آسمان نیمه کاره وگیلاس ها…..
برگردان: مرتضی ثقفیان
اشاره:
معتبرترین جایزه ی ادبیات جهان، درسال دوهزار و یازده به “ توماس ترانسترومر ” شاعر هشتاد ساله ی سوئدی اهدا شد. از همین رو، پرونده ی این هفته ی هنر روز را به دنیای ذهنی شاعر و ترجمه های موجود از سروده های وی به زبان فارسی اختصاص داده ایم. در صفحه ی شرح، چند شعر کوتاه این شاعر را مرور می کنیم؛ در نگاه روز یادداشتی بر احوال و اندیشه های ترانسترومر را آورده ایم و در گفت و گوی روز، پای صحبت های “ سهراب رحیمی ” شاعر و مترجم ساکن سوئد نشسته ایم که ترجمه های تازه اش از این شاعر سوئدی، در آینده ای نزدیک به بازار کتاب خواهد آمد. مطالب این پرونده را در ادامه از پی بگیرید…
لامنتو
قلم را کنار گذاشت
قلم بر میز آرمیده است
قلم در خلا آرمیده است
قلم را کنار گذاشت.
چنان زیاد که نه می توان نوشت و نه مسکوتش گذاشت!
مفلوجش کرده او را چیزی که در مکانی دور رخ دهد
اگر چه این چمدان خارق العاده چون قلبی می زند.
بیرون اوایل تابستان است.
صدای سوت می آید از سبزه زار- آدم هایند یا پرندگان؟
و درخت گیلاس پر شکوفه می نوازد کامیون هایی را که به خانه آمده اند.
هفته ها می گذرند.
به کندی شب می شود.
بر شیشه می نشینند بیدها
تلگرام های کوچک رنگ باخته ای از جهان.
آسمان نیمه کاره
نومیدی مدار خویش را قطع می کند.
دلهره مدار خویش را قطع می کند.
لاشخور پرواز خویش را قطع می کند.
نوری پرشور می تراود،
حتی اشباح جرعه ای می نوشند.
و نگاره های ما پدیدار می شوند،
جانوران سرخ آتلیه های عصر یخبندان مان.
همه چیز شروع می کند به نگاه کردن دور و بر
ما زیر آفتاب می رویم صدها، صدها.
هر آدمی دری است نیمه باز
که به اتاقی می انجامد برای همه.
این زمین بی پایان در زیر ما.
آب می درخشد در میان درختان.
دریاچه پنجره ای ست رو به زمین.
خاطرات نگاهم می کنند
صبحی از صبح های ژوئن وقتی که زود است
برای بیدار شدن اما دیر است برای از سر گرفتن خواب.
باید بیرون بروم به جانب سبز که پر است
از خاطرات که دنبالم می کنند با نگاه.
دیده نمی شوند آنها، حل می شوند به تمامی
در زمینه آفتاب پرستهایی کامل.
چنان نزدیک اند که نفس هایشان را می شنوم
اگر چه آواز پرندگان گوش را کر می کند.
تابلوی جوی
دریای اکتبر سرد می درخشد
با گرده باله ی سراب هایش.
بر جا نمانده چیزی که به یاد آورد
سر گیجه ی سفید مسابقه های قایقرانی را.
هاله ای کهربایی بر فراز روستا
و صداها همه در گریزی آرام.
هیروگلیف کله ی سگی منقوش است
در فضای بالای باغچه.
جایی که میوه ی زرد می فریبد
درخت را و فرو می افتد.
چشمان ماهواره
زمین ناهموار است، نه آینه ای
تنها زمخت ترین ارواح
می توانند خود را در آن باز تابانند: ماه
و عصر یخبندان.
نزدیک تر بیا در اژدهای مه!
ابرهای سنگین، خیابان های پر ازدحام.
باران صفیر کش انفاس.
حیاط سربازخانه ها.
رازها در راه
روشنای روز به چهره ای خفته اصابت کرد.
رویایش شوری بیشتر یافت
اما بیدار نشد.
تاریکی به چهره ی کسی اصابت کرد که در حال رفتن بود
در میان دیگران زیر اشعه ی تند بی قرار خورشید
ناگهان تاریک شد، گویی از رگباری.
من در اتاقی بودم که همه ی لحظه ها را در بر داشت
موزه ای برای پروانه ها.
با این همه خورشید به همان شدت می تابید.
قلم مو های بی قرارش جهان را نقاشی می کرد.
صخره ی عقاب
در پشت شیشه ی محفظه
خزندگان
عجیب بی جنبش
زنی رخت های شسته را می آویزد
در سکوت.
مرگ از وزش افتاده است.
در اعماق خاک
می لغزد روح من
خاموش چون یک شهاب