هگل نزاع بین خدایگان وبنده را به مثابه نیروی محرک تاریخ میانگارد؛ همانکه مارکس آنرا به نزاع طبقاتی فروکاست و با این کار درک ژرف هگل از تاریخ را تا حد زیادی، ولی نه به طور کامل، مخدوش ساخت. قدرت و نابرابری آن در زندگی و تاریخ، آدمیان را به دو گروه کلی تقسیم میکند: خدایگان یعنی آنان که صاحب قدرتند، وبندگان که در خدمت به خدایگان و رسیدن و حفظ قدرت خدایگان، قدرت از آنان سلب شده است. ولی این وضع پایدار نیست، و در زمانی بندگان بر خدایگان شورش خواهند برد، و برای رسیدن به برابری، حاضر خواهند شد جان خود را به مخاطره بیاندازند. حد اقل این نسخه سهل و ساده ای است از تاریخ دوران جدید که در آن تحولات عظیم اجتماعی وسیاسی، هرچند که با خون ریزی و مشقات بسیار همراه است، فرجام آن تحولات به صورت خوشی پایان میابد که در آن انسان ها به دوران پختگی بلوغ و شکوفایی خود میرسند زیرا که همه توان انسانی خود را به فعل درآورده اند و به طور تقریبا یکسان به فاعلیت و عاملیت و ذهنیت ودر نتیجه آزادی در سطح همگانی دست یافته اند.
ولی تاریخ دوران جدید، در عمل بسی غامض تر از این نسخه بوده است، بدون آنکه اصول کلی فرآیند نزاع خدایگان و بنده را نفی کند. هگل کاملا به مشقات، محنت ها و خونخواری ها و خونریزی های تاریخ اذعان داشت و جهان را به ماتمکده و قتلگاهی تشبیه میکرد که درآن خون بسی مردمان بیگناه و باگناه جاری بوده و هست. با این وجود، حد اقل در مبحث خدایگان وبنده، هگل نتیجه این نزاع را باعث رهایی بشر میپندارد و پایان خوشی را بر آن مترتب میداشت. اما در تاریخ دنیای مدرن نزاع خدایگان و بنده، در بسیاری از موارد، فرجام های بسیار غمناکی را همراه داشته است. رژیم خمر سرخ در قرن بیستم به مثابه نیرویی که میتوانست بندگان فرودست را به سوی فاعلیت و عاملیت راهنمایی کند، نه تنها برای دهقانان کامبوجی عاملیت وفاعلیت چندانی به بار نیاورد، بلکه باعث قتل عام میلیون ها انسان طبقات میانی و در بسیاری از موارد لایه های زیرین شهری شد. تجربه کمونیسم درشوروی نیز، در جدال میان خدایگان روس سفید و بندگان تهییج شده به دست بلشویک ها، منجر به خونریزی های کلانی شد که در اثر آن میلیون ها فرد به هلاکت رسیدند، ولی بعد از قریبا هفتاد سال حکومت زور و خون، تنها عاملیت و فاعلیت کمی در بین مردمان مختلف تحت سلطه کمونیسم پدیدار شد. ژاپنی ها و آلمانی ها جدال بین خدایگان و بندگان را به وادی های دیگری فرافکنی کردند؛ یعنی به عرصه جنگ بین ملت ها، قومیت ها و نژاد ها. و دیدیم که نتیجه این گونه اعمال چه بود: نابودی خدایگان و بنده هردو، و بسیاری از آنان که در بین این دو قطب اجتماعی قرار دارند. در قرن بیستم تنها چین به نظر میرسد توانسته است تا حدی از نزاع خدایگان و بنده جان سالم به در برد و بندگان سابق را اعتباری بخشد و آنان را به آستانه فاعلیت و عاملیت و ذهنیت سوق دهد؛ اما به بهای بس گزاف حداقل 20 میلیون کشته در زمان انقلاب فرهنگی.
ولی تجربه ایران چگونه بوده است؟ شکی نیست که آنچه در چند ده اخیر در ایران به وقوع پیوسته، حاکی از نوعی نزاع اجتماعی بین طبقات قدرتمند و طبقات کم قدرت یا بی قدرت بوده است. تحولات عمیق اجتماعی، بخصوص در سه دهه گذشته، مردمان ایران و ساختار اجتماعی آنرا زیر و رو کرده است. تعدادی از خدایگان سابق در زیر تیغ آنانکه خود را نماینده بندگان میدانستند به هلاکت رسیدند و باقی رهسپار دیارهای دیگری شدند و با ثروت های خود زندگی نسبتا آرامی را سپری میکنند. ولی در این نزاع با تجاوز دشمن خارجی به ایران مقداری از نیروی آن به خارج منعطف شد و از شدت جدال داخلی تا حدی کاسته شد. طرفه آنست که در این فرآیند خیل عظیمی از مردمان سابقا بنده و یا “نیمه بنده” ایران به سطوح قابل توجه ای از فاعلیت و ذهنیت دست یافتند. با وجود بهای سنگینی که صدمات و ویرانی های عظیم انسانی و مادی در این فرآیند نصیب ایرانیان شد، در مقام مقایسه با دیگر مناطق جهان در قرن بیستم، تجربه ایران کم رنج تر و پر ثمر تر (حداقل تاکنون) بوده است. شاید دلیل این نوع بخت نسبی این بوده که نزاع خدایگان و بنده در ایران با واسطه مذهب و احساسات دینی کمتر حاد بوده است. ولی چونکه پدیده ذهنیت و عاملیتی که در این فرآیند شکل گرفته تا حد زیادی کلیت پذیر بوده (هرچند که بسیاری از اقوام و ادیان ایران در این کلیت تا به حال پذیرفته نشده اند) شکل آن از ذهنیت محض به در آمده و تا حد زیادی ماهیت و صورت بین الاذهانی به خود گرفته است. به عبارت دیگربسیاری از مردمان و افراد به فاعلیت رسیده ایران، نمیخواهند قدرت را در انحصار خود در آورند و به این آگاهی رسیده اند که قدرت و عاملیت میبایست در جامعه به طور بیش و کم یکسان پخش و توزیع گردد. این قشر که بیشتر طبقه جوان، زنان تحصیل کرده، و دانشجویان را تشکیل میدهد به پختگی بسیار زیادی دست یافته است که دلیل اصلی همان خاصیت بین الاذهانی آن است. هنگامی که این قشربر مطالبات سیاسی و اجتماعی خود پافشاری میکند، دیگر در پی نزاع با خدایگان نیست، چون خود را بنده نمیداند و اصولا با نزاع به تعریف سنتی آن میانه ای ندارد. این قشر در مطالبات خود پایدار است ولی به دلیل خصلت بین الاذهانی اش از خشونت تا حد زیادی پرهیز میدارد.
ولی در این میان اقلیتی از بندگان و “کم قدرتمندان” سابق نیز بوجود آمده که قدرت و عاملیت فراوانی بدست آورده اند ولی یا نگران از دست دادن آن هستند و یا اصولا آزمندانه به انحصار فاعلیت و قدرت علاقمند اند. اینان حاضر نیستند که عاملیت و قدرت تازه کسب شده خود را با دیگران تقسیم کنند تا هم خود و دیگران را به ساحل نجات امنیت سیاسی و آرامش اجتماعی بیاندازند. باید به اینان آموخت که دوران جدال بین خدایگان و بنده به سر آمده و در یک جامعه ای که فاعلیت همگانی و اصل بین الاذهانی در آن رایج است، کسی نباید واهمه ای از سلب قدرت از او داشته باشد، وبا رعایت قواعد بازی میتواند در قدرت با دیگران سهیم باشد و دیگران با وی.