زرد، سرخ، ارغوانی....

ملیحه محمدی
ملیحه محمدی

اینهمه سال مقاومت کردم، اگر اسم کاری که کردم مقاومت نیست، بی اعتنایی عمدی که کرده ام، بیحوصله این کار ‏بودم؛ اینکه شنیده بودم نامش “چت” کردن است و آدمها همزمان پای کامپیوتر می نشینند و هی حرفهاشان را برای هم ‏تایپ می کنند.‏

نه! مارا بس. پای کامپیوتر هستیم به اندازه کافی! که “کافی” عبارت از آن اندازه ای باشد که رابطه دست و ـ ای دریغ ـ ‏دلت، با کاغذ قطع شود.‏

خلوص و رضایی را که از خواندن و نوشتن، این عبادت جلیلی که مادرم به آن آمخته ام کرده بود، می یافتم، به وساطت ‏این دستگاه، گم کرده بودم. نمی دانم چرا، اما اینچنین خواندن و نوشتن، شائبه ای با خود حمل می کرد ـ می کند ـ که بین ‏من و کتاب می نشیند. شاید هم نیست مگر هول دل کندن از قدیم و فنا شدن در نو! هر چه هست، خوش نیست. حالا مانده ‏بود فقط که حرف زدنم را هم این جعبه الکن کند. ‏

اول بار کی بود که این جادو، قلم و کاغذ از دستم گرفت و الفتم را با کتاب قطع کرد؟ دوازده سالی پیش از این بود گمانم ‏که شروع کردم اول، با این دستگاه نوشتن، و با دست خط کج و معوجم وداع کردن که میراث خانوادگی است و از ما ده ‏تا خواهر و برادر، دوسه تایی بیشتر نتوانسته اند این نشان را پس بزنند. ‏

آن زمان گذشته از یک نشریه چپ شروع کرده بودم به نوشتن برای کیهان لندن که سایه هوشنگ وزیری بر سرش بود. ‏پیرمردی آنچنان نزدیک به دل و انسانی، که محبتش هر کسی را از فرط همدلی به گمان همفکری می انداخت. یا شاید ‏برای من اینطور شد که آن روزها، نیاز همیشگی ام به گریختن از منازعات بیرحمانه سیاسی، به دشت امن درون، از ‏سرم سرریز کرده بود و راه بر فکر و ذهنم بسته بود و من شرمگین و کمی ترسان می گشتم پی یک نفس جای آسودن.‏

گوشه ای که آنچه دلت می خواهد بگویی، بنویسی و اگر در خیال هم شده، دلگرم باشی که در میان مخاطبانی که نمی ‏شناسی بی شک کسانی از جنس تو هستند. آن گوشه را بعد از حضوری که وزیری در شهر ما داشت، و پیغامی که ‏برای من گذاشت، در کیهان لندن یافته بودم و بیشتر خیال کرده بودم که یافته ام.‏

می توانستم فیلم “گبه” را بهانه کنم، تا از شهامت هولناک و بی سرانجام زن بنویسم. همدردی ام را با “سازگار شدن” ‏اسماعیل خویی و قانع شدن غمگین اش به دوست لندنی اش “شاه بلوط”، بنویسم! که معصومانه سروده بود:‏

ولی ـ بهانه نگیرم ـ ‏

اینجا نیز

غریبه نیستم

دیگر؛

‏….‏

ببین:‏

در آنسوی پرچین ِ آن چمن، ‏

مرا که می بیند، ‏

برای دوستش‏

از دور دست تکان می دهد‏

رفیق ِ لندنی ام، ‏

شابلوط

ولی دوامی نداشت. وزیری هم ترجیح می داد زنی با گذشته چپ، اما برخی از باورهاش را ترک کرده، برای او هم از ‏سیاست بنویسد. سربلند کردن “اصلاحات” از درون طومار پیچیده به قهر و خون و شکست تاریخ ما، وظیفه مندت می ‏کرد که باز آن گوشه سبز را بگذاری و باری، باز هم از سیاست بنویسی..‏‎.‎

اینهم دوامی نکرد. بخت که شروع کرد از اصلاح طلبان بر گشتن، پسر شاه که اینجا بنا کرد از خلق دم زدن، نوشته ‏های من که همچنان در غیاب اصلاح طلبان هم دل از اصلاحات نمی کندم، جور در نمی آمد با آنچه که آن بهترین ‏سلطنت طلب! وزیری ِ نجیب و خسته، تصور کرده بود جور است…‏

این همه دم پریشان که زدم، همه این یادهای عزیز را ردیف کردم، ، برای آن بود که سابقه آشنایی ام را با این جعبه ‏جادوی جدید بگویم، و تازه انهم به سودایی دیگر که هنوز باز آن را بگویم.‏

می خواستم بگویم دستخط بدم پیرمرد را به زحمت می انداخت. زنگ می زد به خانه یا دکه ای که در آن کار می کردم ‏که این لغت چیست ؟ آن عبارت قرار است چه معنی بدهد تا بتوان خواند و به حروفچین سپردش؟ و تشویقم کرد که ‏دستخطم را به مشاطه گر ماهر تکنیک و صنعت بسپارم. برنامه رویال! خیلی خاص بود. واژه نگار، عام تر بود. ‏زرنگار بهتر درآمد. تا امروز که همه به زبان وورد با هم حرف می زنیم.‏

آن بالا گفتم که، اما! تسلیم نشدم به این ادای تازه، چت! ولی نکته ای دیگر از این مطلب را اگر چه به کار امروز من ‏نمی آید، اما بگویم؛ و آن اینکه، همین دو سه سالی پیش از این، ناگهان جن دیگری هم از کامپیوتر بیرون پریده بود: ‏‏”اورکات”!‏

ای میل پشت ای میل که هلا! ملت آزاده، همگی با هم در اورکات! پرس و جو کردم چیزی مثل یک قهوه خانه است که ‏داشته باشی در یک پاساژ عمومی. کرکره ها همه، برای همه بالا؟ بله! همه ساکنین آن پاساژ. ‏

جل الخالق! اینهمه حوصله از کجا می آورد این خلق شکست خورده! این مردم ِ پریشان !؟ خوب اما! زندگی جریان ‏دارد! این است راز جان سختی ما..‏

از آن “اورکات” داستان های عجیب و غریب، زشت و زیبا درآمد. عشقهای بی سرانجام! بی سرانجام که خوبست، بی ‏صاحب! باور می کنید؟ عشقهای بی صاحب؟! در آن واحد چند تن عاشق کسی بودند که هرگز وجود نداشت!‏

داستانهایش بی شک روزگاری گره ها از سرگذشت ها خواهد گشود. پس بماند…‏

اما این یکی، “ چت”! این را حضور ِ ساده لوحانه ام در گوگل میل وارد افعال معدود و محدود روزانه ام کرد. ای میلی ‏آنجا باز کردم و بعد اینطور شدم که با هر کسی که ای میلی رد و بدل کرده بودم، در هر ساعت روز و شب به حضورم ‏در مقابل کامپیوتر پی می برد و شروع می کرد در یک مستطیل پنج در سه در گوشه راست صفحه مانیتورم، به چاق ‏سلامتی با من! خیلی گذشت تا فهمیدم می توانم جلوی اسم خودم علامتی بگذارم که معنی و مفهوم آن این باشد که من ‏مشغولم لطفاً با من سر صحبت را باز نکنید. اما زمان به مراتب کمتری لازم بود تا بفهمم که کسی از دوستان و یاران ‏همدل، برای این تابلویی که تو آویزان کرده ای تره هم خورد نمی کند. کدام دوست بود که می گفت علم کم خطرناک ‏است؟ آذر بود که بیست و دوسال است ندیده امش. دکترای ادبیات انگلیسی گرفته ولی همچنان از ورود به اینترنت خوف ‏دارد.‏

بالاخره باید از ماجرای امروز بگویم که در میان این همه موضوع، چت و کامپیوتر و اورکات..فقط با چت امروز من ‏ارتباط مستقیم دارد. در این چت امروز گفتگویی پیش آمد که بردم، یعنی برد مرا به عالمی که این نوشته ناگزیر شد. اما ‏باز قبل از آن لازم می آید تا بگویم که چند روزی پیش از این دوستی زنگ زد که این دعوای دهه پنجاه و دهه شصتی ‏ها را در روز آنلاین دنبال می کنی؟ گفتم نه! جالب است بخوان. نگفتم که حالی ست مرا که به هیچیک از دهه های ‏گذشته خوش ندارم که فکر نکنم. بخصوص که اطلاعات اندکی که از موضوع دعوا داد، با وجود اینکه متولد دهه چهل ‏هستم، دیدم یکجوری پای من وسط کشیده می شود و احیاناً این محکمه ناعادلانه، که کی انقلاب کرد، و کی کارهای ‏بهتری قرار بوده بکند و معلوم نیست چرا نکرد! کدام نسل به کدام تاریخ ظلم کرد و از این قبیل ترانه سرودهای ‏غمگین…‏

همین دیروز پریروز هم دوستی از ایران که مسئولیت غیر مستقیمی دارد در کشاندن من به زیر آوار چت، همین پرسش ‏را از من کرد که این دعوای دهه شصت و پنجاهی ها… خودش دهه اش مثل من است و نمی دانم چطور خبر نداشت که ‏بخشی از دعواعلیرغم عنوانش، به نسل ما برمی گردد و دارند دنبال کی می گردند؛ و دل خوش نوشته بود:‏

‏”… این ها که تاب یکدیگر را ندارند، نسل پیشین را که انقلاب کرد، اگر دستشان برسد دراز می کنند و اگر خشونت ‏ورز باشند، لابد اعدام.“‏

من رسیدم سرانجام به این چتی که امروز کردم. حالا اینطور شده است که وقتی وارد صحن گوگل میل می شوم و به ‏علت کارم باید در معرض دید باشم و تابلوی ورود ممنوع را هم زده ام، اگر آشنایی را ببینم که چراغش سبز است، بی ‏ادبی می فهمم که سلام نکنم!‏

به همین خاطر، امروز وقتی چراغ آرش روشن بود، به او سلام کردم و سال نو مبارک گفتم. آرش یک دهه شصتی ‏است که با همه ایراداتی که به دهه انقلاب کننده دارد، همچنان وجدان جهان است و همچنان داور بی آرام خیر و شر، ‏یک دهه شصتی است که بخاطر آنچه نمی پسندد، شغل و کار خود در این زمانه غنیمت خود را وانهاده و خیره سرانه ‏مستعفی شده است. و مرا یاد پسرم می اندازد که همین تازگی به من گفت من دهه شصتی هستم. من که دوست ندارم او ‏سن خودش را بالا ببرد سعی کردم به او بقبولانم که آنطوری که او دهه شصتی است، یعنی روزهای آخر سال پنجاه ‏ونه، می تواند در امار دهه هفتاد هم باشد که اصلاً گردن نگرفت. اما آرش اواسط پنجاه و پنج و واقعاً دهه شصتی است. ‏باری! در جواب من نوشت:‏

سال تو هم مبارک بانو! اگر راست می گویی! و در کنایه از “مبارک” نوشت: ما که برکت از نان و ماست سفره مان ‏رفته است. نوشتم، برکت نمی رود، جایی قایم می شود…و گفت و گویی در گرفت از جنس آنها که دهه بیستی ها با ما ‏داشتند….‏

برایم آدرسی نوشت که این را گوش کن. یعنی آدرسی را باید باز می کردم و می شنیدم.گوشی را وصل کردم؛ تمام ‏وجود در اختیار جعبه جادو.‏

رگبار تار و سنتور و تنبک و نی و کمانچه ریخت بر سرم. همان فضایی که از آن می گریزم که از غوطه خوردن، تا ‏حد غرق شدن در دلتنگی ها، گریخته باشم. اما غافلگیر شده بودم و ماندم. و صدایی جوان از گلوی غمی انگار هزار ‏ساله خواندن آغاز کرد…‏

زرد و سرخ و ارغوانی‎/ ‎‏ برگ درختان پاییز ‏‎/‎‏ می ریزند بر زمین ‏‎/‎‏ آرزوهای ما نیز‎!‎‏ ‏

تجربه نکرده بودم؛ تارو تنبک و سنتور این زبان ساده امروزی!‏

نخواستم به او بگویم که تکان دهنده است این آواز؛ برایش نوشتم چه زیباست و تشکر کردم. و او گویا نوشت: گوربان ‏سنه!‏

سرود و صدایی که تکان دهنده بود همچنان می خواند:‏

درختان پاییز درخون غنودند ‏‎/‎‏ سرودی بیاد بهاران سرودند؛

قلبم را می لرزاند؛ رفتم… با آن سرعت بیرحمانه ای که یادهای تلخ آدمها را می برند. رفتم بر سر گورهایی، زیرش ‏همه آرزوهای جوان مدفون، رفتم به تماشای چشمانی تا ابد به درگاه مانده؛ پرهیب ِ رهروان جوانی با کوله بارهای ‏سنگین و هرگز ناگشوده، کوله بار تجربه های در خون نشسته. و رفتم به تماشای دلگزای زخم هایی که روح پدران ما ‏را چون خوره خورده بود، و دردهای شان که به کسی اظهار نکرده بودند، چون گمان می کردند که عموماً…‏

تلخ و شیرین های رفته بر باد را، صدای جوان هزارساله، از هر غار و مغاکی بیرون می کشید و به سرم آوار کرده ‏بود. کتابی را که روی میزم بود، که با درد دارم می خوانمش، پشت و رو کردم. همینطور که می خوانم از آن هول برم ‏می دارد، غمگین می شوم، بیخوابم می کند تا کابوس نبینم. کتاب بسته در ذهنم ورق می خورد و خواننده هنوز می ‏خواند :‏

آه بهار آرزو بر سر ما گذر نکرد‏

توشه ای از بهاران ندارم ‏‎/‎‏ یادگاری ز یاران ندارم ‏‎/‎‏ گرد خاموشی و خستگی ‏‎/‎‏ روی قلبم نشسته‏

نگاه می کنم به گوشه مانیتورم برای آرش نوشته بودم: آرش! این وصف حال نسل ماست نه تو!‏

آرش نوشته ست:‏

نسل شما غم را هم مصادره می کند!‏