کارل مارکس
برگردان محمد جعفر پوینده
آیا نخستین وظیفهی جویندگان حقیقت این نیست که یکراست بی آن که به چپ و راست نظر افکنند، به سوی خود حقیقت پیش بتازند؟ آیا گفتن حقیقت در قالب فرمایشی و تحمیلی، در حکم از یاد بردن آن نیست؟ حقیقت چونان نور، از فروتنی به دورست؛ و تازه در برابر چه کسی باید فروتن باشد؟ دربرابر خود؟ حقیقت، دروغ و نادرستی را رسوا میسازد. پس آیا نباید بر ضد دروغ باشد؟
اگر فروتنی خصلت پژوهش باشد، بیشتر نشان ترس از حقیقت است تا ترس از ضد حقیقت. فروتنی در هر گامی که من برمیدارم مانند ترمز عمل میکند و به پژوهشگر فرمان میدهد در برابر نتیجهی پژوهش بر خود بلرزد. فروتنی مانع دستیابی به حقیقت است.
افزون بر این، حقیقت، عام و جهانگستر است، به من تعلق ندارد، از آن همگان است. حقیقت مرا تصاحب میکند، من او را تصاحب نمیکنم. دارایی من عبارت است از صورت (بیان حقیقت)، صورت (فرم)، فردیت معنوی من است. سبک همان انسان است. عجبا! قانون حق نوشتن به من میدهد، اما مقرر میدارد که به سبکی غیر از سبک خود بنویسم! من میتوانم سیمای ذهن خویش را نشان دهم، اما باید نخست چین و شکنهای مجاز و فرمایشی را برآن تحمیل کنم! چهرهی کدام انسان شرافتمندی از این الزام سرخ نمیشود و ترجیح نمیدهد که سیمای خود را زیر ردا پنهان کند؟ ردا دستکم میتواند صورت کسی مانند ژوپیتر را پوشیده بدارد؛ تن دادن به چین و شکنهای مجاز و فرمایشی، چیزی نیست مگر با سیلی صورت خود را سرخ نگاه داشتن.
شما گونهگونی شورانگیز و غنای پایان ناپذیر طبیعت را میستایید. شما توقع ندارید که گُل سرخ عطر گُل بنفشه بدهد، اما میخواهید که غنیترین پدیدهها - یعنی ذهن- فقط به یک شیوه وجود داشته باشد؟ من آدمی شوخ طبع هستم، اما قانون امر میکند که با وقار بنویسم. من بی پروا هستم، اما قانون فرمان میدهد که قلم من باید فروتن باشد؛ خاکستری بر روی خاکستری، تنها رنگی از آزادی که قانون به من اجازه میدهد آن را به کار برم. هر قطرهی شبنم در زیر تابش خورشید به رنگهای بی پایان میدرخشد، اما خورشید ذهن در فرد چیزی که بازتاب باید نیابد جز یک رنگ، آن هم رنگ رسمی و مجاز را بیافریند! گوهر ذهن همواره ذات حقیقت است و شما با این گوهر چه میکنید؟ فروتنی؟ گوته میگوید: فقط فرومایگان، فروتن هستند. و شما میخواهید بر سر ذهن همین بلا را بیاورید؟ (…) فروتنی عام ذهن، عقل است. این آزادیمندی جهان گستری که در هر طبیعتی، سرشت ذاتی را پاس میدارد.
آزادی، ذات انسان است تا بدان حد که حتا دشمنانش نیز آن را تحقق میبخشند. البته در عین پیکار با واقعیت آن: آنان میخواهند چیزی را که به عنوان زیور طبیعت بشری به دور افکندهاند، در مقام ارزشمندترین زیور از آن خود سازند.
هیچ کس با آزادی (به طورکلی) پیکار نمیکند، افراد حداکثر با آزادی دیگران پیکار میکنند. بنابراین، همهی انواع آزادی همواره وجود داشته است، فقط گاهی به صورت امتیازی خاص و گاهی به صورت حق عام.
(…) مساله این نیست که آیا آزادی مطبوعات باید وجود داشته باشد، چرا که این آزادی همواره وجود دارد، مساله این است که آیا آزادی مطبوعات، امتیاز خاص چند فرد است یا امتیاز ذهن بشر (به طور عام). مساله این است که آیا آن چه برای عدهای نا حق است، ممکن است برای دیگران حق به حساب آید؟(…)
سانسور درونی حقیقتی آزادی مطبوعات، انتقاد است. انتقاد آگاهی است که آزادی مطبوعات، خود، برپا میدارد.
خود سانسورهم قبول دارد که هدفی در خود نیست و فی نفسه هیچ چیز خوبی ندارد و در نتیجه، بر اصل “هدف وسیله را توجیه میکند”، استوار است. اما هدفی که به وسایل نادرست نیاز دارد، هدفی درست نیست.(…)
برای دفاع از آزادی در هر عرصهای، و نیز برای درک آن، باید سرشت ذاتی آزادی را بی توجه به مناسبات خارجیاش در نظر گرفت. ولی آیا مطبوعاتی که خود را به سطح یک حرفه پایین میآورد، به سرشت خود وفادار است و بر اساس شرافت طبیعت خود عمل میکند و آزاد است؟ البته تردیدی نیست که نویسنده باید برای زیستن و نوشتن، پول و درآمد داشته باشد، اما به هیچ وجه نباید برای به دست آوردن پول، زندگی کند و بنویسد.
پرانژه (شاعر و آوازهخون فرانسوی، ۱۷۸۰- ۱۸۵۷) در یکی از ترانههای خود میخواند:
من برای ترانه سرایی زندگی نمیکنم
حضرت آقا اگر شما جایم را بگیرید
برای زیستن ترانه میسرایم،
تهدید نهفته در ترانهی بالا، در برگیرندهی این اقرار ریشخندآمیز است که شاعر به محض این که شعر برایش وسیله شود، به خودفروشی تن در میدهد.
نویسنده به هیچ وجه کارهای خود را وسیله نمیداند. کارهایش هدفی در خودند. او آثارش را برای خود و دیگران تا بدان حد از وسیله دور میداند که در صورت لزوم، موجودیت خویش را هم برای وجود کارهایش قربانی میکند و این سخن واعظ دینی را - البته به شیوهای به کلی متفاوت- سرلوحهی کار خویش قرار میدهد: از خداوند اطاعت کن نه از انسانها. خود نویسنده نیز جزو این انسانها است، با نیازهای بشری و امیال بشری خویش (…) نخستین آزادی مطبوعات آن است که حرفه نباشد. نویسندهای که مطبوعات را تا حد وسیلهای مادی پایین میآورد، سزاوار آن است که این بردگی درونی او با بردگی بیرونی یا سانسور، مجازات شود. به عبارت، دیگر مجازات او همانا سانسور است.