ورق می زنم… ورق می زنم… امروز و دیروز را. هنوز ر. ورق می زنم خودم را. سرنوشت این ارکستر هم آواز نه چندان همگون! از کجا هم کاسه شد؟ من کج ترانه خوان این آواز شدم؟ از کی راه به این وادی کشاندم و دل به این آواز؟!
قرار نبود مهندس شوم؟ شاعر بودم و از برای آن به باغ نوشتن سرک می کشیدم و از مهندسی دست شستم تا روزنامه نگاری شوم که در همسایگی شعر می زید و روزنامه نگاری را تا بدانجا پیش بردم که حسم می بردش. ناگاه شد انگار، که سر از دنیای جنبشهای اجتماعی درآوردم. راهی که ندانستم ادامه همان راه آمده بود یا ملغمه ای از همه آنچه که من بودم. اما هرچه بود، گریز از آن ممکن نبود، که خواهران هم ترانه با من، گویی شعرهای زندگی را ترانه می خواندند. خواهرانی که نه فقط با من و در کنار من، که هر کدام در گوشه ای از این خاک دیده و نادیده هم ترانه بودیم.
خواهری که که می توانست چون من همیشه عاشقی باشد سرگردان، زیر شلاق کبود شده بود و آن دیگری ”عاطفه” فروخته بود به بهای تن و تن داده بود به داری که وطنش شده بود؛ به نکا که رسیدم هنوز صدای قهقه های دخترک 16 ساله از کوچه پس کوچه های نارنج باغ، مور مورت می کرد وقتی می شنیدی که دیر رسیده ای ای هم ترانه خواب مانده! دیر رسیده ای و این پشته خاک سرخ که می بینی با اکراه نشانت می دهند و انگار می خواهند برمانندت از این قبرستان و از این نارنج باغ و از این نکا که بوی عاطفه نمی دهد، اینک میهن ابدی اوست. بر گورش ننوشتند، اما جرمش فحشا بود. سه بار حد خورده بود. 100 ضربه کامل شلاق به جرم اقرار به ارتباط کامل جنسی با مردی که محرم نیست. مرد کجاست؟ مهم نیست. او هم شلاق خورد و رفت. بار چهارم که بگیرندت کارت تمام است… کارت تمام شد. خودت اقرار کردی دختر! دیوانه!
خودت که می گویی دیوانه! آدم عاقل اقراری می کند که اعدامش کنند؟ آدم عاقل در سن 16 سالگی می گوید من 22 سال دارم؟ من هم گفتم 22 سال دارم. اگر گفته بودم 60 سال دارم چه؟ و اگر 1000 سال چه؟ کسی نباید سراغ شناسنامه ام را می گرفت ؟ کسی نباید می دانست من چند ساله ام؟ من که گفتم دیوانه ام. 10 بار گفتم. نوشتم حتا…. عاطفه عاطفه! دیر نرسیده بودم اگر! حالا تو همخانه لیلایم بودی. لیلا، خواهر توست. خواهر من. خواهر هم ترانه ما. تنش را فروخته بودند و بنا بود چون تو، دار، وطنش شود. که نشد. حالا لیلا
سرود خوان زندگی است. مثل همه دختران خاک. دختران آب، شادی، زندگی.
عاطفه، عاطفه کاش تو دیروز ورق خورده نبودی و امروز مانده بودی کنار ما! کاش فرصت خواندن دوباره ات بود. گرچه بارها و بارها و بارها خواندهایمت می خوانیمت در صورت خواهرانمان؛ خواهران همترانه مان. آنها که برای نان، تن می فروشند و تنشان وطن می شود برای مردانی که چون کرم به دنبال آشیانه ای گرم، تنها به تن بسنده می کنند از زن!
عاطفه، همه چیز اما در تن خلاصه نمی شود و همه دارها به خاطر تن، وطن نمی شود. گرچه در خاطره کوچک تو فرصت تجربه دیگری جز این نگجید. اما خواهرکم در دور و بر همین روزها خواهران ما یکی یکی درست مثل تو به عدالت خانه می روند. درست مثل تو به آن ترازوی برابری خواه چشم می دوزند و امید می بندند. درست مثل تو به آن فرشته عدالت زیر لب سلام می کنند. و درست مثل تو با شهامت از خودشان دفاع می کنند.
اما نه از تنشان. نه از بدنشان. عاطفه من، خواهرکم، بدن ما چیزی با ارزش تر از آن چه همه مادران و
خواهرانمان در این همه سال در پستوهای بی صدا عرضه داشته اند ندارد. ما نیز سر ستیزی نه با پستویی داریم و نه با غریزه ای. پس چیست و چرا که با تو همترانه ایم؟!
...
همچنان که ورق می زنم امروز را، تلفن زنگ می زند. از قبل “احضار” شده بودم. مرد جوانی است و محترمانه خبر می دهد که نیا! خرسند می شوم اول، و خیلی زود بعد دلپریش و مضطرب که چه شده؟!
نکند اتفاقی برای دوستانم رخ داده؟ نکند برای دکتر رزاقی…. نکند برای دلارام… نکند برای زنان
دیگر… احضار شدن یک پریشانی دارد و کنسل شدنش پریشانی دیگری! ولی زود خبر می رسد که فقط قرار احضار به روز دیگری موکول شده است.
راستی عاطفه! چه سخت گذشته است به تو. از سر می شود گفت و نوشت. از فکر و اندیشه می شود گفت ونوشت. از ترانه هایی که شبها و روزها ما را هم آواز کرده است می شود گفت و نوشت و دفاع کرد. اما تو چگونه از تنت نوشتی و چگونه دفاع کردی از حریم شکسته ات؟
چگونه کودکی خرد شده ات را کنار هم چیدی تا از آن پرهیبی از یک زن کامل بسازی که تاب تازیانه خوردن دارد؟ در 13 سالگی 100 ضربه. 14 سالگی، 100 ضربه. 15 سالگی 100 ضربه… و 16 سالگی …. هی، هی، هی، سپیده دمان برنیامده! ای چکامه بی ردیف و قافیه چگونه بسرایمت که از گلویم پر بکشی بعد از این
پنج سال؟ تا کجا می برد مرا این طناب که تو را به من، و مرا از همان سپیده دم تلخ، به خواهران همترانه ام پیوند داد؟
دقایقی نگذشته که خبری خوش این بار می رسد؛ “دلارام به زندان نمی رود.“ دستور توقف اجرای حکم از سوی رئیس قوه قضائیه.
اشک است این؟ برای چشمهام خوب نیست؟ نباشد! به جهنم! بگذار بخندیم با گریه ای که می تواند بشوید این اضطراب را. بخوان برادر ! من از بیان کردن اضطراب نمی هراسم و شرمنده نیستم. همانگونه که ممکن است کسی از تاریکی بهراسد. و همانگونه که کسی ممکن است از صدای بلند ملتهب شود. همانگونه که
صحنه دلخراش پریشان می کند برخی را. یا طوفان ترس می آفریند یا زلزله. ما نیز مظطربیم. این روزها روزهای بشکن و خیال آسوده نیست برما. اما چراییش را ما نیز نمی دانیم!
اضطراب یعنی حال خواهرانی که خواهر نوعروسشان تنهاو تنها به جرم همترانگی با آنها در اینکه زن هستند و می خواهند که انسان نیز باشند، باید به بند برود.
اضطراب یعنی حال زنی که می تواند مصیبت را بر خودش تحمل کند اما بر خواهر کوچکترش نه! و وقتی که به او زنگ می زنی تا باور کنی این خبر خوش را، با قهقهه و به شوخی می گوید: “فقط دلارام نرود، ما حاضریم در آشپزخانه بمانیم”!
راستی آیا تمام مشکل ها در آشپزخانه و پستو حل می شود؟! اضطراب یعنی حال دخترانی که می دانم در
هفته ای که گذشت هر شب بارها و بارها تاصبح بالش خیس را زیر سر جابجا کردند.
نشست پشت نشست، بیانیه پشت بیانیه، سخنرانی پشت سخنرانی، شعر، نوشته، نامه، مقاله، تلفن، به هر کس که می شود، مگر ما چه خواسته ایم؟! چه گفته ایم؟ چه کرده ایم؟ ما دست خواهرانمان را گرفته ایم که تن نفروشند و حالا انگ می خوریم که وطن می فروشیم؟! حاشا بر ما ! و حاشا بر شما! اگر آنچه در سر های ماست وطن فروشی است، پس چه بازار بی رونقی است این بازار! و جور نیست شکل و شمایلمان با آنچه از بزرگان این بازار در ورقهای دیروز تاریخ دیده ایم و در ورقهای هنوز می شود دید. قضاوت فردا با فردائیان!
و اضطراب یعنی روزهای ما؛ گرچه چون پاییز، عریانیم از هر لباس تهمتی که بر تنمان می دوزند. اما پاییز فصل اضطراب درخت است. نه به خاطر ریشه اش. که به خاطر شاخه های نو رسش در مسیر باد نامراد.
دیروز را ورق می زنم. امروز ورق می خورم. ورق می خورم. ورق می خورم. خط خورده ام. خط خطی شده ام. اما خط نزده ام. از لابلای خط خطی ها، ترانه خودم را خوانده ام. تو اگر خواندن نمی دانی. تو اگر خواندن نمی توانی. گناه من نیست. هر جا که سوادت نمی کشد خط می زنی. هرجا که میلت نمی برد خط می زنی. هر جا که ذوقت نمی کشد خط می زنی. خط خطی می شویم. ورق از آن توست اما ترانه ماست که شنیده می شود. گناه کیست، ما؟!