سبزترین بهار

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

بهار بی بهانه می آید و پرنده دلش هوای ترانه می کند، احساس می کنم که پوست زمین با همه سختی و سردی اش تاب مقاومت در برابر جوانه را نمی آورد و هوا که می رسد به جوانه، انگار که قدرتش هزار برابر شده باشد، باز می شود و چشم می گشاید به آفتاب. پیرمرد ذغالفروش، که دلش را به زمستان خوش کرده بود، بساطش را جمع می کند و باز هم روسیاهی به ذغال سیاه زمستان می ماند. می گوید می دانستم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست، درنگی می کنم و می گویم که سبز.

 

شگفت نام چهره اش می شود و اعتراض حالت چشم هاش، زبان می گشاید که این همیشه در فرهنگ ما بود که بالاتر از سیاهی رنگی نیست. می گویمش که دیری است اما نه چندان دور که فلک را در این فرهنگ چنان سقف شکافته ایم که قلم باید چیزی نو بنویسد، می گفتند بالاتر از سیاهی رنگی نیست، تا سبزی زندگی را از ما بستانند، ما سبزی خویش را در شب های تیره بر بام خانه هامان نه یکبار که هزار بار، نه یک جا که هزار جا فریاد زدیم. ما سبز بودنمان را چنان به شعر و ترانه گفتیم که گوشی نمانده است در عالم که نشنیده باشد آواز سبز ققنوس های بی مرگ را، هر چند سیاهپوشان جمگی کر می شوند از فریاد های سبز ما.

 

گفت: زمستان را چه می گوئی و برگریزان سبزترین برگها را که ماند و ماند و ماند تا نمانی و نمانی و نمانی؟ می گویمش به خنده که شوخی تلخ روزگار بود با سیاه جامگان سیاه دل که چهار فصل مان را زمستان کردند تا به سیاهی عادت کنیم و خانه نشین تاریکی و سرما شویم، اما دیدی و چه خوب هم دیدی که درست در سیاهترین روزهای زمستان 25 بهمن تمام شهر از مردمانی که سبزترین بودند، رنگ گرفت و خدای زمستان را به عزای کردارش نشاند. پیرمرد گونی ذغالش بر دوش درنگی می کند و اصرار می کند که بماند.

 

زمستان امسال اگر چه سخت اما رفت، رفت که سال دیگر شاید برنگردد. شاید حتی اگر به اعتراف ننشیند، باور کند که حتی زمستان هم ما هستیم، ما بیشماران سبز که روز به روز بیشتر می روئیم و روز به روز بیشتر باور سبزمان شکوفه گل های رنگارنگ می دهد. زمستان سلطانی در تونس رفت و مردمان آن دیار بهار آزادی را در خیابان های شاد و پر آفتاب جشن گرفتند. ابوالهول نیز که هزار هزار سال، مثل بختک بر رود نیل چنگ انداخته بود، باورش شد که نیل آرام است، اما وقتی بخروشد، چنان جوششی دارد که هیچ سیاه جامه ای شترسوار نیز درنگ ماندن نخواهد کرد. آن یکی دلقک سیاه دل رنگینه پوش عوامفریب نیز باد به تقویم زندگی اش تند وزیده است و تا صفحه آخر چیزی نمانده است. همین روزهاست که مردمان لیبی نیز باور کنند که عفریت پیر دیگر نمی تواند جان ملت شان را بگیرد و آفتاب بر شانه های آنان نیز بنشیند. امسال آفتاب از شرق و غرب می بارید و سبز ترین روزهای مردمان جهان در دمشق و بحرین و عربستان و هر جا که سیاه جامگان شب را می خواستند به زندگی دائمی آفتاب بدل کنند، سر رسید.

 

بهار را باور می کنم که خدای مقدرش کرده است، که مردمان از هزار هزار سال قبل به پیش قدمش گل فشانده اند و فرش قرمز پیش پای سبز پهن کرده اند، اگر چه با خونهاشان. نمی خواستیم، نمی خواستیم، نمی خواستیم خونی بریزد و یادمان نمی رود تمام آنها را که لاله رخ و ژاله نام ندای ما شدند و اگرچه چشم به جهان بستند، اما مردمان را چشم گشودند. یادمان نمی رود میر دلاورمان را و شیخ سپید روی مان را که سیاه جامگان سخت دل، در بروی شان بستند و به انتظار سیاهی همیشه نشستند، اما خنده زدند بر ساده لوحی شان مردمانی که از آن نقاش خوش رنگ آموخته بودند که چگونه باید طرحی نو درانداخت و چگونه باید خانه را به شکلی تازه ساخت.

 

بهار آمد و بهاره هنوز زندانی دیوارهای سیاهی است، احمد پوزخند می زند بر آنها که گمان می کنند درخت را می شود زندانی کرد، کوهیار یکی است از هزار رفیق که موگه سفید در دست آمده است تا خبر بدهد که پشت دیوارها نیز قلب های اسیران مان چنان می تپد که هیچ کس تاب نشنیدن وجود نازنین شان را ندارد. مصطفی هنوز گردن می کشد و سر بالا می گیرد و فخرالسادات هنوز بر یارش فخر می کند و ما همه دردهامان را پنهان می کنیم، تا مردمان به خیابان بیایند و سبز کنند تمام شهر را. حالا دیگر بی نام ترین دلاوران مان، نام های بزرگی شده اند، و هنوز سیاهجامگان باید سربازان گمنام و بدنام سیاهی باشند.

 

بهار برای آمدن نه اذن ولایت می خواهد، که حالا دیگر هیچ کس بالانشینی اش را باور نمی کند، و نه از چوب به دستهای زورگو هراسی دارد. وقتی بهار بیاید حتی بر چوب های خشکیده خانه هایتان نیز جوانه خواهد روئید. فراموش نکنید که دانه ها منتظر گرما و آفتاب اند و هیچ دستی نمی تواند به درخت و گل دستبند بزند.

بهار سر رسیده است. می توانی بروی، گونی ذغال های سیاهت را بر دوش بگذار که این خانه دیگر خانه تو نیست، زیرا که بهار سبزترین است و ما سبزترین می شویم.

ابراهیم نبوی، اول فروردین 1390