خلخالی، خلخالی ها

نویسنده
فردین ایرانی

همیشه به پدر حسودیم می شود. انگار ذره ای از حافظه اش را من به ارث نبرده ام. شرح وقایع که می دهد گویی دارد فیلمنامه برایت می خواند. با جزییات تاریخی کامل.

صبح یک شنبه است و دارد ماجرای دستگیری 31 شهریور سال 59 را تعریف می کند: “جنگ شروع شده بود و اعلام کرده بودند برای رعایت امنیت بیشترباید شب ها شیشه های منازل و اماکنی راکه روشنایی دارد با چیزی پوشاند.”

 پدر و خانواده اش ماجرا را جدی نمی گیرند و همان شب اول از نیروهای سپاه که در مسجد محل مستقر بودند، که اتفاقا مسجد پرحاشیه ای در طول تاریخ جمهوری اسلامی بوده است، برای برخورد در خانه را می کوبند.

 حکومتی ها حرف زدن پدر را که در رد جنگ و ویرانگری ساخته شده می شنوند، تصمیم می گیرند خانه را تفتیش کنند. وقتی پدر درخواست حکم می کند، در کمتر از نیم ساعت تعدادی از آنها خانه و پشت بام را محاصره می کنند و دیگران می روند و حکم می آورند و خانه را زیر و رو می کنند و آنچه از نوشته ها و کتاب ها و دیگر چیزهایی که به قول شاهدان آن روز به خاطر یک برگ کاغذش آدم را اعدام می کردند، می یابند و با چند وانت می برند؛ تمامی اهل خانه از جمله مهمانان و کودکان  را هم می برند کمیته بهارستان. همگی را فردای آن روز آزاد می کنند و پدر را بعد از سه روز منتقل می کنند به زندان قصر.

بعد از آن هم تا یک ماه خبری از بازجویی و حکم و… نمی شود. فقط هر چند روز یک بار عده ای را می آوردند و به تعداد بازداشتی ها می افزودند. عده ای که هر نوع طیف فکری را در بر می گرفتند.  

بعد از دوماه پدر را برای بازجویی می برند. چشم ها باز بود و می توانست همه اتفاقات را ببیند. اتاق محاکمه شلوغ بود و مدت زیادی منتظر مانده بود تا نوبتش برسد.

وقتی اسمش را صدا می زنند و چهره خلخالی را می بیند متعجب می شود. فکرش را نمی کرد که قرار است شخص خلخالی با آن پیشینه ای که از او سراغ داشت، بازجویش باشد. خلخالی هرچند وقت یک بار می آمد و سر می زد و گاهی بازجویی ها را هم بر عهده داشت. روی میزش هم پر از پرونده بود.

از پدر سئوال که می کند سرش را بالا هم نمی آورد که این همه  کتاب و ماشین تایپ و نوار توی خانه شما چه می کرده؟ می گوید این را توی پرونده نوشته اند. پرونده ای که یکی دو برگ بیشتر ندارد. بعد اسم پدر را در روزنامه نشان می دهد که حتی عنوان نام خانوادگیش به اشتباه چاپ شده بود و نشان از سردرگمی و تکثر مشغولیات سیاسی آقایان داشت. ماجرای آن شب تمام و کمال در روزنامه نوشته شده بود!

پدر می گوید که خبری از کتاب ها ندارد و کارگری ست که برای در آوردن نان خانواده و مخارج بیماری پدرش با ماشین کار می کند و سواد ابتدایی دارد. خیلی ها هم در این خانه رفت و آمد می کردند و او هم خانه نبوده و مادر بی سواد و دلسوزی دارد که راهشان می داده و اکثرا از اقوام مستاجر اتاق های زیر زمین خانه بودند که حالا دیگر به کانادا عزیمت کرده اند. پدر تمام اقلامی را که از آنجا کشف کرده بودند به مستاجرهای قبلی خانه نسبت می دهد و ماشین تایپ را هم می گوید برای خواهر کوچکش از همان ها گرفته که تایپ یاد بگیرد. تمام کتاب ها و نوارهای کاست و… هم در اتاق های زیر زمین خانه بسته بندی شده بودند و پدر می گوید وقتی رفتند گفتند می آیند و این کتاب ها را می برند که ما بعدا فهمیدم رفتند خارج و نمی خواستیم که وسایلشان را دور بریزیم، گفتیم مستاجر جدید که آمد، شاید تا آن موقع کسی از اقوامشان بیاید و وسایل را ببرند اگر نه که بریزیمشان دور. حداقل امانت مردم است، خیانت نکرده باشیم!

ماموران هیچ نشانی از سوابق پدر و سواد دانشگاهی او نداشتند و هنگام تجسس منزل، اسنادی راکه این واقعیت ها را نمایان سازد به دست نیاورده بودند. البته اهالی محل چیزهایی را رو کرده بودند که خلخالی می گوید در پرونده درج شده است ولی پدر همه را انکار می کند و می گوید شاید در مدتی که من نبودم خانواده مستاجرمان یا دوستانشان رفت و آمد مشکوک داشتند ولی من خبری ندارم.  سواد آنچنانی هم ندارم که بخواهم باخبر باشم. خلخالی سئوال می کند اگر سواد نداشتی روزنامه “کار” توی اتاقهای خودتان چه می کرده؟ پدر در جواب می گوید شاید مادرم چند برگ برداشته که کارهای منزل را انجام دهد. شیشه ای تمیز کند نمی دانم. ما که روزنامه بگیر نیستیم رفته از آنجا بر داشته.

 

آخرین سئوالی که از پدر می پرسد درباره نمازخواندن است؛ پدر هنوز جواب نداده بود که به قول خودش “مردان دمپایی پوش” وارد اتاق می شوند و هرکدام 10 الی15 پرونده می گذارند روی میز خلخالی و می روند.

خلخالی پرونده ها را که مثل پرونده پدر از چند برگ کاغذ تعداد اسنادشان بیشتر نبود در کم تر از 15 دقیقه ورق می زند و ماموران را صدا می زند و تعدادی را جدا می کند و می گوید: این ها اعدام، این ها هم زندانی.

بعدرو به پدر می کند و می گوید فلان فلان شده پس نماز هم نمی خوانی! پدربا ناامیدی و در حالیکه احتمال می دهد پاسخش دخلی به حکمش نداشته باشد می گوید : این چه حرفی ست حاج آقا چرا نباید بخوانیم مگر به خدا اعتقاد نداریم. و خلخالی فحش و بد بیراه که مردک پس اینکه روی این دیوار پشت بام نوشته اید مرگ بر خمینی بت شکن دیگر چیست؟

واقعا پدر از ماجرا بی اطلاع است و می گوید حاج آقا اگر کسی بخواهد بنویسد مرگ بر کسی که دیگر نمی گوید خمینی بت شکن! من هم که گفتم سواد درست و حسابی ندارم ولی این را دیگر باور نمی کنم که مستاجرهای ما این کار را کرده باشند. مگر دیوانه اند که روی دیوار بنویسند و آن هم این چیزی که سر و ته ندارد. شاید خواهرو برادرمن نوشتند خمینی بت شکن و کسی هم نمی دانم دشمنی آمده و نوشته است مرگ بر خمینی بت شکن. بازجویی تمام می شود، پدر می رود توی لیست آنهایی که “بروند زندان”.

حالا درست سی سال از آن ماجرا می گذرد. خلخالی زیر خروارها خاک است و خلخالی ها حکم صادر می کنند. نه جنگ است که در زیر حریم امنش مردم بیگناه کشته شوند و نه قدیم هنگام، که بسیاری از وقایع در فضای عدم اطلاع دهی رسانه ای دفن شود. خبر اعدام 5 تن در روز یکشنبه آن هم به شیوه ای درست شبیه آنچه خلخالی حکمش را صادر می نمود حجتی ست بر این ادعا که خلخالی یک فرد نبود یک تفکر بدوی بود که با مرگ او از میان نرفته است. هنوزهم دراجرای احکام صادره خارج از هرگونه عدالتی رفتار می شود.

خبر اعدام ها را که می شنوم، دچار هیجان می شوم؛ آب و تاب ندارم. اشک می ریزم  اما پدر که چشم به تصویر تلویزیون دوخته است، تنها آه می کشد. به تصویر مادر فرزاد  کمانگر خیره می شود و گاهی به فکر فرو می رود و با خود حرف می زند. تنها کلامی که از میان حرف های آرامش چند کلمه ای از آن را می توان شنید این است: خلخالی… خلخالی ها…