شرح

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی


اشاره:

پرونده ی این هفته به شرح دیداری با رضا قاسمی اختصاص دارد. نویسنده ای که به تنهایی و گوشه گیری شهره ی اهل ادب است، این بار با ما وعده ی دیدار داده و ما را به خلوت خاص خودش پذیرفته است. سه مطلب این پرونده شرح دیدار خالق چاه بابل با فرزاد حسنی است که یکی تازه به جمع خارج نشینها پیوسته و آن دیگری سالهاست که از وطن دور است و در این بیدرکجا به نوشتن مشغول… مطالب این پرونده را در ادامه ی این صفحه و دیگر دو مطلب این پرونده از پی بگیرید…

حکایت یک انتخاب…

تصور کن فردا شب شام را دعوتی به یک میهمانی نسبتا با شکوه روی یک کروز درحال حرکت روی رودخانه سن  و در حین صرف شام از مسیر سن، پاریس را که در شب قرار گرفته است دوره کنی.

چه چیزی از این بهتر و جالب تر برای یک تازه وارد به جمع پاریس نشینان؟ ظهر است و هوا ابری و نسبتا سرد. پرده را کنار می زنم تا کمی نور به داخل اتاق بریزد و پنجره را باز می کنم تا هوای اتاق عوض شود. سرما و گرما در یک حرکت کنوکسیونی سریع که احتمالا خاص پاریس است، جای خود را عوض می کنند. حالا دیگر دمای 19درجه ای اتاق مثل بیرون شده است و این یعنی سیستم نامنظم داخل اتاق که من نیز شامل آن هستم، به ناچار مقهور سیستمی منظم و البته حاکم درآمده است!

چند روز از آمدنم به این شهر گذشته و من هنوز نتوانسته ام کسانی  که مشتاق به دیدارشان بوده ام را ببینم. پنجره را باز می گذارم و به سمت تختخواب بر می گردم. و دراز می کشم.

ساعت دو است و احتمالا اگر ساعت کلیسای “ سن پل ” قرار به نواختنش را هنوز به هم نزده باشد، باید دو باری را تا کنون نواخته باشد و اکنون آقای نویسنده باید اندک اندک بیدار شده باشد یا تاکنون از خواب بیدار شده است.

من حال شب بیداران را خوب و کامل درک می کنم و می دانم تلفن بی موقع و نامناسب تا چه حد کفرشان را در می آورد و دگرگونشان می کند. با محاسبات من اکنون بهترین زمان ممکن است.

قبل از تصمیم به تماس همه آنهایی که مرا و آقای نویسنده را می شناختند احتمالا در دل به حماقت و البته سماجت من خندیده بودند و البته با زبان روشن و آشکار هم به من گفته بودند آقای نویسنده حوصله دیدار و گپ و گفت را ندارد و بعید است حتی تلفن را جواب بدهد چه برسد که بخواهد تو را ببیند.

همیشه و در تمام طول عمر هرگاه که اطرافیان انگیزه هایم را کم کرده اند و اندکی نیز مزه تمسخر به آن افزوده اند، انرژی های مثبتم چند برابر شده و به درستی تصمیمی که گرفته ام بیشتر ایمان پیداکرده ام و در نهایت به اینکه تصمیمم باید عملی شود، یقین پیدا کرده ام. گوشی به دست روی تخت در حالیکه کمی هم سرمازده شده بودم دوباره دچار چنین حسی شده بودم. در چنین لحظه هایی تا جاییکه یاد گرفته بودم تردید بزرگترین دشمن و آفتم بود و زمان در لحظه اکنون بزرگترین سرمایه. شماره را گرفتم و منتظر شدم به اتفاق پشت خط، بی هیچ تردیدی و با یقین بسیار. زنگ دوم گوشی را برداشت.

-آقای قاسمی.

-بله

-فرزاد هستم.

-سلام. خوب هستید.

-خوبم و مشتاق دیدار.

-آره..مریمِ… توی فیس بوک برایم گفته بود از آمدنتان.

-بسیار خوب چه جوری باید بیام؟

-کجای پاریس ساکن هستید.

-خوب نزدیکترین ایستگاه مترو به شما رو بلدید؟

-بله خط چهار – آبی رنگ.

-خوبه. شما باید برسید به خط یک. ایستگاه…

-بله. پیداش می کنم.

اتفاق اول افتاده بود و تا اتفاق بعدی بیست و هشت ساعت دیگر باقی مانده بود.

بلند شدم اول پنجره را بستم و بعد نشستم پشت میز تحریر و نقشه پاریس را گشودم تا خط یک را از میان این طرح مار و پله ای پیدا کنم. خوب!خدا را شکر، راه رفتن به این ایستگاه را بلد بودم.

 

وقت دیدار

ساعت پنج، شال و کلاه می کنم و کوله را به پشت می اندازم و راه می افتم. در پاریس فرقی نمی کند کجا قرار دارید کافی است یک ساعت قبل از قرار ملاقات بیرون بزنید و مطمئن باشید به موقع به قرار می رسید. سیستم گسترده مترو اینجا نقش بزرگی در خوش قولی وعده کنندگان ایفا می کند.

انتخاب وقتی معنا و مفهوم دارد که بین حداقل دو چیز، بخواهی یکی را برگزینی و زمانی مفهوم جدی تر پیدا می کند که این دو مفهوم دارای ارزش یکسان یا تقریبا یکسانی باشند.

انتخاب من در این شب سرد زمستانی یک سرش میهمانی باشکوهی بود در کروز بر روی راین و سر دیگرش قرار با آقای نویسنده. هر جور حساب می کردم این دومی ارزش و مقدارش با اولی قابل قیاس نبود و جایی برای شک و تردید نمی گذاشت.

طبق نقشه راه متروها وارد خط چهار شدم. از دستگاه هوشمند بلیطی خریدم و سوار مترو شدم. چند ایستگاه بعد خط را عوض کردم تا سوار خط یک شوم. در ایستگاه مورد نظر پیاده شدم و سریع خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم و پرسان پرسان خط مورد نظر را یافتم. حالا چه جوری باید بلیط بگیرم؟ نمی دانم.

سوار اتوبوس می شوم و کسی نمی پرسد آقا بلیط داده ای و یا نه و من هم سعی می کنم قیافه مشکوکی به خود نگیرم تا شک و تردید دیگران را برنینگیزم که اینجا در پاریس دارم به سرمالیات دهندگان اینجا 7/1یورو (به قول اینها اُقُو) کلاه می گذارم و مسیری را مجانی طی می کنم.

به یک نفر در جمع اطمینان می کنم و می سپارم وقتی به ایستگاه رسیدیم خبرم کند. می گوید او نیز همان ایستگاه پیاده می شود. هوا کاملا تاریک شده و سرما بیشتر از قبل.

به ایستگاه می رسیم و من پیاده می شوم و به دنبال چراغ قرمز. نشانه ها درست است و کامل. خیابان اصلی به شکل زیبایی چراغانی شده است.

کمی زود رسیده ام، سعی می کنم چند دقیقه ای توی این محل قدم بزنم. یک سمت خیابان انگاری راسته سلمانی ها و آرایشگران است.جالب است نزدیک به ده یازده مغازه آرایشگاه کنار هم مشغول کارند و در ان خانم ها و آقایان آرایشگر مشغول به کار روی موهای آقایان و خانم ها.

سمت دیگر هم مغازه های مختلف دیگر. کوچه مورد نظر را پیدا نمی کنم. بافت اینجا نسبت به مرکز پاریس کمی نوتر به نظر می آید و شبیه تهران خودمان است.اسم کوچه ها را نگاه می کنم. حتما گم شده ام. محاسبات من نشان می دهد خیلی بیشتر از بیست متر از چراغ قرمز عبور کرده ام و بنابراین اگر یکی از کوچه های دست چپ را بگیرم و تا انتهای آن بروم و بعد برعکس مسیری را که آمده ام طی کنم احتمالا می رسم به انتهای کوچه مورد نظر. محاسباتم غلط از کار در می آید چون اینجا کوچه ها اشکال منظم ندارند و تقاطع ها به شکل به علاوه نیست.

ناچار می شوم آدرس را از اندک رهگذران بپرسم. سه نفر ابتدایی نمی دانند.به راهم ادامه می دهم. پیرزنی در سمت چپم مقابل فضای بزرگ سبزی که از برف سپید شده ایستاده است. به سمتش می روم و آدرس را می پرسم. تا آن لحظه متوجه سگش نمی شوم. سگش را صدا می کند.

-گابیگ! گابیک!

نکند این همان «ماتیلد» خودمان باشد.چه جالب همسر مرحوم اریک فرانسوا اشمیتم را هم دیدیم.  مرا باش که از چه کسی آدرس می پرسم. این بنده خدا لابد خودش هم راه خودش را گم کرده. شاید این «گابیک» بتواند کاری کند اما باید مواظب باشم که مرا با درختان یا دیوارهای ساختمان اشتباه نگیرد و برای تعیین قلمرواش روی من علامتگذاری نکند. پیروزن سعی می کند چیزهایی را به یاد آورد اما نمی تواند.از او تشکر می کنم و سعی می کنم قبل از اینکه «گابیک» به من نزدیک شود، دور شوم.

در انتهای کوچه بالاخره کسی پیدا می شود که اسم کوچه را بلد است و راه را نشانم می دهد و من با بیست دقیقه تاخیر مقابل ساختمان شماره…هستم.

مقابل در ورودی ساختمان برای چند لحظه ای می ایستم. به در خیره می شوم. باز است. کمی عقب عقب می آیم و ساختمان قدیمی را دید می زنم. اغلب چراغ ها خاموش هستند. طبقه ها را می شمارم. چند طبقه باشد خوب است؟شش طبقه. وارد راه پله می شوم و از پله های مدور و نیم گرد بالا می روم. چراغ ها راه پله روشن است. تا طبقه چهارم بالا رفته ام.سر و صدای ساکنین اتاق ها و واحدها توی راهرو می پیچد و من ترکیبی از صداهای عربی، فرانسوی و به گمانم هندی و انگلیسی و شاید روسی را می شونم.

با محاسبات من «میلوش» چند سالی  است که به کشورش بازگشته است و آن پیرزن نیز نباید «ماتیلد» باشد. مگر عمر نوح دارد پیرزن. پس اگر اینگونه است چرا اسم آن سگ گابیگ بود؟ توی همین فکر ها وسط راه پله چهارم چراغ ها خاموش می شود و وهمی سنگین مرا که همیشه از تاریکی راه پله ها در حال بالا وپایین رفتن می ترسیدم، فرا می گیرد. در چنین مواقعی اغلب پله ها و جای آن را اشتباه می کردم و بعد از آن خدا می دانست چه اتفاقی می توانست بیفتد. به سختی موبایلم را پیدا می کنم و چراغ کم سویش را روشن می کنم تا خودم را به طبقه آخر برسانم و دنبال کلید چراغ راه پله بگردم. پس کجاست این کلید لعنتی؟ با کلی دردسر پیدایش می کنم.

من حالا طبقه آخر ساختمان هستم. اما راستی آقای نویسنده ساکن کدام واحد است؟ اصولا او به من نگفت در چه طبقه ای ساکن است. پس من چرا ناخوداگاه و بی اختیار این شش طبقه را بالا آمده بودم. حدس ناخودآگاهانه ای می گفت باید ساکن طبقه ششم باشد اما چگونه می توانستم تمام درها را بزنم؟ توی فرانسه کسی کاری به کار همسایه اش ندارد و اینجوری آدرس پرسیدن درست نیست.اینها را می دانستم.

دوباره پله های رفته را بازگشتم و مقابل در اصلی برگشتم و اینبار شماره تلفنش را گرفتم.

-من مقابل ساختمان هستم. شما ساکن چه طبقه ای هستید؟

-طبقه آخر. بیایید بالا.من الان در را باز می کنم.

امان از این ناخودآگاه که با انسان چه می کند. دوباره مسیر آمده را عرق ریزان بالا می روم و سعی می کنم طوری بالا بروم که میان راه چراغ راه پله خاموش نشود.

محاسباتم درست از آب درنمی آید و من تا به آخرین پاگرد طبقه آخر می رسم، چراغ ها دوباره خاموش می شوند. اما نور کم سویی از گوشه سمت چپ طوری بیرون می زند که بتوانم این چند پله آخر را ببینم. بالا می روم. هیبت تاریک مردی را می بینم که نوری اندک از پشتش به راهرو می زند. نور آنقدر کم است که حتی نمی تواند سایه درست کند.

شک می کنم. صدایش می زنم.

عبارات و کلمات آشنای ایرانی و حتی عربی داخل شده در زبان پارسی، درچنین مواقع وهم انگیزی در کشور و دیار غریب، چه شیرین است وشنیدنی.

در را بیشتر می گشاید.حالا مقابل هم هستیم. کنار می رود و داخل می شوم. دست می دهم  و روبوسی می کنیم. من اکنون مقابل «رضا قاسمی» هستم.

تعارف می کند به داخل و از راهروی کوچک خانه وارد هال می شوم و با چند قدم کوتاه روی کاناپه ولو می شوم. کمی حواسم را جمع می کنم به اطراف.به نظرم رسید صدای پایم در همین چند قدم کوچک غیر عادی و بیشتر از اندازه بود.

به کف هال نگاه کردم. چوبی بود. به نظرم اسکلت ساختمان چوبی بود و به احتمال زیاد سقف طبقات که در عین حال می تواند کف طبقه بعدی نیز باشد از جنس چوب بود. حالا معنا و مفهوم «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» به راحتی قابل درک بود. نشستیم و ابتدا از علت تاخیر گفتم  و توضیح دادم که چگونه طبقات را بالا آمدم و برگشتم…