تابستان 1376 دانشجوی سال دوم حقوق دانشگاه شهید بهشتی بودم. اولین بار بود که شور و شوق انتخاباتی را در زندگی تجربه می کردم. جیب های مانتو و کیف و کلاسورم پر و خالی می شد از عکس و بروشور و دیگر ابزار تبلیغاتی شما، آقای خاتمی. صبح ها به بهانه دانشگاه از خانه خارج می شدم ولی مگر امکان داشت آن همه آزادی و شور و شوقی که در خیابان ها به یک باره حاکم شده بود را رها کرد و در آن دخمه بسته و خفقان آور دانشکده حقوق با آن محیط اطلاعاتی اش چپید؟ نمی دانستم آیا کار درستی می کنم یا نه؟ جرات نداشتم با کسی درباره شوقم صحبت کنم. نه با دوستانم و نه با خانواده. دوستانم از جنس خودم بودند. خانواده های انقلاب زده و خسته. بعضی با پیشینه انقلابی و سرخورده از انقلاب و برخی اساسا ضد انقلاب و منزوی از صحنه های سیاسی. خانواده خودم هم اظهر من الشمس بود. تنها کسی که بین دوستان و اقوام تا به حال پای صندوق های رأی رفته بود همانا خود من بودم که در انتخابات ریاست جمهوری یک دوره قبل و انتخابات مجلس به جبر شرکت کرده بودم چرا که به اصطلاح کنکوری بودم و ترس از مهر شناسنامه جایی برای تصمیمگیری بر مبنای خواست شخصی ام باقی نمی گذاشت.
در طی آن دو انتخابات گذشته، پدرم مرا به مسجد محل برد. خودش حتی وارد محوطه نشد. می گفت برو و رأی بده و زود برگرد. برمی گشتم، گو اینکه سرشکسته بودم، جبر داشتن مهر شرکت در انتخابات در صفحه آخر شناسنامه مرا از صف افراد سربلند خانواده و دوستان که افتخار می کردند شناسنامه شان پاک است خارج می کرد.
در بهار 1376 من دیگر داشتم پایم را بیش از حد از گلیم خود دراز می کردم چرا که این بار نه به دلیل اجبار داشتن مهر در شناسنامه بلکه به میل خود می خواستم در انتخابات شرکت کنم و بدتر از آن به جای حاضر شدن بر سر کلاس های درس، در کوچه و خیابان پرسه می زدم و عکس های کاندیدای اصلاح طلب را دست به دست می کردم. دائما دور و برم را می پاییدم مبادا آشنایی مرا ببییند. تازه یک هفته قبل از انتخابات بود که پدرم که تا آن روز سه بار مصیبت زندان جمهوری اسلامی را تجربه کرده بود، به نوعی به ما فهماند که بسیار از جو موجود ذوق زده است و قصد حمایت از کاندیدای اصلاح طلب را دارد. او از آن شب تا شب قبل از انتخابات من و مادر و خواهرکم را با ماشین به تورهای شبانه می برد. چهره شهر دگرگون بود. بوق، سوت، آواز، رقص، شعار، هلهله و خوشی همه جا موج می زد. از میان همه صداها، بخصوص همهمه صداهای در هم پیچیده شده ای که فریاد می زد “خاتمی متشکریم” طنین انداز بود. روز انتخابات رسید، و ما اگر چه هنوز آماده شکستن تابوی شرکت در انتخابات نظام جمهوری اسلامی نبودیم، اما هر کدام جداجدا به حوزه انتخاباتی رفتیم و سعی کردیم هنگام رأی دادن با هم مواجه نشویم؛ ولی رأی دادیم. روز بعد من در مقابل تلویزیون نشستم و دانشگاه نرفتم تا شمارش آراء را لحظه به لحظه دنبال کنم. وقتی آرا از بیست میلیون گذشت، تلفن خانه به صدا درآمد. پدرم بود. تبریک گفت. من نمی دانستم آیا باید به او تبریک بگویم یا نه. سکوت کردم. او از من پرسید: پدر جان حالا واقعا فکر می کنی تغییری رخ می دهد؟ بازهم سکوت کردم. گفت: من مطمئن ام که همه چیز درست می شود. وقتی ملتی اراده کند تا سرنوشت خود را تغییر دهد حتما پیروز می شود.
او از من و نسل من برای پا گذاشتن به این کارزار تشکر کرد و گفت: شما سرنوشت همه ما را تغییر دادید. از شما متشکرم. بازهم سکوت کردم و فقط گفتم: خاتمی متشکریم…..
از آن روز حدود پانزده سال می گذرد و اراده ملت برای اصلاحات که در رای به شما تجلی پیدا کرد، سال هاست که تنها یک پروژه شکست خورده پرهزینه است که رد داغ آن هنوز بر پیشانی سرنوشت سیاسی ما خودنمایی می کند.
آقای خاتمی! دیروز که خواندم در انتخابات یا انتصابات مجلس شرکت کرده اید، دچار احساسات متضاد شدم. احساساتی از قبیل حیرت، شرم و البته خوشحالی. متحیر شدم که چگونه توانستید برای چندمین بار به اراده این ملت پشت کنید. البته شاید اگر احساسات را کنار می گذاشتم و لحظه ای منطقی می اندیشیدم جایی برای حیرت برایم باقی نمی ماند. چراکه شما همان کاندیدای اصلاح طلب ملتی بودید که به اراده مردم در هشت سال دوره ریاست جمهوری خود چشم بستید و در سال هفتم اعلام نمودید که تنها یک تدارکات چی هستید آن هم بعد از آنکه این ملت تجربه های تاریخی دردناکی چون قتل های زنجیره ای، فجایع کوی دانشگاه، کنفرانس برلین وفجایع سازمان اطلاعات موازی را پشت سر گذارده بود. پس از آن همه، و تنها چند ماه قبل از پایان دور دوم کارتان، به ملت و صاحبان همان بیست و اندی میلیون رأی اعلام کردید که تدارکات چی بیش نیستید.لحظه ای هم تصور نکردید که شاید وظیفه داشتید بسیار پیشتر این خبر را به حامیان خود اعلام می کردید تا ملتی تکلیفش را با خودش و خواسته ها و رویاهای سیاسی اش روشن بداند و واقع بین تر راه بپیماید. در آن زمان پس از مواجهه با صداقت متاخر شما تنها توانستم لبخند محزون و تلخی بزنم و باز هم بگویم: خاتمی متشکریم…
دیروز با شنیدن خبر شرکت شما در انتخابات، احساس شرم غریبی هم کردم. شرم از خون نداها و سهراب هایمان و از همه آنانی که در بند هستند و سرنوشت شان نامعلوم است و از همه آنهایی که تنها به جرم شرکت در انتخابات و دفاع از رأی خود در سال 1388 مجبور به جلای وطن شده اند و ماه هاست در شرایط غیر انسانی در کشورهای ثالث در انتظار نوبت پناهندگی، امروز را به فردا گره می زنند و آینده شان مه گرفته و تاریک است.
آقای خاتمی! واقعا دوست دارم بدانم در دل تان چه گذشت آنگاه که پا به یک حوزه دورافتاده انتخاباتی گذاشتید و فکر کردید دور از چشم دوربین های رسانه ای در خفا رأی خود را به صندوق می اندازید؟ از کاری شرم داشتید که از رسانه ها گریزان بودید؟ آیا تصور کردید اگر خودتان مانند کبک سرتان را زیر برف کنید و دیگران را نبینید، دیگران هم شما را نمی بینند؟ در آن لحظه که رأی خود را به صندوق می انداختید، چشم های باز ندا آقا سلطان و چهره زیبای سهراب را به عنوان نماد حق خواهی از صندوق رأی به خاطر نیاوردید؟ آیا یک لحظه تصور کردید چه بر سر جوان های ایران در کهریزک و کهریزک ها آمد؟جوانانی که تنها رأی دزدیده شده شان را از صندوق مطالبه کرده بودند. آیا به یاد همرزمان جبهه اصلاحات خود که سال هاست در زندان های جمهوری اسلامی حبس و شکنجه شده اند، افتادید؟ مهمتر از همه آیا به میرحسین موسوی و شیخ مهدی کروبی و زهرا رهنورد فکر کردید که قربانی همان صندوقی هستند که شما رأی تان را به آن سپردید؟
بازهم هیچ نمی توانم بگویم جز اینکه به تیتر خبر خیره شوم و بگویم که الحق “خاتمی متشکریم.”
و البته در انتها می خواهم این نکته را بیان کنم که گذشته از هر نوع تعارف و طعنه، حقیقتا از شما متشکرم چراکه پس از پانزده سال کلنجار و کج دار و مریز، با این عمل خود، مسبب آن شدید که یک فصل از تاریخ سیاسی ناموفق جمهوری اسلامی به پایان برسد و شاید این خود قدمی بس بزرگ به پیش باشد. این بار شما نه به رأی بیست و چند میلیون نفر و نه به اراده یک ملت، بلکه به خود و به مفهوم اصلاحات پشت کردید و این همان چیزی بود که باید اتفاق می افتاد. پس از پانزده سال تجربه، تصور دارم دیگر کمتر کسی متاع شما را خریدار باشد. شما در توجیه عمل خود اعلام کردید که نام کاندیدایی را روی برگه رأی ننوشتید و به جمهوری اسلامی رأی دادید. آقای خاتمی، واقع بین باشید و باور کنید نوشته شما بر روی برگه رأی دارای هیچ اهمیتی برای این ملت نیست، آنچه اهمیت دارد نفس عمل شماست که همانا از یک سو حمایت تان از صندوق رأی و به عبارتی تقلب انتخاباتی است و از سوی دیگر عدم حمایت شما از اراده مردم بر عدم شرکت در انتخابات فرمایشی و برگزاری انتخابات آزاد است.
در ضمن ذکر این نکته نیز ضروری است که آنچه را ادعا می کنید بر روی برگه رأی خود نوشته اید و سعی دارید بدین وسیله عمل خود را توجیه کنید، دقیقا همان چیزی است که نباید می نوشتید. ولی من باز هم از شما متشکرم…. چرا که با این کار خود بالاخره از خط پایان ماراتن دوران اطلاحات و اصلاح طلبی نخ نما عبور کردید. حال این ملت بعد از پانزده سال فرصت دارد تا مجدد با خواسته های خود و با واقعیات موجود روراست و بی پرده و بدون حجاب اصلاحات، مواجه شود… من این را به فال نیک می گیرم و بازهم می گویم:
خاتمی باز هم متشکریم….