگر در خیال هم شده، دلگرم باشی که در میان مخاطبانی که نمی شناسی بی شک کسانی از جنس تو هستند. آن گوشه را بعد از حضوری که وزیری در شهر ما داشت، و پیغامی که برای من گذاشت، در کیهان لندن یافته بودم و بیشتر خیال کرده بودم که یافته ام.
می توانستم فیلم “گبه” را بهانه کنم، تا از شهامت هولناک و بی سرانجام زن بنویسم. همدردی ام را با “سازگار شدن” اسماعیل خویی و قانع شدن غمگین اش به دوست لندنی اش “شاه بلوط”، بنویسم! که معصومانه سروده بود:
ولی ـ بهانه نگیرم ـ
اینجا نیز
غریبه نیستم
دیگر؛
….
ببین:
در آنسوی پرچین ِ آن چمن،
مرا که می بیند،
برای دوستش
از دور دست تکان می دهد
رفیق ِ لندنی ام،
شابلوط
ولی دوامی نداشت. وزیری هم ترجیح می داد زنی با گذشته چپ، اما برخی از باورهاش را ترک کرده، برای او هم از سیاست بنویسد. سربلند کردن “اصلاحات” از درون طومار پیچیده به قهر و خون و شکست تاریخ ما، وظیفه مندت می کرد که باز آن گوشه سبز را بگذاری و باری، باز هم از سیاست بنویسی...
اینهم دوامی نکرد. بخت که شروع کرد از اصلاح طلبان بر گشتن، پسر شاه که اینجا بنا کرد از خلق دم زدن، نوشته های من که همچنان در غیاب اصلاح طلبان هم دل از اصلاحات نمی کندم، جور در نمی آمد با آنچه که آن بهترین سلطنت طلب! وزیری ِ نجیب و خسته، تصور کرده بود جور است…
این همه دم پریشان که زدم، همه این یادهای عزیز را ردیف کردم، ، برای آن بود که سابقه آشنایی ام را با این جعبه جادوی جدید بگویم، و تازه انهم به سودایی دیگر که هنوز باز آن را بگویم.
می خواستم بگویم دستخط بدم پیرمرد را به زحمت می انداخت. زنگ می زد به خانه یا دکه ای که در آن کار می کردم که این لغت چیست ؟ آن عبارت قرار است چه معنی بدهد تا بتوان خواند و به حروفچین سپردش؟ و تشویقم کرد که دستخطم را به مشاطه گر ماهر تکنیک و صنعت بسپارم. برنامه رویال! خیلی خاص بود. واژه نگار، عام تر بود. زرنگار بهتر درآمد. تا امروز که همه به زبان وورد با هم حرف می زنیم.
آن بالا گفتم که، اما! تسلیم نشدم به این ادای تازه، چت! ولی نکته ای دیگر از این مطلب را اگر چه به کار امروز من نمی آید، اما بگویم؛ و آن اینکه، همین دو سه سالی پیش از این، ناگهان جن دیگری هم از کامپیوتر بیرون پریده بود: ”اورکات”!
ای میل پشت ای میل که هلا! ملت آزاده، همگی با هم در اورکات! پرس و جو کردم چیزی مثل یک قهوه خانه است که داشته باشی در یک پاساژ عمومی. کرکره ها همه، برای همه بالا؟ بله! همه ساکنین آن پاساژ.
جل الخالق! اینهمه حوصله از کجا می آورد این خلق شکست خورده! این مردم ِ پریشان !؟ خوب اما! زندگی جریان دارد! این است راز جان سختی ما..
از آن “اورکات” داستان های عجیب و غریب، زشت و زیبا درآمد. عشقهای بی سرانجام! بی سرانجام که خوبست، بی صاحب! باور می کنید؟ عشقهای بی صاحب؟! در آن واحد چند تن عاشق کسی بودند که هرگز وجود نداشت!
داستانهایش بی شک روزگاری گره ها از سرگذشت ها خواهد گشود. پس بماند…
اما این یکی، “ چت”! این را حضور ِ ساده لوحانه ام در گوگل میل وارد افعال معدود و محدود روزانه ام کرد. ای میلی آنجا باز کردم و بعد اینطور شدم که با هر کسی که ای میلی رد و بدل کرده بودم، در هر ساعت روز و شب به حضورم در مقابل کامپیوتر پی می برد و شروع می کرد در یک مستطیل پنج در سه در گوشه راست صفحه مانیتورم، به چاق سلامتی با من! خیلی گذشت تا فهمیدم می توانم جلوی اسم خودم علامتی بگذارم که معنی و مفهوم آن این باشد که من مشغولم لطفاً با من سر صحبت را باز نکنید. اما زمان به مراتب کمتری لازم بود تا بفهمم که کسی از دوستان و یاران همدل، برای این تابلویی که تو آویزان کرده ای تره هم خورد نمی کند. کدام دوست بود که می گفت علم کم خطرناک است؟ آذر بود که بیست و دوسال است ندیده امش. دکترای ادبیات انگلیسی گرفته ولی همچنان از ورود به اینترنت خوف دارد.
بالاخره باید از ماجرای امروز بگویم که در میان این همه موضوع، چت و کامپیوتر و اورکات..فقط با چت امروز من ارتباط مستقیم دارد. در این چت امروز گفتگویی پیش آمد که بردم، یعنی برد مرا به عالمی که این نوشته ناگزیر شد. اما باز قبل از آن لازم می آید تا بگویم که چند روزی پیش از این دوستی زنگ زد که این دعوای دهه پنجاه و دهه شصتی ها را در روز آنلاین دنبال می کنی؟ گفتم نه! جالب است بخوان. نگفتم که حالی ست مرا که به هیچیک از دهه های گذشته خوش ندارم که فکر نکنم. بخصوص که اطلاعات اندکی که از موضوع دعوا داد، با وجود اینکه متولد دهه چهل هستم، دیدم یکجوری پای من وسط کشیده می شود و احیاناً این محکمه ناعادلانه، که کی انقلاب کرد، و کی کارهای بهتری قرار بوده بکند و معلوم نیست چرا نکرد! کدام نسل به کدام تاریخ ظلم کرد و از این قبیل ترانه سرودهای غمگین…
همین دیروز پریروز هم دوستی از ایران که مسئولیت غیر مستقیمی دارد در کشاندن من به زیر آوار چت، همین پرسش را از من کرد که این دعوای دهه شصت و پنجاهی ها… خودش دهه اش مثل من است و نمی دانم چطور خبر نداشت که بخشی از دعواعلیرغم عنوانش، به نسل ما برمی گردد و دارند دنبال کی می گردند؛ و دل خوش نوشته بود:
”… این ها که تاب یکدیگر را ندارند، نسل پیشین را که انقلاب کرد، اگر دستشان برسد دراز می کنند و اگر خشونت ورز باشند، لابد اعدام.“
من رسیدم سرانجام به این چتی که امروز کردم. حالا اینطور شده است که وقتی وارد صحن گوگل میل می شوم و به علت کارم باید در معرض دید باشم و تابلوی ورود ممنوع را هم زده ام، اگر آشنایی را ببینم که چراغش سبز است، بی ادبی می فهمم که سلام نکنم!
به همین خاطر، امروز وقتی چراغ آرش روشن بود، به او سلام کردم و سال نو مبارک گفتم. آرش یک دهه شصتی است که با همه ایراداتی که به دهه انقلاب کننده دارد، همچنان وجدان جهان است و همچنان داور بی آرام خیر و شر، یک دهه شصتی است که بخاطر آنچه نمی پسندد، شغل و کار خود در این زمانه غنیمت خود را وانهاده و خیره سرانه مستعفی شده است. و مرا یاد پسرم می اندازد که همین تازگی به من گفت من دهه شصتی هستم. من که دوست ندارم او سن خودش را بالا ببرد سعی کردم به او بقبولانم که آنطوری که او دهه شصتی است، یعنی روزهای آخر سال پنجاه ونه، می تواند در امار دهه هفتاد هم باشد که اصلاً گردن نگرفت. اما آرش اواسط پنجاه و پنج و واقعاً دهه شصتی است. باری! در جواب من نوشت:
سال تو هم مبارک بانو! اگر راست می گویی! و در کنایه از “مبارک” نوشت: ما که برکت از نان و ماست سفره مان رفته است. نوشتم، برکت نمی رود، جایی قایم می شود…و گفت و گویی در گرفت از جنس آنها که دهه بیستی ها با ما داشتند….
برایم آدرسی نوشت که این را گوش کن. یعنی آدرسی را باید باز می کردم و می شنیدم.گوشی را وصل کردم؛ تمام وجود در اختیار جعبه جادو.
رگبار تار و سنتور و تنبک و نی و کمانچه ریخت بر سرم. همان فضایی که از آن می گریزم که از غوطه خوردن، تا حد غرق شدن در دلتنگی ها، گریخته باشم. اما غافلگیر شده بودم و ماندم. و صدایی جوان از گلوی غمی انگار هزار ساله خواندن آغاز کرد…
زرد و سرخ و ارغوانی/ برگ درختان پاییز / می ریزند بر زمین / آرزوهای ما نیز!
تجربه نکرده بودم؛ تارو تنبک و سنتور این زبان ساده امروزی!
نخواستم به او بگویم که تکان دهنده است این آواز؛ برایش نوشتم چه زیباست و تشکر کردم. و او گویا نوشت: گوربان سنه!
سرود و صدایی که تکان دهنده بود همچنان می خواند:
درختان پاییز درخون غنودند / سرودی بیاد بهاران سرودند؛
قلبم را می لرزاند؛ رفتم… با آن سرعت بیرحمانه ای که یادهای تلخ آدمها را می برند. رفتم بر سر گورهایی، زیرش همه آرزوهای جوان مدفون، رفتم به تماشای چشمانی تا ابد به درگاه مانده؛ پرهیب ِ رهروان جوانی با کوله بارهای سنگین و هرگز ناگشوده، کوله بار تجربه های در خون نشسته. و رفتم به تماشای دلگزای زخم هایی که روح پدران ما را چون خوره خورده بود، و دردهای شان که به کسی اظهار نکرده بودند، چون گمان می کردند که عموماً…
تلخ و شیرین های رفته بر باد را، صدای جوان هزارساله، از هر غار و مغاکی بیرون می کشید و به سرم آوار کرده بود. کتابی را که روی میزم بود، که با درد دارم می خوانمش، پشت و رو کردم. همینطور که می خوانم از آن هول برم می دارد، غمگین می شوم، بیخوابم می کند تا کابوس نبینم. کتاب بسته در ذهنم ورق می خورد و خواننده هنوز می خواند :
آه بهار آرزو بر سر ما گذر نکرد
توشه ای از بهاران ندارم / یادگاری ز یاران ندارم / گرد خاموشی و خستگی / روی قلبم نشسته
نگاه می کنم به گوشه مانیتورم برای آرش نوشته بودم: آرش! این وصف حال نسل ماست نه تو!
آرش نوشته ست:
نسل شما غم را هم مصادره می کند!