محسن عمادی
1- در نخستین سالهای دههی شصت میلادی یک هنرپیشهی انگلیسی در تئاتر سلطنتی شکسپیر در لندن، به جوانی بر میخورد خوشپوش و خندان. از او میپرسد: - از کجا میآیی؟- و وقتی میشنود: “شیلی”، شگفتزده میگوید: -چقدر متمدن به نظر میرسی! - جوان توضیح میدهد که مردم سرزمینش فیالمثل هارولد پینتر را میشناسند و به زبان اسپانیایی کارهایش را اجرا میکنند. زن در جواب میگوید: -چه مضحک! پینتر به زبان اسپانیایی!- و جوان پاسخ میدهد: “از اجرای چخوف به انگلیسی که مضحکتر نیست!”
توقف در همین مکالمهی کوتاه ما را به پرسشهایی میرساند که میتوانند در روایت زندگی آن جوان یاریمان کنند. پاسخی که زن به محض شنیدن نام “شیلی” میدهد، راوی ثنویتی تاریخیست: تثویت انسان متمدن و وحشی. زن، شگفتزده است از آنکه جوانی که طبیعتن باید وحشی میبود، چنین متمدن مینماید. در این سوال و جواب، هنوز جوان از ابعاد تسلط خویش بر فرهنگ مخاطبش پرده بر نداشته است. آوردن نام هارولد پینتر و تصرف این نام در زبان متکلم، احساسات ناسیونالیستیِ مخاطب را برانگیخته میکند. پاسخِ زن، تحقیرآمیز است ولی جواب جوان، از شجاعت و اعتماد به نفسی دیگر بر میخیزد. اشاره به نویسندهای روسی که اتفاقن جهانی است در موقعیت ثنویت سیاسی “شرق” و “غرب” آنروزها، انتخابی زیرکانه است. اینجا جوان در عین خونسردی، با اعتماد به نفس، تهیای موقعیت سیاسی زن را نیز افشا میکند. حرکت این مکالمه از یک بستر استعماری تا یک بستر ناسیونالیسمی تا یک بستر معاصر سیاسی، از پدیدهای بنیادیتر سخن میگوید: پدیدهی ترجمه.
پدیدهی ترجمه، در دل مغاک میان ثنویت تاریخی انسان وحشی و انسان متمدن زندگی میکند. انسانی که قرنها پیش، خود را در برخورد با آمریکای لاتین، متمدن مییافت و ساکنان آنجا را وحشی تلقی میکرد، در واقع از ترجمهی آن فرهنگ ناتوان بود. این ناتوانی تاریخی تا آن روز که آن جوان، یعنی ویکتور خارا، با آن زن روبرو میشد، به همان قوت بر سرجای خویش مانده بود.
۲ - ویکتور لیدیو خارا مارتینز، معروف به ویکتور خارا، در بیست و سوم سپتامبر سال ۱۹۳۲ در لونکنِ شیلی به دنیا آمد. خانوادهاش کشاورز بودند. پدرش، مانوئل، الکلی بود و در آن موقعیتِ فقر، اسباب دردسر خانواده. یک صدای مردانه که مادرش، آماندا را کتک میزد. مادر برای دلش آواز میخواند و گیتارش را دوست داشت. خانواده برای اینکه مختصر پولی به کف آرند، یک اتاق را به معلم مدرسهای اجاره میدهند که او هم گیتار میزند و به ویکتورِ کوچک چیزهایی میآموزد. مادر اصرار دارد که بچهها درس بخوانند. بچهها را بر میدارد و به شهر سانتیاگو میکوچد، به پایتخت شیلی. خانه در محلهایست آشفته، پر سر و صدا، قرقِ اوباش. آماندا در یک رستوران محلی کار پیدا میکند. ویکتور و برادرش به مدرسهای کاتولیک میروند و دیگر کمتر او را میبینند. ویکتور پانزده ساله است که مادرش میمیرد.
کشیشی تشویقاش میکند که به یک مدرسهی علوم دینی برود، در شهر سن برناردو، نزدیک سانتیاگو. ویکتور گمان میکند که در آنجا عشقی عمیق خواهد یافت، عشقی که میتواند کمکش کند وقتی آن عشق انسانی، دیگر غایب است. آنجا، در آن مدرسهی علوم دینی، آهنگهایی را که میشنید دوست میداشت، اما زندگی در آن مدرسه، زندگی زاهدانهای بود. سالها بعد، به همسرش میگوید که در آن دو سالِ مدرسه دریافت که هرچیز سالم، هرچیزی که سلامت و خوشی تن را تضمین میکرد، ممنوع بود. تن آدمی فقط باری بود که باید حمل میشد. سال ۱۹۵۲ است که ویکتور، مدرسهی علوم دینی را رها میکند و ده روز بعد به ارتش شیلی میپیوندد.
گزارشهای ارتش، ویکتور را سربازی موفق توصیف میکند. از توان رهبریاش میگوید و از قابلیتهای رزمیاش. اما سربازیاش که به آخر میرسد به سانتیاگو بر میگردد. چند ماهی سرگردان در خانهی دوستانش میماند و در یک بیمارستان، باربری میکند. در یک روزنامه چشمش به تبلیغات آزمون هنرپیشگی در دانشگاه شیلی میخورد و در آن امتحان موفق میشود. از آن روز، زندگی حرفهای ویکتور خارا آغاز میشود. در نقش راهبی در اجرای کارمینا بورانا ظاهر میشود و کم کم دوستان تازهای پیدا میکند. با آنها به شمال شیلی میرود تا در موسیقی فولکلور سرزمینش تفحص کند. اکثر دوستانش از طبقهی متوسط به بالا هستند. فرناندو، لباسهای دست دومش را به او میدهد و تشویقش میکند تا برای برنامهی تئاتر دانشگاه شیلی اقدام کند. در امتحان ورودی، از روز روشنتر است که این پسر فقیر چیز چندانی نخواندهاست، ولی اجرای معرکهای دارد. او را قبول میکنند و وارد دانشگاه میشود. در اجراهای تئاتری بسیار نقش ایفا میکند، اجرای نمایشنامههای ماکسیم گورگی فیالمثل. سال ۱۹۵۴ است.
۳- ویکتور خارا، یک سال پیش از مرگش، در مصاحبهای در پرو، از اهمیت دو زن در زندگیاش میگوید. مادرش آماندا و ویولتا پاررا. در کافهی سنپائولو به سال ۱۹۵۷ ویکتور خارا، صدای ویولتا را میشنود و با او دیدار میکند. ویولتا پاررا از مادری کشاورز و پدری معلم زاده شد. خانوادهی پاررا همه اهل هنر بودند. برادرش نیکانور پاررا، چند سال پیش مهمترین جایزهی شعر زبان اسپانیایی، یعنی جایزهی سروانتس را دریافت کرد و از مهمترین شاعران قرن گذشتهی شیلی محسوب میشود. فرزندان ویولتا هم موسیقیدانان برجستهای شدند. ویولتا اما زنی بود، حساس و تراژیک، کنجکاو و باهوش، جسور، پر از نیروی سرشار زنانه، پر از مادینگی حیات. او را پایهگذار ترانههای نوین شیلی میدانند. زنی که فولکلور کشورش را سطر به سطر زیسته بود. موفقیت موسیقی او بود که کلوبهای مردمی موسیقی را در شیلی رواج داد. ویکتور خارا در جوار ویولتا به پرسش سوزان خویش برخورد، به اهمیت موسیقی، شاید هم به صدای رنجور مادرش.
یک سال پیش از مرگ ویولتاست که ویکتور، اولین آلبوم موسیقیاش را منتشر میکند. ویولتا عاشق یک نوازندهی فلوت سوئیسی میشود، از همسرش جدا میشود و با او سفر میآغازد. ژیلبرت که ملودیهای آندی مینوازد چند سالی با ویولتا در اروپا میماند و بعد به آمریکای لاتین بر میگردد. دیگر ترجیح میدهد با گروه موسیقی تازهاش به سر برد، گروهی که تازه اسم و رسمی به دست آورده است، ویولتا را رها میکند و به شیلی بر نمیگردد. ویولتا در ترانهای مینویسد: “که زندگی دروغ است و مرگ حقیقت است، آه، آه، آه از من!” و با شلیک گلولهای خودکشی میکند. در مرگ او، پابلو نرودا که از دوستان نزدیکش بود مینویسد: “… بسیار خوب، ویولتا پاررا! من خداحافظی میکنم، دیگر باید به وظایفم برسم. حالا ساعت چند است؟ ساعتِ آواز است. تو آواز میخوانی. من آواز میخوانم. ما آواز میخوانیم.” و برادرش شعری مینویسد شگرف: دفاعیهای برای ویولتا. میگوید: “… من اما هیچ اعتمادی به کلمات ندارم. چرا بر نمیخیزی از گورت، تا آواز بخوانی، تا برقصی، تا شراع برکشی در گیتارت؟ برای من ترانهای بخوان، فراموش ناشدنی. ترانهای که هرگز به پایان نمیرسد. فقط یک ترانه، یک ترانه. همین را از تو میخواهم…” ویولتا شاید ققنوسی بود که از خاکسترش، ویکتور خارا زاده شد. ققنوسی که جهان او را به یک ترانه میشناسد، همان که مرسده سوسا به زیبایی میخواند: “سپاس، زندگی را!”
4- ویکتور خارا در سال ۱۹۶۱ به روسیه و کوبا سفر میکند و بعد به عضویت حزب کمونیست شیلی در میآید. در اولین آلبوم موسیقیاش ترانهایاست که کلیسا را دست میاندازد، محافظهکاران آن ترانه را در رادیو ممنوع میکنند. سال ۱۹۶۷ است که ترانهای مینویسد برای چهگوارا. شرکت ضبط و پخش با نام چهگوارا مخالفت میکند، حزب کمونیست شیلی نیز این کار ویکتور خارا را خوش نمیدارد. اما او بیتوجه به هر دو از خاطرهی “چه” مینویسد: “باد از پس باد، تعقیباش میکنند، او را، فرزند طغیان را.” میگوید که “هرگز از سرما شکایت نکرد. هرگز از رویا شکایت نکرد. بینوایان گذرش را لمس میکنند و کورمال کورمال به دنبالش میروند.” دو سال بعد، پس از حملهی نیروهای دولتی به کوخنشینان “پوئرتو مونت” ترانهای تصنیف میکند و مستقیمن خطاب به وزیر کشور وقت شیلی مینویسد: “شما باید پاسخگو باشید، جناب پرز زوخوویک! چرا باید به روستایی بیدفاع با تفنگ پاسخ داد؟” پس از آن چماقداران حکومت به ویکتور خارا حمله میکنند و کتکش میزنند. از این لحظه به بعد در حافظهی ما ایرانیها ثبت شده است. ویکتور خارا بالطبع از سالوادور آلنده دفاع میکند و از اینکه پابلو نرودا، دوست و شاعر کمونیستِ کشورش جایزهی نوبل را میگیرد شادمان است و نیز در کودتای یازده سپتامبر سال ۱۹۷۳ به همان سرنوشتی دچار میشود که نویسندگان و روزنامهنگاران و دوستان دیگرش. همسرش جسدش را چند روز بعد شناسایی میکند. یک ماه بعد، جون، همسر اصالتن انگلیسیاش کشور را ترک میکند. در فاصلهی سالهای پس از کودتا ترانههایش ممنوع است. یکی از دوستانش که پس از کودتای پینوشه ایام تبعیدش را در پاریس میگذراند خاطرهای را به یاد میآورد، اینکه تلویزیون را روشن میکند و جون بائز ترانهای را میخواند تقدیم به ویکتور خارا. احساس آنِ دوست سالیان، در لحظهای که بائز، ترانهی خارا را میخواند، برای ما ایرانیها بسیار آشناست. تلخ، پر از نوستالژی و سخت گزنده.
5- مرگی چنین جوان، به شکنجه و تیرباران، ویکتور خارا را کنار کسی دیگر مینشاند: فدریکو گارسیا لورکا. مرگ لورکا و شکست مبارزان اسپانیا، نماد تسلط فاشیسم بود در اروپا. وقتی بعدها، پس از جنگ جهانی دوم، سفیران آمریکا به دیدار فرانکو میآمدند، برنامههای خبری آمریکا، شکست مبارزان اسپانیا را جشن میگرفت و فتوحات فرانکو را غلبه بر کمونیستم تبلیغ میکرد. به همان روایت قاهر، پینوشه باید بر شیلی مسلط میشد. کمونیستم در این معنا، یک نظام سیاسی واحد نیست، همانچیزی نیست که روسیهی استالین مدعیاش بود. در این عبارت، یک یوتوپیاست. آرمان است. آرمان ویکتور خارا چه بود؟ ترانهی مانیفست درآمدی به این سوال میگشاید: “نه برای خواندن است که میخوانم. نه برای عرضهی صدایم.” ترانه، برای ویکتور خارا سرمایه نیست. صدایش را حراج نمیکند. این گیتار است که در خود نواهای نهان دارد و او را رسالتیست تا بنوازد. ماریا زامبرانو، فیلسوف اسپانیایی که پس از فرانکو به کوبا و مکزیک تبعید شد دربارهی این آرمان مینویسد: “از واژهی یوتوپیا، من یک زیبایی حیرتانگیز در مییابم. حتی در آن شمشیر تقدیر را مییابم، شمشیر فرشتهای که ما را به مقصدی راه میبرد که پیشاپیش میدانیم غیرممکن است.” در باور او، انسان نتیجهی یک رویای بلند است که طرحی گزاف را دنبال میکند. شاید تنها در همین رویاهاست که انسان، خارج از حدودی که احاطهاش کردهاند، غایت خود را مییابد. فعالانه، بیدار-خوابی میکند. رویای انسان، او را به شهودهای یوتوپیا راهنمون میشود. برای زامبرانو، وجود یوتوپیا امری بنیادی در روالِ انسانشدن است. شاید همینجاست که پس از شکست جمهوریخواهان اسپانیا و تسلط فرانکو در ایام تبعیدش، “اسپانیا” را در قالب یک نوستالژی میبیند و در نوشتههایی که در پیوند با لزاما لیما، نویسندهی بزرگ کوبایی مینویسد از این نوستالژی حرف میزند و میگوید که “هر نوستالژی اگر به هدفی هدایت شود، یوتوپیا میآفریند.” در این عبارت، دیگر یوتوپیا در رویایی شخصی، در یک زندگی زیسته، در تن خلق میشود. رویای سوسیالیسم، چیزی جز ویکتور خارا نبود.
6- در شمال مکزیک، قصهی عامیانهای هست که من آن را روایتی نمادین از تسلط استعمار میدانم: مادری فرزندانش را بسیار دوست میداشت. وقتی استعمارگران به روستا نزدیک میشوند، مادر نمیخواهد فرزندانش را به اسیری برند. مرگشان را بر این اسارت ترجیح میدهد. به کنارهی رود میرود و فرزندانش را در آب میکشد. پس از آن، در هر گوشهای در حوالی رود، وقتی باد میوزد، صدای مویهی آن مادر به گوش میرسد که میموید و میموید: آه، فرزندانم! این قصهی موحش، در تاریخ آمریکای لاتین مدام به شکلهای نو بر میگردد. گاه مادر به دنبال کودکی میگردد که کشتهاست و گاه کودک به دنبال مادری که مرده است. اگر درست خلاف جهتِ روایت عمل کنیم، یعنی آن مادر، آن موطن، نوستالژی ما باشد و ما به دنبالش بگردیم به یوتوپیا میرسیم. آماندا، نام مادر ویکتور خارا بود. آماندا نام دختر ویکتور خارا بود. آماندا در ترانههای او زندگی میکند.
7- در همان حدودی که ویکتور خارا وارد دانشگاه شیلی میشود، خوان رولفو شاهکارش “پدرو پارامو” را مینویسد. در همان سالی که ویکتور خارا اولین آلبومش را منتشر میکند، لزاما لیما شاهکارش “بهشت” را مینویسد. در همان سالی که ویولتا پارا وداع تلخش را ترانه میکند، گارسیا مارکز، “صد سال تنهایی”اش را مینویسد. جوانی ویکتور خارا، در زمانهای میگذرد که ادبیات آمریکای لاتین غریو برمیکشد. انگار مادرش را باز یافتهاست. انگار از پس سالیان و سالیان از یوغ استعمار رهایی یافته و حالاست که تمام مردگانش را به خانه بازگرداند. اینجاست که ویکتور در برابر آن هنرپیشهی انگلیسی میتواند با اعتماد به نفس حرف بزند. زبان روسی از خانوادهی زبانهای اسلاو است. زبان اسپانیایی قطعن به انگلیسی نزدیکتر است. پاسخ زیرکانهی ویکتور خارا، عبارتِ مقاومتی دیگر بود در برابر راسیسمی که اعماق وجود اروپا را میخورد و میخورَد. او، آن روز روی شانههای وایهخو، رولفو، فوئنتس، کورتازار، لیما و مارکز نشسته بود. استعمارگر این را نمیدانست.