در باب شرف و آبروی قلم

فریدون عموزاده خلیلی
فریدون عموزاده خلیلی

حتما دلیلی دارد، حتما دلیلی دارد که این روزها، این شعر قیصر هر جا که می‌روم، هر جا که می‌نشینم، حتی هر وقت که می‌خوابم یا بیدار می‌شوم یا پای اینترنت می‌نشینم، به فضای مجازی سرک می‌کشم، به فضای حقیقی برمی‌گردم، همه جا، همه جا، همه جا می‌آید و مثل پتک، مثل یک پتک مخملی سنگین می‌کوبد به دیواره‌های سرم یا مغزم یا روحم یا هرچی که با صدای نفروشید… شید… شید… طنین می‌گیرد و خسته‌ات می‌کند.

غمگینت می‌کند و ساکتت می‌کند و فکر می‌کنی حتما بی‌دلیل نیست که این طنین دلشوره‌آور با ضرباهنگ شید شید شید با خاطره‌ها آمیخته می‌شود، با خاطره‌هایی که حتما بی‌دلیل نیست که تلخ‌اند و سرد و سنگین‌تر از آوار هزار خروار خاک و خشت، و از روزهای حوزه هنری شروع می‌شوند و به سروش نوجوان راه می‌کشند و می‌آیند جلو، با سایه سید، سایه بلند سیدحسن، سیدحسن حسینی، که تو - حتی تو که هیچ وقت کوتاه نبوده‌ای - حیران می‌مانی همیشه که مگر می‌شود یک آدم، یک شاعر این‌قدر قد بلند باشد؟

 که بود، واقعا بود سید، و با آن قد بلند باورنکردنی‌اش جلوی پنجره ایستاده بود. انگار هزار سال بود که آنجا، جلوی پنجره اتاق قصه‌نویسی حوزه ایستاده بود و ما: من و قیصر و حسن و مهرداد و وحید و ملکی شاید، خاموش، بهت‌زده و حتی ترسخورده نشسته بودیم روی سکوی کنار پنجره… داشتیم می‌رفتیم. می‌دانستیم داریم می‌رویم. آخرین روزمان بود در حوزه و می‌دانستیم. ته دلمان دلهره داشتیم یا نداشتیم نمی‌شود گفت، نگران بودیم یا نبودیم نمی‌شود گفت، واقعا خبر از فردایمان داشتیم یا نداشتیم نمی‌شود گفت…

سید اما گفت. برگشت، و با برگشتنش یک قلمبه آفتاب کم‌رنگ زمستان هم راه کشید و آمد ریخت توی چشم‌هایمان. اول نگفت، فقط خندید، مثل پوزخند همیشه‌اش به هیکل دنیا. یک‌باره شد همان شاعر جنوب شهری و یا به قول خودش لوطی جنوب شهریِ شاعرپیشه، و گفت:

“مرحبا! مرحبا بچه‌ها! چیه قنبرک زدین؟ ما از ناموسمون دفاع کردیم!” ما باید می‌خندیدیم از شوخی سید، اما نخندیدیم، همه‌مان نخندیدیم، بعضی‌مان حتی حیران‌تر شدیم از قبل، به‌جز وحید که فهمید یا نفهمید و گفت: احسنت، دمت گرم سید! و قیصر که حتما می‌دانست، حتما می‌دانست که سید قرار است بعدها یک شب در یادداشت‌های بغض‌کرده تنهایی‌اش بنویسد: “شرافت و عزت نفس هنرمند ناموس اوست… پیش این (… مسئول) سرخم نمی‌کنم، میان دو سنگ آسیای خانه و اجتماع نرم می‌شوم، ولی نان در آبرو و شرفم نمی‌زنم…”

حتما می‌دانست قیصر که گفت: آفرین، آفرین! و سید گفت: خب پاشیم بریم بیرون، بی‌لبخند، بی‌لبخند گفت این دفعه سید. و رفتیم، برای همیشه رفتیم. بحث ناموس بود یا نبود، بحث شرف و آبرو بود یا نبود، رفتیم چون نمی‌خواستیم، نمی‌خواستیم آن‌چه نمی‌خواهیم بنویسیم؛ چون می‌خواستیم آن‌چه بنویسیم که می‌خواهیم…

… به همین دلیل ساده، به همین سادگی.

به همین سادگی دربه‌در شدیم، دربه‌در به معنی کامل کلمه، برای دفاع از آن‌چه سید می‌گفت ناموس هنرمند. بعضی‌مان دور شدند از سر خانه و زندگی‌شان، بعضی با حق‌التحریرهای ماه‌ها عقب‌افتاده روزگار گذراندند، بعضی هم حق‌التحریر سه نفره یک مجله کوچک را تقسیم کردند بین 12-10 نفری که جمع شده بودند در سروش نوجوان؛ مجله‌ای که سراپا یک اتاق کوچک بود در طبقه چندم ساختمان سروش و با پنجره‌ای که هیچ چشم‌انداز دوری روبه‌رویش نداشت و به جایش یک ساختمان بلند بدقواره سیمانی ایستاده بود جلوش تا تماشای همان یک تکه آسمان هم دریغ شود از نویسنده‌ها و خبرنگارهای جوانی که پای ناموسشان ایستاده بودند و پیرترینشان من و قیصر 28-27 ساله بودیم و در اتاقی که فقط دو تا میز داشت، مجبور بودیم برای جاشدن همه و مخصوصا مهمان‌هایی که سر راه می‌رسند، صندلی از اتاق سروش کودکی‌ها قرض بگیریم یا اتاق استاد سیدحسینی یا عمران صلاحی یا بیژنی یا… تا مهمان‌هایمان جای نشستن داشته باشند، و حالا که سید مهمان ما بود، باز کاملا تصادفی، آنجا، جلوی پنجره ایستاده بود و به آن ساختمان بی‌قواره بلند که مثل یک دهن‌کجی همیشگی روبه‌رومان بود، نگاه می‌کرد یا نگاه نمی‌کرد و دود سیگارش را مثل یک آه بلند بیرون می‌داد، یا آه بلندش را زیر دود سیگار پیچ پیچش مخفی می‌کرد سیدی که قد بلندش همیشه مایه حیرت بود و هیچ وقت اهل آه کشیدن نبود و عمرا در مرامش نبود که آه بکشد بچه جنوب شهرِ شاعرپیشه، آن هم در جمع رفقا؛ رفقایی که می‌دانست چطور پای ناموسشان ایستاده‌اند…

آه بود، حتما آه بود پیچیده در شولای دود فریبنده سیگار سید. این را یقین دارم که آه بود. حالا که یادداشت‌های تنهایی و ارغوانی سید را می‌خوانم که به لطف خانم همیشه همراهش الان پیش چشم من است:

24 آذر 69 - ساعت حدود شش بعدازظهر است، در کیهان فرهنگی نشسته‌ام و یادداشت‌های به اصطلاح روزانه می‌نویسم. از گرسنگی پشت سر هم چای می‌خورم، ولی فایده‌ای ندارد. این شکم بی‌هنر پیچ پیچ، زرنگ‌تر از این حرف‌هاست که سرش با چای کلاه برود!

24 مهر 69 (سه‌شنبه) - ارغوان! امروز بالاخره تصمیم به فروش گرفتم. فرهنگ پنج جلدی آریان‌پور و یک لغتنامه فرانسه به فرانسه که سوغات دیار بلژیک است. فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشد. از لحظه تصمیم، حال دیگری به من دست داده است. آمیزه‌ای از غم و اضطراب و تردید و نوسان و ناگزیری… مثل کسی هستم که هم‌سفرانش در نیمه راه از قطار پیاده می‌شوند. زنم کارهایی از این دست را کار جماعت معتاد می‌داند… شرمم می‌آید که موضوعی به این کوچکی “یادداشت‌ساز” باشد، اما چه می‌توان کرد؟ چاره‌ای جز نوشتن ندارم. تنها تو می‌فهمی که نوشتن برای من در لحظات تنگی نفس، کار نفس عمیق را می‌کند. از پنجره صدای اذان ظهر می‌آید… استکان چای روی میز سرد شده است و سیگارم نفس‌های آخرش را می‌کشد.»

به خاطربحث­های این روزهای روزنامه­نگارهادر باره شرافت وآبروی قلم هست یانه، به خاطر این رویارویی بی­پایان در فضای مجازی هست یانه؛ یقین دارم بی‌دلیل نیست، حتم دارم بی‌دلیل نیست که این روزها، هرجا که می‌روم، هرجا که می‌نشینم، هر وقت می‌خوابم، هر وقت بیدار می‌شوم، یا پای اینترنت می‌نشینم، به فضای مجازی سرک می‌کشم، به فضای حقیقی برمی‌گردم، همه جا، همه جا، همه جا این ندا می‌آید، ندایی که آمیخته‌ای از صدای جنوبی قیصر است و صدای جنوب شهری سید، آمیزه‌ای از یادداشت‌های ارغوانی سید و شعر اندوه‌زده قیصر، آمیخته‌ای از آهی دودآلود و طنین تمام‌نشدنی نفروشید، فروشید، شید، شید قیصر به دوستان هنرمندش…

این حنجره، این باغ صدا را نفروشید

این پنجره، این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما، باری اگر عشق فروشی است

هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، به خدا، دلخوشی ما به دل ماست

صندوقچه راز خدا را نفروشید

سرمایه دل نیست بجز اشک و بجز آه

پس دست کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه‌ای جز دل ما نیست

آیینه شمایید؛ شما را نفروشید

در پیله پروانه بجز کِرم نلولد

پروانه پرواز ِ رها را نفروشید

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم

این هروله سعی و صفا را نفروشید

دور از نظر ماست اگر منزل این راه

این منظره دورنما را نفروشید