این سی و چهار سال حقمان نبود
گروه سرود انقلابی مدرسه. اولین جمعی و جائی که میشد با صدای بلند حرف زد، میشد با خیال راحت ابراز هنرمندی کرد، میشد آزادانه آواز خواند، میشد استعدادی از خود نشان داد، میشد کار جمعی کرد و خیلی میشدهای دیگر بود که فقط در گروه سرود انقلابی مدرسه امکان انجامش بود. هر چند که میباید به زور لباس متحد الشکلی که بوی عرق کسی که سال قبل آنرا پوشیده بود از آن به مشام میرسید را پوشید و هر چند که اجازه نداشتی غیر از آن چیزی که به تو “دستور دادهاند” سرود دیگری بخوانی و چارهای هم جز تکان دادن مشت و گفتن مرگ بر امریکائی که میگفتند خون جوانان ما از چنگش میچکد نبود. با اینحال گروه سرود مدرسه تنها جائی بود که کمی میشد بود.
بیرون مدرسه اما سرودها جور دیگری بود، زمزمهها چیز دیگری بود، آواها لحن دیگری داشت و همه چیز جور دیگری بود. مردم آواز میخواندند ولی هر آوازی جز آنچه که آنها هم طور دیگری بهشان دیکته میشد که بخوانند. و از همان سالهای اول و دوم بعد از انقلاب سوالها هم انگار یکی بود: اینا کی میرن؟ بدبختانه خیلی زود جنگ شد و پاسخ سوال مردم تا دوباره بخواهد جدی بشود هشت سال به عقب افتاد. هر چند که باز هم اتفاقات دیگری افتاد و این سوال تا سی و چهار سال ادامه پیدا کرد.
آن سالها انگار در هر جائی غیر از همان گروه سرود مدرسه انگشتان را به نشانهی پیروزی بالا بردن هم ممنوع بود. مردم هم که همه عاشق هرچی ممنوعیت! علی زیاد سنی نداشت ولی با همان سنش گاهی در کوچه و خیابان متوجه اشارههای مردم به همدیگر میشد. انگار از همان سالها حرف زدن مردم “با اشاره” با همدیگر باب شد. ماهواره و تلویزیونی هم که نبود ولی هر از گاهی هم اگر از یک رادیوئی سرود آزادی پخش میشد و احیاناً دعوتی برای “بیرون آمدن”، اشارههای پیروزمندانهی انگشتها هم بیشتر دیده میشد. “بیرون آمدن” تا سی و چهار سال اولین و آخرین رمز اشارات پنهان مردم به همدیگر شد.
گاهی فردای پخش یک سرود آزادی حتی گشت کمیته هم که از کنارت رد میشد میگفتند بعضی سرنشینان آن هم انگشتان پیروزیشان را مخفیانه به مردم نشان میدهند. علی نمیدانست که این حرف شایعه است یا واقعیت، ولی همین که حرفش بود در همان سن برایش خوشایند بود. دلیلش را نمیدانست ولی خوشش میآمد از این اشارات ممنوع. گاهی هم اگر اتفاق خاصی میافتاد، اشارهها تا مرحلهی پچ پچ پیش میرفت: طرف را زدند. و یکدفعه از رادیو و تلویزیون خبر انفجار نخستوزیری یا دفتر حزب جمهوری اسلامی پخش میشد. علی میفهمید که مردم اتفاقات اینچنینی را، این طرز خشونت را، در یک کلمه: ترور را، دوست ندارند، ولی همان اتفاق را “با لبخند” در گوش هم پچ پچ میکردند. روزهای عجیبی بود…