هزار و یک روز

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

هزارمین روز بر من و تو می گذرد، هزار روز شاد، هزار روز تلخ، هزار روز زیبا، هزار روز سخت، هزار روز گرما، هزار روز سرد، هزار روز خنده، هزار روز اشک.

هزار روز گذشته است و انگار روز اول همین دیروز بود. تو را “ تو” خطاب می کنم، توئی که ندیدمت، اما از هزارتن که می بینمشان به من نزدیک تری. تو را نمی شناسم، اما از هزار کس که می شناسم شان آشناتری. نامت را نمی دانم، اما می دانم که اگر ببینمت بی گفتن نامت خواهمت شناخت. بی گفت کلامی، حرف هایمان مشترک است، دردهایمان مشترک است.

با هم خندیده ایم در روزهای پیروز و شاد، با هم گریسته ایم در روزهای رنج و بیداد. با هم نگریسته ایم که مردمان رقصیده اند از پیروزی سبزشان، با هم گریسته ایم بر مردمانی که ترسیده اند از خاموشی ندا و سهراب کشان. با هم شنیده ایم حکایت ایستادن شکوفه ای را که گل می کند، با هم دیده ایم جوانه ای را که پیش از شکفتن در تندباد حادثه ای شوم له می شود. من خنده هایم را وقتی که چشمان تو می خواند با تو قسمت کرده ام، من گریه هایم را آنگاه که بغض تو ترکیده است، بر گونه ام احساس کرده ام. من هر روز، هزار روز است که هر روز، دیدار تو را به انتظار نشسته ام. هزار روز است که هر صبح که چشم باز می کنی به روز، من تازه می شوم از آن نگاه. شاید که فکر کنی این تویی که مرا می بینی و می خوانی، اما در سوی دیگر من ایستاده ام که نیازمند چشمان تو ام که این داستان را بخواند.

هزار روز گذشته و هر صبح تو پنجره ات را به روز گشوده ای و ما چون دو دریچه روبروی هم، از بگو مگوی همدیگر آگاه شده ایم و تو خوانده ای و من نوشته ام و ما هر دو به نیاز آن دیگری پاسخ داده ایم؛ این دیدار فقط سهم تو نیست، شاید نگفته باشمت هرگز که اگر چشمان تو نبود، برای که می توانستم بنویسم؟ اگر آن شنونده قصه هایی که هر شب من می نویسم نبود، شاید هزار بار تا کنون من قصه هایم را رها کرده بودم. وقتی کسی نیست که قصه هایت را بخواند، برای که می نویسی؟ چشمانت پر از بوسه باد که می خوانی و جان می دهی به روزهای من، به روزهای تو، به روزهای مایی که این سوی پنجره نشسته ایم و هر روز تو را انتظار می کشیم.

شهرزاد حکایت قدیمی هزار و یک شب است، هزار و یک شب قصه گفته بود تا ولی نعمت او به خواب برود، اما من خوابت را نمی خواهم، چشمانت را نمی خواهم بخوابد، می خواهم بیدار بمانی، می خواهم چشمانت را باز کنی به هر آنچه بر من و تو می گذرد، بر هر چه شیرین، بر هر چه تلخ. من قصه می گویم و می خواهم با خنده بخوانی شان تا خواب چشمانت را از من نگیرد، تا کابوسی پس از خواب نیاید و می دانم، هزار روز است که می دانم که اگر بخوابی کسی حکایت این سرزمین را نخواهد شنید، نخواهد گفت، نخواهد نوشت و نخواهد خواند.

 

عزیز من، رفیق نادیده ام!

هزار روز است که روزمان را برای تو آغاز می کنیم، این دریچه را برای تو باز می کنیم و قصه شهری را که دوست می داریم آواز می کنیم. گاهی این روزها سخت گذشته است، چندان سخت که به گفت نمی آید، و گاه آسان گذشته است، چندان که خستگی مان را از سختی بر دوش کشیدن باری گران کاسته است. اما تو می دانی، تو نیک می دانی که شادی، در این هزار روز از ما به غارت رفته است. کمتر بوده است روزی که زنانی را به زندانی در نیانداخته باشند و مردانی به جرم دوست داشتن خلقی بی شمار حرمت و آزادی و هستی خویش را به ظلمی نباخته باشند و رنجی را برای ملتی نساخته باشند.

در این هزار روز، من بارها شوری اشک تو بر گونه ات را با چشم هایم چشیده ام، از پشت این دریچه، و قصه ای ساخته ام تا خنده هایت را به یادت بیاورم، خنده های دزدیده شده ات را. در این هزار روز. من بارها بر سنگفرش خیابان، من لکه های سرخ خون را دیده ام که شهادت داده است که سیاهپوشانی سنگدل در سرقت خیابان از مردمانی روشن و شاداب، رنج و ستم و بیداد از حد گذرانده اند، و دشوار است که خونی را ببینی و اشکی را ببینی و رنجی را ببینی و باز هم خنده ای را بخواهی که بسازی. نمی خواهم من را در این میانه ببینی، اما می خواهم مرا بدانی، بدانی که خنداندن ملتی که هزار سال است از مشرق و مغرب و شمال و جنوب، هر روز قومی سیاهپوش بر او تاخته اند و شهرها را ویران کرده اند و از کله ها مناره ساخته اند، کاری بس دشوار است. خنده هایمان را گویی هزار سال است به تاراج برده اند. می بینی که مردمان چه آسان اشک بر چشمان شان جاری می شود و هزار راه برای گریستن بلدند؟ خندیدن به همین اندازه دشوار است.

 

دوست من، عزیز دل!

آن روز بعد از سه سال دیدمت، گفتی که می شناسی ام و یک ساعتی که حرف زدی دیدم که انگار هیچ ناگفته در من نیست که ندانی، گفته است مردی که چشمانم را به جهان گشود که مخاطب گاه نزدیک ترین آشنای آدمی می شود، مگر نه اینکه آشنا یعنی آنکه مخاطب توست. می خواهم بدانی که در تمام این هزار روز، وقتی که صبح چشم به “ روز” باز کرده ام و احساس کرده ام که تو نیز با من به صفحه روشن روز نگاه می کنی، با خود گفته ام، شد کاری که باید می شد. من و ما، در این هزار شماره و در این هزار روز، خواستیم و توانستیم دریچه ای به باغ پر درخت مردمان سرزمین مان باز کنیم، تا بدانیم که در خیابان های شهرهایمان چه می گذرد و تو نیز بدانی که در شهرهای مان چه جاری است.

ما آئینه ای شدیم روبروی تو، تا نشان دهیم که تو زنی رشیدی و او مردی بلند است و آن دیگری کوتوله ای است که آئینه جز واقعیت زشت او چیزی از او نمی نماید. ما روزهایمان، به سپیدی روز بود و نخواستیم و نمی خواهیم روزی را سیاه بنمائیم و شبی را روز بخوانیم و ناراستی را به جای راستی بنشانیم. دریافته ایم که چراغ دروغ بی فروغ است و بی هر دروغ و دریغ می خواهیم راوی زندگی تو باشیم برای هر آنکس که در آئینه تو را و خویش را می بیند.   

نفرین کرد آن لولی سرگشته سفر را که ما را از همدیگر جدا کرد. گفتم “ بیش باد”، که سفر، وقتی گریزی ناگزیر باشد، نفرینی می شود در زندگی آدمی؛ زخمی که تا آفتاب تند کویری و باد صبای شمالی بر آن نوزد، التیام نمی یابد. ما در سفری که نه از سر گریختن از خراجات خواجگان حرم بود، آمدیم و از سیم خاردار گذشتیم و اما، در مکان عافیت ننشستیم. ما، سنگینی نگاهی که از پشت سرمان خیره بود، احساس کردیم و رو به تو کردیم و جز آن قبله به سویی دیگر نماز نگذاردیم و جز آن سرزمین محبوب به سویی دیگر فکر نکردیم. ما در همه این هزار روز رو به سوی تو داشتیم و قصه را جز برای تو نخواستیم روایت کنیم. ما در تمام این هزار روز در سرمای سخت غربت، کوشیدیم تا خواب مرگ بر ما غالب نشود و آنقدر حکایت با تو تازه کنیم تا تو نیز به خواب نروی.

 

رفیق خوب، عزیز!

ما در هر تندباد حادثه که آمد، نگذاشتیم که دریچه ای که میان ما و توست، بسته شود و این هوایی که می رود و می آید، و جانمان را تازه می کند، از دست بدهیم و خفه شویم در هر دو سوی دریچه، هم آنکه می گوید و هم آنکه می شنود، هم آنکه می نویسد و هم آنکه می خواند. می دانم که این هوا برای تو که در خفگی و سکوت نشسته ای تا چه میزان، نیاز است و می خواهم بدانی که من نیز نیازمند توام. من به عشق تو هر روز خبرهای شهری را که دوست می دارم، می خوانم و با تپش هر لحظه آن جریان می یابم و وقتی که تو نگاه می کنی، احساس می کنم که چیزی شبیه معنای زندگی در رگهای من جریان می یابد و انگار همه چیز درست می شود.

به پشت سر که نگاه می کنم، انگار نه انگار که هزار روز است، انگار همین دیروز بود که با دلهره و نگرانی نگاه می کردیم که ببینیم که اولین “ روز” چگونه آغاز می شود. و اولین روز آغاز شد، چشم که به هم زدیم دیدیم که شماره صد آمده است، و امروز هزارمین شماره را می خوانی.

وقتی به پشت سر نگاه می کنیم می بینیم که روزهای سکوت و سرما رفتند، روزهای نومیدی و سیاهی رفتند، روزهای اهانت و تحقیر رفتند، روزهای امید و رویش رفتند، روزهای رنج و تلخی رفتند، روزهای تلاش و کوشش رفتند، روزهای سبز شادمانی رفتند، و روزهای تلخ و سیاه…. حالا، برای من و تو که هزار روز گذرانده ایم، دیگر زندگی مانند حکایت پروانه ای نیست که در صبح کودتایی به دنیا می آید و در همان شب می میرد، ما روزهای سپید و سرخ و سبز را دیده ایم در این هزار روز، و به همین دلیل به رفتن این روزهای سیاه و آمدن روزهای آفتابی و روشن فردا ایمان داریم. می دانم که روزی ادامه قصه هایمان را در شهری که دوست می داریم خواهیم گفت و چهره به چهره و بی فاصله همدیگر را دیدار خواهیم کرد.

با خود فکر می کنم اگر چه کاری کردیم، ولی هنوز اول کار است. هزار روز گذشته است و گوئی هنوز اول دیدار است. هزارمین روز بر تو و بر ما مبارک باد.