نگاهی به مصاحبه های صورت گرفته با علی اشرف درویشیان
از نویسندگی تا افشاگری درباره قتل های زنجیره ای
اشاره
علیاشرف درویشیان در کمتر مصاحبهای صرفا به عنوان نویسنده ظاهر شده و اغلب مصاحبهکنندهها با او علاوه بر یک نویسنده به عنوان یک تئوریسین و فعال سیاسی نیز به گفتگو نشسته اند.
جالب آنکه درویشیان با وجود چند دهه فعالیت کمتر حاضر به مصاحبه های طولانی و مفصل با نشریات و جراید شده است.
این مطلب سعی دارد نگاهی به مصاحبه های صورت گرفته با درویشیان در پانزده سال اخیر بیاندازد. در ادامه ی این صفحه بریده هایی از گفت و گوهای اشرفیان با نشریات متفاوت را می خوانید…
اول - بخش هایی از مصاحبه با درویشیان در تاریخ 22 مرداد 1375، در کرج درباره نوشتن
چه طور نویسنده شدید؟
تصادفا، در سال سوم دبیرستان ( که برابر با سال اول دوره نظری امروزی است ) انشایی نوشتم و سخت مورد تشویق قرار گرفتم. این زمینه ای شد که به توان خودم در نوشتن پی ببرم. اما تا سی سالگی چیزی برای چاپ ندادم. در دانشگاه و دانشسرایعالی در اثر برخورد با جلال آل احمد، دکتر امیرحسین آریان پور و بعدها با باقر مومنی، به آذین و… نوشتن برایم امری جدی شد. مخصوصا جلال آل احمد و خانم دکتر سیمین دانشور مرا به نوشتن تشویق کردند. و البته این ها همه را تصادف می دانم.
شیوه کارتان به چه شکل است؟ هر روز می نویسید یا منتظر الهام می مانید؟
هر روز می نویسم. هیچ وقت منتظر الهام نمی نشینم. کار مداوم هر روزه. من کاری جز خواندن، تجربه کردن از زندگی و نوشتن ندارم. در مورد الهام هم نظرم را در پایین خواهم گفت.
آیا قبل از نوشتن شکلی برای آن در نظر می گیرید؟
قبلا درباره موضوعی که مرا به خود جلب کرده، فکر می کنم. شکل و فرم آن را تا حدودی مشخص می کنم و بعد شروع می کنم به نوشتن. این فکر کردن درباره موضوع ممکن است یک ماه ذهن مرا به خودش مشغول کند.
نویسندگان و شاعران قاعدتا دفترچه یادداشت همیشه به همراه دارند، شما چطور؟
بله. داشتن دفتر یادداشت را یکی از لوازم اصلی کار نویسنده می دانم.ای کاش پدر و مادری داشتم که از همان اوان کودکی مرا وادار می کردند که وقایع روزانه زندگی ام را بنویسم. این یک پس انداز عظیم و گنج پر ارزشی خواهد بود برای آینده یک انسان، چه نویسنده بشود چه نشود. سفارش می کنم قبل از آن که برای بچه هاتان حساب بانکی باز کنید یک دفترچه یادداشت روزانه برای او بخرید. قول می دهم به نفعش باشد.
نوشته های تان را چه مقدار بازنویسی می کنید؟
بارها و بارها نوشته هایم را بازنویسی می کنم. رمان چهارجلدی “ سال های ابری ” را یازده بار بازنویسی کردم.
نام داستان یا رمان را کی و چگونه انتخاب می کنید؟
اغلب پس از پایان داستان یا در ضمن نوشتن یا هنگام فکر کردن درباره آن نامی هم برایش برمی گزینم. گاهی هم چند اسم به نظرم می رسد و بهترین آنها را انتخاب می کنم مثلا برای “ سال های ابری” در حدود ده اسم انتخاب کرده بودم.
آیا نویسنده به الهام هم نیازمند است؟
الهام در لغت به معنی “ تجلی” و “ به دل انداختن ” است. واژه انگلیسی آن inspiration است که می شود به “ دمیدن ” ترجمه اش کرد. در روان کاروی، منبع اصلی الهام را ضمیر ناخودآگاه و نیمه آگاه می گویند که به بحث خاطرات و یادمان های ذهنی مربوط می شود. یعنی همان بحثی که “ سوررئالیست ” ها تاکید بسیاری بر آن دارند. این ها عقیده دارند که ضمیر هنرمند، گاه بدون کنترل عقل، به ابراز و ارائه آن چیزی که در خود ذخیره دارد می پردازد و این ذخیره ذهنی، به صورت الهام و یادآوری، منشاء خلاقیت هنری است. “ سوررئالیست ” ها الهام را نوعی انفجار ناگهانی روح و تحولی درونی می دانند که در عرصه زبان بروز می کند. این ها بعدها مفهموم ناخودآگاه و نیمه آگاه را تا حد زیادی تعدیل کردند و به عرصه آگاهی شاعرانه و هنرمندانه روی آورند. اما ماتریالیست ها زمینه ای مادی و پدیده ای ذهنی و فکر مبتنی بر آن را برای الهام می پذیرند. روان شناسی و نقد ادبی جدید الهام هنری را که خود پدیده ای روانی در هنرمند است می پذیرد و بینش ماورای مادی را قبول نمی کند. من به الهام گرفتن از جهان مادی و زمینی و مردمی باور دارم و همیشه نیازمند این نوع الهام بوده ام.
در آثارتان چقدر خود را بدهکار واقعیت بیرونی می دانید؟
به عنوان مثال “ بی بی” را در “ سال های ابری” در نظر بگیرید. تمام آن ویژگی هایی که برای بی بی آورده ام ممکن است درباره اش صحت نداشته باشد اما من در طول زندگی ام پیرزنان کرمانشاهی بسیاری چه در شهر و چه در روستا دیده ام. پس می توانم برای مقبول کردن بی بی، برای هرچه نزدیک تر کردن، صمیمی کردن و شناساندن بی بی به خواننده از آن حرکات، رفتارها، منش ها و خصلت های خاص آن دوره سنی برای پرسوناژ بی بی وام بگیرم و تیپ بی بی را بسازم. یعنی یک شخصیت داستانی مورد قبول بسازم.
در اشخاص داستان های شما، کدام شخصیت برگرفته ای شخصیت خودتان است؟
خیلی ها. در “ آبشوران”، “ از این ولایت” در داستان های هتاو و بسیاری داستان های دیگر خودم حضور دارم. شریف در “ سال های ابری” خودم هست.
در حین نوشتن تا چه اندازه مسائل فنی داستان نویسی را رعایت می کنید؟
راستش درباره فن داستان نویسی، تقریبا کتابی نیست که نخوانده باشم اما وقتی می نویسم نوشته خودش راه و روش خود را پیدا می کند و در آن لحظه در فکر این نیستم که فلان فن را به کار ببرم. نمی دانم یک کشتی گیر هنگام کشتی گرفتن آیا در فکر این هست که خب الان حریف را فتیله پیچ کنم یا به او سگک ببندم؟ یا این که بنا به حرکات غیرقابل پیش بینی حریف عمل می کند. در هنر هم فکر می کنم مساله این طور باشد. تو با موضوع است، درگیری و عکس العمل موضوع است که تو را وادار می کند که فلان فن را به او ببندی.
برای چه می نویسید؟
برای آن می نویسم که اثر ناچیزی بر دنیای مردم پیرامون خودم بگذارم.
از کدام نویسنده ایرانی یا غیر ایرانی متاثر بوده اید؟
در طول زندگی ام نویسندگان بسیاری را تجربه کرده ام. تحت تاثیرشان بوده ام و سپس سعی کرده ام روی پای خودم بایستم. از پاورقی نویس های نشریات گذشته تا نویسندگان پیشرویی چون جمال زاده، هدایت، چوبک، علوی و دیگران.
به نظر شما چه تفاوتی بین یک نویسنده و یک فرد عادی وجود دارد؟
هیچ فرقی ندارند. جز این که مسیر زندگی آنها را به این راه کشانده است. بسیار مطالعه کرده اند. سرد و گرم روزگار را چشیده اند و با روحیه ای حساس نتوانسته اند در برابر نابسامانی های زندگی ساکت و آرام باشند.
یک نویسنده تا چه حد باید به مشکلات اجتماعی و سیاسی زمان خودش بپردازد؟
نویسنده به عنوان عضوی از اعضای جامعه نمی تواند جدا از دردها، آرمان ها و مبارزات ملت خود باشد.
فرق نوشته های بازاری و غیر بازاری در چیست؟
فرق فیلم “ گنج قارون” با فیلم “ گاو ” مهرجویی در چیست؟ فرق فیلم “ ده مرد خبیث ” با فیلم “ هفت سامورایی ” اثرکوروساوا یا فیلم “ این گروه خشن ” سام پکین پا در چیست؟ هنر بازاری ذوق و سلیقه و بینش زیبایی شناسانه را در انسان می کشد و از بین می برد و در نتیجه موجودی مبتذل و بی توجه به زیبایی های جهان به وجود می آورد و هنر پیشرو و بالنده، انسان را به سوی تعالی و عزت می برد.
آیا فرمول و قاعده ای هست که بتوان بوسیله آن نویسنده خوبی شد؟
و سامرست موآم می گوید: “ یک درصد استعداد و نود و نه درصد کار و کوشش. ” من به این یکی معتقدم.
دوم –بخش هایی از مصاحبه با روزنامه شرق پنج شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۹
نویسندگان بزرگی مثل شما و آقای دولت آبادی به نوعی داستان های سوسیالیستی و از فقر اجتماع نوشته اید، فکر می کنید این شیوه ی نگارش هنوز جایی دارد و هنوز خواننده دارد؟
تا زمانی که ظلم و بی عدالتی و فقر در جامعه هست، این کارها ادامه دارد. خواننده دارد، مگر افرادی که، هیچ، اصلا ً برایشان این مسایل بی اهمیت است، از کنارش می گذرند. تا زمانی که بیدادگری و ظلم و فقر و استثمار ادامه دارد این ها هم ادامه خواهد داشت، و من هم زندگی این چیزها را به پایم نوشت، به خاطر خانواده ام، دایی ام کارگر شرکت نفت بود، عضو حزب توده بود، کتاب های ماکسیم گورکی و دیگران را می آورد و برای ما می خواند و من از بچگی تحت تاثیر این چیزها بودم.
شما با سیاسی شدن یا وارد سیاست شدن ادبیات موافق هستید یا نه؟
خیر، سیاست خودش را تحمیل می کند به ادبیات، ادبیات هیچ وقت دنبال سیاست نرفته. البته به قول شاملو اگر ما در آثارمان آن اصل ادبیات را حفظ بکنیم خیلی خوب است و کارمان هم یک کار برجسته ی ادبی می شود که زحمتش هم زیاد است، ولی وقتی نشریات ما از سیاست نمی نویسند و مردم را آگاه نمی کنند این وظیفه ناچار به گردن نویسنده می افتد که مثلا ً بگوید ای مردم در فلان جا این جوری است، حالا که اخبارش را نمی گویند تو در داستانت بگو، مجبور میشه، مجبورش می کنند. در ضمن بگم، درست گفتی، آقای دولت آبادی و من. بله دولت آبادی استاد است، دولت آبادی واقعاً نویسنده ی بزرگی ست، ولی من نه، در برابر او نه.
“سال های ابری” رمانی چهار جلدی است که هم اتوبیوگرافی محسوب می شود هم بخشی از تاریخ کرمانشاه و ایران است. چرا این اتوبیوگرافی در سال 1357 با انقلاب تمام می شود؟ ادامه دارد؟ نوشته اید یا قصد ادامه اش را دارید؟
- من قصد ادامه اش را دارم ولی به خاطر وضعی که هست امیدی به انتشارش ندارم.
یعنی هنوز ننوشتید؟
- نه. ولی درباره اش فکر کرده ام، مسائلش را آماده دارم توی ذهنم.
طبق سال های ابری شما در زندان خودتان را گرسنه نگه می داشتید تا زیر شکنجه از هوش بروید. واقعاً این طوری بود؟
- آری، من آنقدر لاغر شده بودم که شلوارم را با نخ به زور می بستم، به طوری که یکی از بچه ها بعد از یک ماه به دیدنم آمد و گفت: وای این چه شده بهت علی اشرف. چه ها کشیدی. چیزی ازت نمانده.
ببخشید اگر دارم زیادی در مورد فضای رمان می پرسم و از اصل ادبیات دور می شوم اما به هر حال گفتم که سال های ابری تاریخ و بیوگرافی هم هست. در مورد کودتای 28مرداد 1332 اتفاقاتی را به تصویر کشیدید که مشابه اتفاقات همان تاریخ در تهران است. تظاهرات مردمی و احزاب و شعبان بی مخ های آن روزگار. واقعاً در آن زمان کرمانشاه چنین جوی داشت یا شما اتفاقات تهران را کپی برداری کردید؟
- نه، این اتفاقات در کرمانشاه افتاد. کرمانشاه پنجاه سال پیش خیلی مترقی تر و جلوتر از امروز بود، یادم هست آن زمان یک جایی را درست کرده بودند بالایش نوشته بودند “قرائت خانه ی کرمانشاه”، مردم می رفتند روزنامه می خواندند آنجا، کتاب می خواندند، من بعدا ً یکی دو سال پیش دیدم در تجریش، شهرداری یک جایی شبیه آن درست کرده، یک مجله ای بود به اسم “خواندنی ها” که هفته ای دوبار منتشر می شد، دوشنبه و چهارشنبه و هر بار سه گاری بزرگ مجله می آمد کرمانشاه و فروش می رفت، جنبش مردمی هم حساب شده و درست بود و هر حرکتی بلافاصله روی کرمانشاه تاثیر می گذاشت.
شما جایی گفته اید که مادربزرگتان اولین جرقه های نویسندگی را در نوجوانی در ذهن شما زدند، ظاهراً ایشان بی سواد بوده ولی داستانی از صادق هدایت را برای شما تعریف کرده بود؟
- بله، آن داستان اسمش “طلب آمرزش” بود که خیلی بین مردم طبقه پایین گل کرده بود، گویا کسی با سواد بوده و این داستان را برای مادربزرگم خوانده بود و او حفظ شده بود و برای من گفت. بعدا ً وقتی که “طلب آمرزش” را در بین مجموعه آثار هدایت خواندم دیدم این همان داستان است. افسانه های زیادی هم بلد بود. مادر بزرگم چون قبلا ً شوهر عراقی داشت و مدت ها در عراق بود تمام فرهنگ ورسوم را از کردستان عراق تا کرمانشاه بلد بود و افسانه هایش را برایم می گفت، هر شب برای ما افسانه می گفت، ما می گفتیم مَتَل، می گفتیم بی بی مَتَل بگو می گفت متل معطلی میاره روله جان، منو امشب بذارید بخوابم. قبل از دستگیری ام به این خانمم شهناز گفتم که یک ضبط صوت تهیه می کنم برو بشین پیش بی بی این افسانه ها را ضبط کن به درد می خورد. شهناز چند جلسه رفت افسانه ها را ضبط کرد، حالا با صدای خودش داریم. من هم افسانه ها را جمع کردم و کتابش هم در آمد. خیلی شخصیت جالبی بود، اگر مادربزرگم نبود، واقعاً من نمی توانستم آثارم را به این صورت پربار از لحاظ فرهنگ و رسوم پرورش بدهم. پدر بزرگم هم آدم جالبی بود که تمام تاریخ مبارزات کردها و کرمانشاه را می دانست، تمامش را قشنگ تعریف می کرد، سینمایی تعریف می کرد.
خیلی از کسانی که باید مخاطب آثار شما باشند درد و فقر و زجرها را کشیده اند به همان شکلی که شما نوشتید یا به قول خودتان شاید هم بدتر. اما این ها یا بی سوادند یا اصلاً اهل مطالعه نیستند. در واقع مخاطبین شما بیشتر قشر مرفه، روشنفکر و متوسط جامعه هستند. به نظر شما درد بزرگ تر این نیست که شخصیت های داستان های شما بی سوادند و خواننده ی کتاب های شما نیستند؟
چرا. آره. کار بزرگ صمد بهرنگی همین بود، که ادبیات را برد توی مردم، خیلی از مردم ما بی سواد بودند و او را می شناختند. مادر من بی سواد بود ولی او را می شناخت و به خاطر صمدبهرنگی رفت کلاس شبانه سواد یاد گرفت. من تمام فکر و ذکرم این بود که فضای بین صمد بهرنگی و مثلا ً آثار زنده یاد هوشنگ گلشیری که سطح بالا بود و مدرن بود را با نوشته هایم پر بکنم. این فضا را پر کنم که مردم از اینجا برسند به آنجا. تلاشم این بود، مخاطب را ارزش قائل شدم و برایم اهمیت دارد واقعاً، سطح سواد جامعه ام برایم اهمیت دارد. من بارها گفته ام در مسافرتی که به آنکارا در ترکیه داشتم دیدم آنجا دو روزنامه ی “ ملیت” و “جمهوریت” در روز نیم میلیون تیراژ دارند، حالا فکر بکن روزنامه های ایران چقدر تیراژ دارند، همین پنج شش تایی که منتشر می شوند، خوب آنجاست که “اورهان پاموک” در میاد و جایزه ی نوبل می گیرد آقایان ! آنجاست که کتاب های اورهان پاموک به چاپ دهم می رسد، با صد هزار تیراژ چاپ می شود، چون به هر حال سانسور به آن صورت نیست، مطالعه در بین مردم هست، صبح مردم همه توی مترو کتاب و روزنامه دستشان است.
چرا کانون نویسندگان بعد از قتل های زنجیره ای به محاق رفت و فعالیتش کم شد؟
- نه، کانون نویسندگان به هیچ وجه به محاق نرفته، حتی ما با هجوم افراد جوان برای ثبت نام و عضویت مواجه هستیم که البته مشکلاتی هم ایجاد شد به خاطر نداشتن جا، کانون فعالیت می کند و در فعالیت های اجتماعی هم شرکت می کند.
اگر مجبور باشید یک انتخاب داشته باشید شعری را اسم ببرید که اولین بار که خوانده اید اثر زیادی گذاشته و شما را تکان داده است.
- “نازلی سخن نگفت” شاملو، آن شعر مرا تکان داد.
سوم – بخش هایی از مصاحبه 29دی ماه سال 89
روز چهارشنبه 29 دی 1389 است بعد از گفت و گو، با آقای درویشیان می رویم بیرون، می گوید خیلی دوست دارد برف را ببیند، تا جاده چالوس می رویم و ساعتی جایی می نشینیم در آنجا خاطراتی تعریف می کند از جمله در مورد ماجرای معلم شدنش در روستاهای شهرستان گیلان غرب، این خاطره را به زبان کردی تعریف می کند:
“مسوولان آن موقع به بعضی روستاهای اطراف گیلان غرب به عنوان تبعید گاه نگاه می کردند چون آنجا هیچی نبود، فکرش را بکن در یک روستا ماست نباشد، پنیر را ندانند چیه.کرمانشاه هم مثل جاهای دیگر لات هایی داشت که من مخالفشان بودم و سلامشان هم نمی کردم، روزی که رفتم ابلاغیه ام را بگیرم لاتی از پشت مرا گرفت، توی چشمم زد و سرم به دیوار خورد، بنابراین بادمجانی زیر چشمم سبز شده بود، یارو که ابلاغیه را می داد گفت آها این هم از آن لات هاست بندازیمش گیلان غرب.”
در راه برگشت در مورد هویت صحبت می کند گویا چند سال قبل از طرف دانشگاهی در کرمانشاه برای شب شعری دعوت شده که البته به قول خودش برای بچه های آنجا کار راحتی نبوده، مسوولین دانشگاه حضور ایشان را بدون تبلیغ در بردهای دانشگاه پذیرفته بودند.در آنجا در مورد شخصیت های مهم و اثر گذار محلی کرمانشاه صحبت می کند:
“آنجا در مورد هویت صحبت کردم که بعداً مقاله ای شد. از آن ها پرسیدم :اول بگویید ببینم آیا می دانید شاعری که قبل از نیما شعر نو گفته و اقای شمس لنگرودی هم در کتاب “تاریخ تحلیلی شعر نو” اسمش را اورده و همشهری شماست کی است؟ دیدم نمی دانند. – لاهوتی. – بله، میرزا ابولقاسم خان لاهوتی که شعرش هم در آن کتاب هست. دوم، آیا می دانید که اولین کسی که رمان فارسی به سبک اروپایی ها نوشته کی است؟ باز کسی جواب نداد. گفتم او هم یک کرمانشاهی است[محمد باقرخسروی] که در سال 1285، سال مشروطیت، رمان سه جلدی عاشقانه ی “شمس و طغری” را نوشته که جدیداً هم انتشارات امیرکبیر تجدید چاپش کرده. سوم، آیا می دانید که طبق “تاریخ مشروطه ی ایران” احمد کسروی، در کنار ستارخان و باقر خان و بعد از آن ها کی هست؟ باز هم ندانستند. گفتم خوب حق دارید چون حتی یک بن بست هم توی کرمانشاه به نام ایشان نیست. “یارمحمد خان کرمانشاهی” که با برادرش حسین خان در روزگاری که تبریز در محاصره ی لشکریان محمد علی شاه دیکتاتور بود، رفت مبارزه کرد و به آن ها پیوست. بعد تعدادی از بچه ها آمدند شعرهایی ضعیف خواندند، آخر سر هم وقتی خواستیم برویم تعدادی از دانشجوها جمع شدند و سوال می پرسیدند، عده ای از مسوولین هم آمدند نزدیک ببینند در حین سوال و جواب به بچه ها چی میگم، گفتم دیدید آقایان حاصل شما و کار شما بعد از این سال ها چه بود؟ دیدید چه شعرهایی خواندند؟ شما خیال کردید کتاب های مرا سانسور کنید می آیند کتاب های شما را می خوانند؟ نه، ملتی که به سانسور عادت کند نه کتاب شما را می خواند نه کتاب من را. این حاصل زحمات شماست، جوان ها این جور بار آمدند، بی مطالعه، بی هویت، بی هویتی یعنی همین، که نمی دانند این ها کی هستند، چه شخصیت هایی در شهرشان بوده و ظهور کرده، که تکیه گاهی برایشان باشد و بعد هم اتکا به نفس پیدا کنند و بدانند که کسی هستند. “
چهارم –بخش هایی از مصابه با شرق یازدهم مهرماه هشتاد و نه
به سختی حرکت می کرد؛ حتی به سختی سخن می گفت ولی چنان سخن می گفت که گویی هم اینک دهه 40 یا 50 است؛ سرزنده بود و امیدوار؛ وقتی از او درباره فلسفه زندگی پرسیدم بی آنکه لحظه ای درنگ کند پاسخ داد ایستادگی و آموختن چیزی جدید.
علی اشرف درویشیان نویسنده شهیر معاصر هم او که به قول شمس لنگردوی دیدارش در سال های 50، آرزوی دانشجویان بود، هم اینک به ابتدای دهه هشتم زندگی پا گذاشته است و در تلاش است تا همچنان و با خلق آثاری جدید، باز هم به میان مخاطبانش رفته و برای آنها “بنویسد”.
آیا در مسیر نویسندگی و داستان نویسی، در کلاس یا دوره ی خاصی هم شرکت کردید و داستان نویسی را بر اساس متدی آموختید یا سبک خود را داشتید و تجربی وارد این عرصه شدید؟
خیر، من در راه نویسندگی هیچ دوره آموزشی را نگذرانده ام. در واقع باید بگویم که من داستان نویسی را به صورت کلاسیک نیاموخته ام هر چند اساتیدی مثل آل احمد و براهنی در کلاس ها با ابزار هایی مرا تشویق به نویسندگی می کردند.
آیا در ابتدای نویسندگی خود، آثار خود را برای نقد و بررسی در اختیار فردی قرار می دادید؟اساسا آیا شما شخصیت نقد پذیری داشتید در طول مسیر نویسندگی تان یا خیر و چندان به مقوله نقد دیگران اهمیت نمی دادید؟
من در سال های دور یک همشهری داشتم به نام دکتر محمد باقر مومنی، که اهل قلم بود و من معمولا نوشته هایم را نزد او می بردم و او هم آنها زا می خواند و درباره شان نظر می داد؛ بعدها در تهران و در نشر صدای معاصر که سعید سلطان پور بنیاد نهاده بودش رفت و آمد می کردم و با اهل قلم در آنجا سخن می گفتم شاید جالب باشد بدانید که این نشر با وجود اینکه هر کتابی را به سادگی چاپ نمی کرد، نخستین کتابم به نام “از این ولایت” را منتشر و روانه بازار کتاب کرد البته من هم آدمی بودم که به انتقادات گوش می سپردم و در کارهای جدیدم اگر آنها را درست تشخیص می دادم، عملیاتی شان می کردم و در این کار تا آن حد پیش رفتم که بعضا نقدها برایم به درس گفتارهایی تبدیل شد که مانند درس آنها را همواره می خواندم این را هم اضافه کنم که کتاب آب شوران را من بر اساس برخی نقدها به آثارم به رشته تحریر در آوردم.
شما در کنار نویسندگی، پژوهشگری در فرهنگ عامه را نیز به صورت کاملا جدی و حرفه ای دنبال کرده اید و در این زمینه آثار متععدی را از خود به جای گذارده اید؛ از این حوزه فعالتی خود و دنیایش برایمان بگویید.
از همان زمان کودکی که مادربزرگ برایمان افسانه تعریف می کرد، برایم انگیزه شد که در آینده به جمع آوری و ضبط افسانه ها بپردازم. در دوران اقامت در تهران هم جلال آل احمد که خیلی از کارهای فولکلور خوشش می آمد برنامه ای برای من درست کرد که پس از آن یکی از دلمشغولی ها و امید های اصلی ام در زندگی، ضبط همین افسانه ها شد. در همین چارچوب من موفق شدم کتاب های افسانه ها و مثل های کردی، فرهنگ گویش کرمانشاهی و فرهنگ افسانه های مردم ایران(به کمک رضا خندان) را بنویسم که در آن سالها یادم می آید که جلال آل احمد مرا در این راه راهنمایی بسیار کرد و دانشگاه تهران هم برای چاپ برخی از آنها مرا حمایت نمود. شما تصور کنید برای من به عنوان یک کرد وقتی که می دیدم بسیاری از واژه های کرمانشاهی دارد از بین می رود چه احساس ناخوشایندی به وجود می آمد که امروز خوشحالم که موفق شده ام تمام آنها را جمع آوری کرده و در قالب یک کتاب منتشر نمایم.
برای انتشار بسیاری از کتاب هایتان در زمینه ای که اشاره کردید، به نظر می رسد که سال های زیادی در میان مردم روستاها و شهرها زندگی کرده اید؛ چه احساسی از این همه در میان مردم بودن داشتید؟ آن هم مردم روستا به آن خلق و خو و جذابیت هایان؟
بله! من در این راه مدت ها در روستاها و محله های مختلف زندگی کردم تا بتوانم کتاب های مورد اشاره شما را بنویسم در واقع با این کار من خودم را در کنار مردم حس می کردم و از تمام با مردم بودن لذت می بردم؛ در واقع در آن سالها آنچه که طبیعت همراهش بود را حس می کردم و از آن لذت می بردم. می خواهم بگویم که من چه در این کار و چه در کار نویسندگی و داستان نویسی، هیچ گاه پشیمان نشدم و اگر هزار بار بمیرم و زنده شوم باز هم همین راه یعنی نویسندگی و پژوهشگری در فرهنگ عامه را انتخاب می کنم.
به نظر می رسد که جریان داستان نویسی ایران در طول تاریخ حیات خود، فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرده است؛ به غیر از دورانی که داستان نویسی ایران در اوج قرار داشته است، شما چه عاملی را در تنزل داستان نویسی و جایگاه آن در مقابل جریان داستان نویسی جهان را مهم و موثرتر از سایر عوامل می دانید؟
به باور من سانسور مهم ترین عامل افت و نزول جریان داستان نویسی ما در طول زمان های مختلف بوده است و این سانسور چیزی نیست که حتما از جانب دولت به نویسندگان تحمیل شود زیرا ما همگی از همان بچگی و در محیط خانوادگی سانسور می شویم؛ یادم می آید یک روز در کرمانشاه برف می بارید که من گفتم ای خدا نمی شود به جای این دانه های برف، گل ذرت از آسمان ببارد؟! که پدربزرگم ناگهان به شدت در برابر این سخن من موضع گرفت و به من گفت که کفر نگو و در کار خدا دخالت نکن. در واقع می خواهم بگویم که در آن زمان هم سانسور جلوی تخیل مرا گرفت و برای من که معتقدم هر آفرینش هنری بر اساس تخیل و سرچشمه همه چیز تخیل است، این دیدگاه وجود دارد که ریشه نزول داستان نویسی ما همین جلوگیری از بروز تخیل هاست.
جناب آقای درویشیان! پس از سال ها زندگی و نویسندگی، فکر می کنید فلسفه ی هستی چیست؟
من یادم می آید که در دوران نوجوانی روی در اتاقم نوشته بودم که زندگی این است:درس و ورزش. اکنون هم بر این باورم که فلسفه زندگی تنها دو چیز است، ایستادگی، مقاومت و یاد گرفتن. مقاومت در برابر نابسامانی ها و ظلم و یاد گرفتن همه چیز. من هم تلاش کردم که تا این مقطع زندگی ام بر طبق همین دو اصل زندگی کنم.
اگر بخواهید بزرگترین دغدغه خود را با ما در میان بگذارید، به چه مواردی اشاره می کنید؟
یکی ار بزرگترین دغدغه های این روزهای من این است که به بعضی از آثار من مجوز نشر داده نمی شود که امیدوارم این روند مسیر دیگری را پیموده و تمام کتاب هایم بتوانند راهی را به سوی مردم پیدا کنند. دغدغه بزرگترم این است که وضع اقتصادی مردم به جایی نرسد که فقر و گرانی آنها را از فکر متعالی باز دارد و به خاطر به دست آوردن نان، دست به هر خفتی بزنند زیرا عادی شدن زشتی ها بدترین چیزی است که به نظر من به عنوان نویسنده زحمت کش ها می تواند در یک جامعه رخ دهد.
شاید برای بسیاری جالب باشد که بدانند بهترین دوستان و اساتید علی اشرف درویشیان در طول زندگی اش چه افرادی بوده اند؛ اگر مایلید، نام این فرهیختگان را برای خوانندگان ما بازگو نمایید؟
بهترین دوستانم در طول زندگی با حفظ احترام برای سایرین رضا خندان و محمود دولت آبادی بودنند و بهترین استایدم نیز باقر مومنی و سیمین دانشور.
جمعآوری میشدند. نویسندگان را دستگیر می کردند و به زند ان می انداختند و کتابهای آنها را که در شمارگان بالا منتشر میشدند، خمیر میکردند”.
پنجم – بخش هایی از مصاحبه آذرماه 85به مناسبت هشتمین سالگرد قتلهای موسوم به زنجیرهایی
در مهر 1373 متن 134 را به نام “ما نویسندهایم” انتشار دادیم و در مورد این متن مختاری، پوینده، رضا براهنی و … در امضا جمع کردن از فعالان بودند، مثلا حتی امضای زریاب خویی را خود براهنی با جلسهی مفصلی که میگفت یک ساعت طول کشیده تا او را توجیه کند از ایشان گرفت. طیف وسیعی از نویسندهگان و شعرا این متن را امضا کردند و البته میدانیم که بعدها زریاب خویی سکته و فوت کرد. برخی گفتند دلیل سکتهی او ناشی از اضطرابها و فشارهایی بوده که به او وارد شده بود. اما امضاها گرفته شد. گر چه سه، چهار نفر بعدن به دلیل فشارهایی که بر آنها وارد شد امضاهایشان را پس گرفتند، اما بیشتر افراد چیزی حدود 130 نفر همچنان بر موضع خود پافشاری کردند.
متن “ما نویسندهایم” در سراسر جهان منتشر شد و در آن دوره که کانون نویسندهگان واقعا به عنوان اولین نهادی بود که در مقابل سانسور قد علم کرد، خیلی برای جهانیان شگفتآور جلوه نمود که چهطور عدهایی از نویسنده گان ایران در این شرایط خودشان را به خطر انداختند و چنین متنی را منتشر کردند. متن مهمی شد.
روی این متن پنج-شش ماه با جلساتی طولانی کار شده بود. این جلسات را و طولانی بودنشان را بعدا من در تهیهی منشور کانون نویسندهگان حس کردم که دوستان به طور مداوم میآمدند. در حدود سه سال برای این منشور کار شد که این جلسات تا سه بعد از نیمه شب ادامه پیدا میکرد و من ساعت چهار-چهار و نیم صبح به منزل میرسیدم. و
سعید سیرجانی در 6 آذر 73 کشته شد و این جا بود که آغاز کشتار روشنفکران بود. این آغاز عملیاتی بود که ادامه پیدا کرد.
در ادامهی تهدید نویسندهگان، مرگ احمد میرعلایی در دوم آبان 74 پیش آمد، مترجمی که بسیاری از نویسندهگان ممتاز را به ایرانیان شناسانده بود به خصوص خورخه لوییس بورخس را.
با این وجود مقالات تهدید کننده در کیهان شروع شد که دیدیم سعید امامی رابطهی نزدیکی با کیهانیان داشت و معلوم بود که از این جا شروع کردند به خصوص که برنامههای تلویزیونی به نام هویت هم در همین زمان شروع شد که بسیاری از نویسندهگان ما را زیر سوال برده بود و انواع انگها را به آنها میزد، از قبیل طرفداری از اسراییل تا طرفداری از ضد انقلاب. اینها همه زمینهچینیهایی برای قتلهای بعدی بود…
دوم اردیبهشت 1375 دومین جلسهی مشورتی در منزل زندهیاد غفار حسینی تشکیل شد. من مخصوصن این موارد را میگویم تا ببینیم که این حساسیتها چهگونه در خصوص اینها ایجاد شد؛ چهگونه یک نفر خانهی خودش را در زمانی که کانون نویسندهگان هیچ جایی برای جمع شدن نداشت (و هنوز هم ندارد) در اختیار دوستاناش میگذاشت. مختاری، غفار حسینی، کاظم کردوانی، خانم بهبهانی و حتا خود من دو بار جلسات کانون را درکرج تشکیل دادیم که درست در همان دو بار محمد مختاری و پوینده هم بودند. در 16 اردیبهشت باز هم جلسهی مشورتی منزل محمد مختاری تشکیل شد.
پس از آن در پانزدهم مرداد 75 جلسهیی مشورتی در منزل کامران جمالی تشکیل شده بود که این جلسه دربارهی دعوت اتحادیهی نویسندهگان ارمنستان از نویسندهگان ایرانی بود.
باید بگویم که یک آنتولوژی از نویسندهگان ایرانی در ارمنستان از این بچههایی که آثارشان ترجمه شده بود، دعوت کرده بود به آن جا بروند. اما رضا براهنی با سفر به ارمنستان مخالفت کرد و دلیل اش هم این بود که – براهنی خودش در مسایل آذربایجان با توجه به این که آذری بود حساسیت خاصی داشت- الآن ارمنستان بخشی از سرزمین آذربایجان را به زور تصرف کرده است و اگر ما به آن جا برویم، یعنی صحه گذاشتن به این تجاوز. بچههای دیگر نیز به خصوص غفار حسینی گفتند که بچهها اگر آمدند و ما را از دره پایین انداختند چه کار کنیم؟ این در واقع یک پیشبینی بود که بعدا به تحقق پیوست.
از این رو بود که بچههایی مثل مختاری، پوینده و من منصرف شدیم از مسافرت و عدهیی رفتند برای آماده کردن مقدمات سفر که همان طور که بعدن دیدیدم این کار کسانی بود که میخواستند از این طریق بچهها را از بین ببرند.
18 شهریور 75 جلسهی جمع مشورتی در منزل منصور کوشان تشکیل شد. ما منشور را کاملن تهیه کرده بودیم و فقط امضای آن باقی مانده بود.
من به خاطر جلساتی که در منزلام تشکیل شده بود دو بار به اطلاعات کرج فراخوانده شده بودم و از من بازجویی کرده بودند. اینها را به محمد مختاری گفتم و در این جلسه محمد مختاری به من گفت: تو نیا. پوینده هم نیامد. ولی خود مختاری شرکت کرد و در این جلسه میخواستیم منشوری را که روی آن سه سال به طور فشرده کار شده بود، به سرانجامی برسانیم. اطلاعاتیها ریختند و بچهها را درست لحظهیی که داشتند منشور را امضا میکردند، دستگیر کردند و بردند. پس از یک شب تا صبح بازجویی آنها را آزاد کردند اما تمام مدارک مربوط به منشور را تصرف کردند. اطلاعات مربوط به منشور را از منصور کوشان خواسته بودند که او گفته بود مدارک در منزل مانده است، به امید این که شاید به دست مأموران نیافتند. ولی باز مأموران ریختند و خانه را تفتیش کردند و منشور را پیدا کردند و ده نفر را بدین وسیله با خودشان بردند.
در 13 آبان 75 فرج سرکوهی را که از اعضای فعال کانون بود و در ضمن آدینه را هم سردبیری میکرد و میخواست سفری به آلمان داشته باشد، در فرودگاه دستگیر کردند ولی همانطور که میدانید به دلیل فعالیتهای خارج کشور و کل جهان که متوجه این مسأله شده بود، نتوانستند او را بکشند. در 20 آبان 75 غفار حسینی در حالی که از کوه میآمد، فردی در ضمن راه به او یک شکلات میدهد، او شب در رختخواباش خون بالا میآورد و سکته میکند و میمیرد.
این را وقتی رفتتند بالای سر جسدش از کسی شنیدند که سالهای سال با غفار بود و با او هممحله بود. در 24 دی ماه 75 احمد تفضلی در اتوبان کشته شد در حالی که دست و پایاش را شکسته بودند و ضربهیی که به سرش با دیلم وارد شده بود باعث کشته شدناش شده بود، و پس از آن هم ابراهیم زالزاده، به خاطر انتشاراتاش و روابطی که داشته و گویا میخواسته نامههایی را به خارج ببرد به قتل رسید.
در بهمن ماه 76 در منزل امیرحسن چهلتن جمع مشورتی تشکیل شد و در این جلسه بود که سرنوشت خیلی از ماها مشخص شد. زیرا در این جلسه برای تدارک سالیانهی مجمع عمومی هفت نفر از طرف بچهها پیشنهاد شدند که این هفت نفر برای تدارک کمیتهی مجمع عمومی انتخاب و فراخوان به اعضا دادند که جمع شوند. که اینها محمدجعفر پوینده، محمد مختاری، هوشنگ گلشیری، من، محمود دولتآبادی، منصور کوشان و کاظم کردوانی بودیم.
ما برای این که جایی داشته باشیم با آقای حسن کیاییان، مدیر نشر چشمه، تماس رفتیم که سالن اتحادیهی ناشران را به ما بدهد و آقای کیاییان هم به ما خیلی کمک کرد و این را بگویم همزمان با ما آقای کیاییان را هم به بازجویی بردند چرا که سالن برای ما تهیه کرده بود.
اول مهرماه 77 حمید حاجیزاده شاعر اهل کرمان با پسر ده سالهاش کارون به طرز وحشتناک و فجیعی با ضربات کارد کشته شد. حالا ما از مهرماه تا بهمن ماه سال بعد به دنبال تجهیز سالن هستیم. بنا بود در 9 مهرماه 77 سالن اجتماعات مجمع عمومیمان را تشکیل بدهیم. تمام کارتهای دعوت هم برای همه فرستاده شده بود و در این زمان محمود دولتآبادی در آلمان بود ولی ما شش نفر را طی احضاریهیی به دادگاه انقلاب فراخواندند که مفصل بازجویی شدیم، بیشتر تأکید بازجوییهایی که در تهران میشد بر روی مصاحبههایی بود که بچههای ما در مجلهی فرهنگ توسعه کرده بودند و در آن بازجوییها بود که تکلیف معین شد.
محکومیتهایمان در همان بازجوییها داده شد. خوب بعد از این بازجوییها ما مرتب سهشنبه شبها در دفتر منصور کوشان در صبای شمالی جمع میشدیم، یعنی این شش نفر باقیمانده که بازجویی هم رفته بودیم راجع به مسایل خودمان صحبت میکردیم. حس میکردیم که خطر بزرگی ما را تهدید میکند. به خصوص پوینده در این زمینه خیلی تأکید میکرد. ما در این جلسات نامهیی به محمد خاتمی (رئیس جمهور وقت) نوشتیم و گفتیم که ما را تهدید میکنند. به این نامه عاقبت جواب داده نشد. این نامه را دادیم و گفتیم که جان ما در خطر است ولی جوابی ندادند.
حتا سفارت سوئد به ما شش نفر پیشنهاد کرد که ما حاضریم شما را از کشور خارج کنیم و پناهندهگی به شما بدهیم، نشستیم و مشورت کردیم ولی بچهها قبول نکردند. گفتند نه! این جا میایستیم. یک روز از همین دفتر منصور کوشان بیرون میآمدیم (من و مختاری و پوینده) بودیم که یکدفعه مختاری گفت: ببین علیاشرف فردا یک جایی ما را خفه میکنند بعد میگویند یک جسدی پیدا شد. خیلی برای من این حرف عجیب بود، این درست یک هفته قبل از کشته شدن مختاری اتفاق افتاد. به هر حال ما کمیتهی تدارک را لغو کردیم و به بچهها خبر دادیم، اما یک نفر را در مشهد یادمان رفته بود خبر بدهیم که آن هم محسن میهندوست بود، اما برای او مشکلی پیش نیامد.
این روند تا 28 آبان 77 همچنان ادامه داشت. مجید شریف گم شد که بعدن جسدش را پیدا کردند. در 30 آبان 77، داریوش فروهر و پروانه اسکندری در منزلشان به طرز فجیعی کشته شدند و عاقبت در پنجشنبه 12 آذر محمد مختاری که از خانه بیرون میآمد دستگیر و همان شب هم کشته شد. جسدش را هم در امینآباد شهرری پیدا کردند و به پزشک قانونی تحویل دادند.
به نظر من حتی در این جا هم توطئهیی در کار بود یعنی درست هنگامی که خبر قتل مختاری منتشر شد، پوینده را دستگیر کرده بودند. اگر این خبر 4-3 ساعت زودتر منتشر میشد، پوینده دیگر کشته نمیشد چرا که همهی ما در آن هنگام خودمان را مخفی کردیم. من در ساعت 12 ظهر با پوینده تماس گرفتم. قرار بود که با پوینده برویم پیام امروز و مصاحبهیی دربارهی این جریانها که از مهرماه پیش آمده بود داشته باشیم که پوینده به من زنگ زد و گفت منتفی شده و به آنجا نمیرویم. آخرین دیدار من با پوینده و مختاری در جلسهی ترحیم حمید مصدق ( 11 مهر78 ) بود که در مسجد رضا آنها را دیدم. پنجشنبه مختاری دستگیر شد و دیگر ما خبری از او نداشتیم اما من با پوینده تماس داشتم که گفت قرار جلسه لغو شده و باز میگویم اگر 4-3 ساعت جلوتر این خبر پخش میشد شاید پوینده اکنون زده بود. چرا که همان شب او را دستگیر کردند و با سیم مسی خفهاش کردند و جنازهاش را هم در شهریار انداخته بودند.
اما آن چه عجیب است، این که بچههای کانون بعد از این قتلها به جای این که بترسند (این اواخر که قرار بود منشور را امضا کنیم تعداد اعضا دیگر به سیزده-چهارده نفر رسیده بود) اما به یک باره به جلسات کانون هجوم آوردند. در این زمان بود که بچهها با یک حس خشم و تنفر نسبت به این جریانات جمع شدند و ما اولین جلسهی مجمع عمومیمان را در 13 اسفند 77 در خانهی خانم سیمین بهبهانی تشکیل دادیم.
در یکی از جلسهها تمام بچههای ملی-مذهبی آمده بودند، درست به خاطرم هست که ابراهیم نبوی، اکبر گنجی، رضا تهرانی، عباس عبدی و … اینها همه آمده بودند که با ما همدردی کنند که در این جلسه خبر قتل پوینده به جلسه رسید. که به خوبی یادم هست خانم بهبهانی جیغ بلندی کشید که آخر پوینده برای چی؟ در جلسهی سیزده اسفند، یعنی مجمع عمومی، هشتاد نفر شرکت کردند. زیر ضربات پلیس مجمع عمومی را به گونهیی تشکیل دادیم که پلیس در بیرون ایستاده بود و میگفت بیایید بیرون ببینیم چه میگویید؟ ما داشتیم رأی میدادیم و با کمال آرامش بدون هیچ وحشتی انتخاباتمان را انجام دادیم. پلیس مرتب خانم بهبهانی را میخواست و چنگیز پهلوان میرفت و جواب میداد که ما کاری نمیکنیم جمع شدهایم میخواهیم انتخابات کنیم و …
خوب، فعالیت مجدد کانون خونبهای این آزادیخواهیها است. پرسشی که پیش میآید این است که در آن روزها چه جورمسایلی در کانون مطرح میشده که حالا بایستی یک چنین عقوبتی پیدا میکرد؟
در جلسات کانون به هیچ وجه دربارهی مسایلی که مثلا راجع به رژیم بحث شود و یا این که بخواهیم توطئهیی بکنیم اصلا حرفی زده نمیشد، به طوری که حتی بچهها میگفتند اگر افراد مشکوکی هم در کانون باشند همیشه معتقد بودیم که ما حرفی نداریم بگذار باشند. ما که زیرزمینی نیستیم. ما جلساتمان را به طور آزاد و علنی در خانهها تشکیل میدهیم بنابراین هیچ واهمهیی نداریم. فقط حرف ما این است که میخواهیم آزادی اندیشه و بیان و قلم باشد و سانسور پیش از چاپ کتاب نباشد. میگفتیم هیچ وقت سانسور نباشد. مثل بسیاری از کشورهای خاورمیانه حالا نه همهی دنیا. یعنی ما آثارمان چاپ بشود و قبل از چاپ سانسور نشود. بعد از چاپ آن نویسنده است که در دادگاهای که تشکیل میشود اگر شاکی داشته باشد، باید بتواند از خودش دفاع کند. غیر از این حتا در خبرهایی هم که پیش از آغاز جلسه میدادیم، اصلن خبرهایی که ضدرژیم باشد داده نمیشد. یعنی در تمام صورت جلساتی که داریم و همهگی موجود است شما چیزی پیدا نمیکنید که کسی راجع به رژیم حرفی زده باشد یا چه میدانم در پی توطئهیی باشد.
این گفتهی زندهیاد احمد شاملو است که در مصاحبهیی گفته حاکمیت احتمالا از یک چیز دیگر هم وحشت داشته و یا دارد و آن اینکه وقتی مجوز فعالیت به کانون داده بشود یعنی به یک صنفی، سایر اصناف و سندیکاها هم برای گرفتن حق خودشان هجوم میآورند. بنابراین دیگر مردم به سوی آن سندیکاها و اصنافی که وابسته به رژیم هستند نمیروند. در نتیجه باید بعد منتظر معلمها باشیم که صنف مستقل خودشان را تشکیل بدهند، کارگران و پرستاران باشیم که صنف مستقل خودشان را شکل بدهند، خصوصن پرستارها که همیشه با مسایل خودشان مشکل داشتند. بنابراین پس از چندی در هر جا چیزهایی مستقل تشکیل داده میشود و وحشتاش از این بابت هم بود.