بوف کور

نویسنده

تو نل…

فریدریش دورنما ت

ترجمه: علی اصغر راشدان

 

 

 جوانی بیست وچهارساله چاق؛به دلیل محافظه کاری وحشتناکش؛به چیزهائی که می دید ودردسترش بود؛خیلی نزدیک نمی شد.این مقوله ازقابلیت های او؛وشاید یگانه قابلیتش بود.به حفره های بدن خودعشق میورزیدو می توانست ازهجوم مستقیم عوامل خارجی به آنها جلوگیری کند.سیگاری میان لبهاش می گذاشت (اورموندبرازیل ده)؛روی عینکش؛عینک آفتابی دومی داشت.توگوش ها ش گلوله های پنبه می گذاشت.این جوان هنوز به خانواده اش وابسته بود.به تحصیل رشته مرموزی دردانشگاه مشغول بود.مسافرقطاری بود که دوساعته به مقصد میرسید.

 یک شنبه ای بعدازظهر؛قطارهمیشگی را سوارشد.هفده وپنجاه دقیقه حرکت مکردونوزده وبیست وهفت دقیقه به مقصد میرسید.روز بعددرسمیناری شرکت می کرد وبازی هاکی  پایان بخش سفرش بود.محل سکونتش را که ترک کرد؛خورشیددرآسمانی بی ابرپرتوافشانی می کرد.تابستان بود. قطاربین کوههای آلپ و«یورا»پیش میرفت.دهکده های بزرگ وشهرک های کوچک راگذشت ودرامتدادرودخانه ای پیش رفت وسرازیرشد. بیست دقیقه ای نگذشته؛بلافاصله بعداز«بورگ دورف »توتونل کوتاهی فرورفت. قطارباتمام ظرفیت پربود.جوان بیست وچهارشاله ازطرف جلوسوارشده بودوباسختی خودرا به عقب می کشاند.غرق عرق شده بودواحساس گیجی می کرد.مسافرهاکیپت تاکیپ وخیلی ها روی چمدان ها نشسته بودند.کوپه های درجه دوهم اشغا ل بود.تنها دردرجه یک اندکی جا پیدا می شد.مردجوان درمیان خانواده ها ی سردرگم؛سربازها ؛دانشجوها وجفت های عاشق؛به کشمکش پرداخت.یکریز به اطراف پرت می شد.تلوتلو و به شکم وسینه دیگران می خورد.سرآخر دراخرین واگن؛جائی پیداکرد.چه خوب شد که دراین کوپه درجه سه؛برخلاف واگن ها و کوپه های دیگر؛یک نیمکت اختصاصی تنها برای خودش پیداکرد.دراطاقی دربسته  درمقابل خود؛مردی چاق مثل خودرادید که باخود  شطرنج بازی می کرد.درگوشه ودرنیمکتی مشابه؛درمقابل کریدور؛دختری گیسو قرمز رمانی را میخواند.درکنارپنجره نشست ویک سیگار« اورموندبرازیل ده » برای خود روشن کرد.تونل طولانی ترازهمیشه به نظرش رسید.یک سا ل بود که این فاصله را هرشنبه ویکشنبه می گذشت.اصلا به تونل توجه نکرده و تنها حسش کرده بود. درنظرداشت یک مرتبه توجهی کامل به تونل بکند.هربار که ازآن می گذشت؛فکرش به مقولات دیگری مشغول بودو به این فرورفتن کوتاه مد ت درتاریکی توجه نکرده بود. تامی خواست به تونل توجه کند؛ازآن گذشته بود.قطارچه سریع می گذشت وچه کوتاه بود تونل کوچک؛آنقدرکوتاه که هربارداخلش میشد چندان توجهش را جلب نمی کرد که  عینک آفتابیش را ازچشم بردارد.به تونل نیاندیشیده بوداصلا. خورشیدباتمام نیرومی تابید.  طبیعتی که ازآن می گذشت (تپه ها وجنگل ها که اطراف « یورا » را احاطه کرده بودندوخانه های شهرکها )  درپرتوخورشید عصرگاهی مثل طلامی درخشیدند.فکرهای زیبائی که اکنون وناگهان اورا متوجه تیرگی تونل کرده بودند.حس کردعبورقطاردرتونل طولانی ترشد ه است.تاریکی درکوپه مطلق بود.به دلیل کوتاهی فاصله؛چراغ ها را روشن نمی کردند.هرلحظه باید اولین پرتورنگ باخته ی روز درشیشه منعکس میشد و روشنای طلائی نیرومند؛به تمامی به داخل هجوم می آورد.تیرگی ادامه داشت.عینک آفتابیش رابرداشت.دخترسیگاری آتش زد.ازاینکه نمی توانست خواندن رمان را ادامه دهد ناراحت بود.شماره های د رخشان صفحه ساعت مچیش درشعله های گلگون کبریت ده دقیقه بعدازشش رانشان می داد.به گوشه بین دیوارکوپه وشیشه تکیه دادوتوافکارآشفته خود فرورفت.درسمیناری که فرداصبح شرکت می کرد؛هیچکس به حسابش نمی آورد؛ به  همین دلیل درآن حضورنمیافت.تمام کاری که باید می کرد؛یک عذ رخواهی بود. درپس رفتارش درجهت ایجاد نظم؛عین بی نظمی حاکم بود؛تنها احسا س نظم میکرد. برای مقابله باچاقیش؛سیگاری میان لبهاش گیردادوگلوله پنبه ها راتوگوشش گذاشت . دوباره صفحه ساعت رانگاه کرد: پانزده دقیقه بعد ازشش بود.با زهم تونل ادامه داشت . این قضیه دچارسردرگمیش کرد.انگارلامپ ها روشن شده بودند؛کوپه روشن بود دخترگیسوقرمزمیتوانست رمانش رابخواندو مردچاق دوباره باخودشطرنج بازی کند. دربیرون؛آنطورکه تمام اطرافش درشیشه منعکس بود؛هنوز تونل ادامه داشت.وارد کریدورشد.کامله مردی؛بابارانی روشن وشالگردن مشکی؛دررفت وآمد بود.ازخاطرش گذشت:«چرادراین هوا؟» کوپه های دیگر واگن را نگاه کرد.افراد روزنامه می خواندند وگپ میزدند.دوباره به گوشه خود برگشت ونشست.هرلحظه باید تونل تمام می شد؛ هرلحظه.ساعت مچی نزدیک بیست دقیقه رانشان میداد.ازآن همه بی توجهیش درگذشته به تونل؛ناراحت بود.تنها یک ربع بود که به این قضیه پرداخته بود.قطارباآخرین سرعت حرکت می کرد؛پس باید تونلی مهم ویکی ازطولانی ترین تونل های سوئیس باشد.شاید اشتباها قطاری دیگرسوارشده بود؟ درآن لحظه قطاربیست دقیقه ای فاصله محل سکونتش تاایستگاه را بیاد نمی آورد؛چطورتونلی به این مهمی وطولانی را به خاطرنمیلورد؟ازمرد چاق شطرنج بازپرسیدکه قطاربه زوریخ میرود؟ اوهم تائید کرد.مردجوان گفت متوجه نبوده که این مسیرچنین تونل درخورتوجهی داشته است. شطرنج باز بانوعی ناراحتی ازاین که دوباره تمرکزسنگینش به هم خورده؛گفت که درسوئیس تونل های فراوانی وجوددارد؛فوق العاده زیاد.گرچه باراولی است که دراین سرزمین سفرمی کند؛اما دریک کتاب آمارسال خوانده که هیچ سرزمینی به اندازه سوئیس تونل ندارد.وحالا معذرت می خواست.واقعا وشدیدا معذ وربودکه درگیرمقوله مهم دفاع « نیمزویچ » است واجازه نمیدهدافکارش بیشترآشفته شود.شطرنج باز محترمانه؛اما قاطع گفت که دیگرمنتظرجوابی ازطرف اونباشد و به مرد جوان خیره ماند.جوان قانع شدکه بلیطش باید بازبینی شود.راهنمای قطارمردی پریده رنگ؛لاغروعصبی شبیه بیماران اعصاب؛درمقابل دختر؛ابتدابلیط اورا خواست وتاکیدکردکه بایددر«اولتن » قطارعوض کند.جوان بیست وچهارساله کاملامایوس نشدومتقاعد شدکه قطاری دیگرسوارشده است.بایدتفاوت بهارابپردازد وقطارزوریخ راسوارشود.بدون برداشتن سیگاراورموندبرازیل ازمیان لبهاش؛این ها را گفت ووبلیطش رابه راهنما داد.راهنما ضمن وارسی بلیط گفت:« شما درهمان قطاری که باید باشید؛هستید.» مردجوان دادزد« اما هنوزهم توی تونل حرکت می کنیم!» بالاخره نیروی درونیش را بیرون ریخت وپیچیدگی اوضاع را تشریح کرد. راهنما گفت: «ازهرزوگن بوشسه گذشته ایم ونزدیک لانگنتال هستیم.» مردجوان روی حرفش پافشاری کرد:« درست می فرمائیدجناب؛اماالان بیست دقیقه ازشش گذشته ؛ بیست دقیقه است توتونل حرکت می کنیم.» راهنما هاج- واج نگاهش کردوگفت : « قطاربه طرف زوریخ میرود.» اوهم پنجره رانگاه کردوظاهرا با اندکی نگرانی گفت « بیست دقیقه بعدازشش است؛شش وسی وهفت دقیقه  به « اولتن» میرسیم.هوای ناجوری در راهست.کاملاناگهانی است؛احتمالاتوفانی درپیش است .» «چرند»؛ مردچاق درگیرمقوله دفاع « نیمزویچ » هم قاطی صحبت شد.ازاین که بلیطش را به طرف راهنما دراز می کرد وراهنما توجه نمیکرد؛ ناراحت بود.

 « مزخرف؛توی تونلی حرکت می کنیم؛آدم میتواند خیلی واضح صخره سنگهای خارای براق را ببیند.من دریک کتاب آمارسال خوانده ام؛سوئیس ازنظرداشتن تونل درسراسرجهان اول است.» راهنما بالاخره بلیط شطرنج بازرا گرفت؛دوباره تائید کردکه قطار به طرف روزیخ میرود.جوان خواست رئیس قطاررا ببیند.راهنما گفت

« درقسمت جلو قطاراست.بهرحال؛قطاربه طرف زوریخ میرود.ساعت شش وبیست وپنج است؛دوازده دقیقه دیگر؛بعداز« سامرفارپلن »؛در« اولتن » توقف می کند.جوان راهش را به طرف جلو ادامه داد.راه بازکردن توقطار شلوغ؛باز مثل قبل؛دچارزحمتش کرد. فاصله رفته را که برمی گشت؛سرعت قطار انگارفوق العاده زیادترشده بود.سروصدای بعد ازشروع راه پیمائی طاقت فرسا بود.گلوله های پنبه را دوباره توگوشش فروکرد.هیچ تفاوتی بین این قطاروقطارهای دیگری که بعد ازظهرهای یکشنبه سوارمیشد؛نبود.توجه هیچ کس راجلب نمی کرد.ازکنارشان که می گذشت؛ناراحت می شدند وآهسته کنار می کشیدندوعکس العمل نشان میدادند.تویک واگن ازکوپه درجه دو؛یک انگلیسی کنارپنجره کریدورایستاده بود؛بافراغ بال پک به پیپش میزد ودودش را به شیشه فوت میکردومیگفت « ساده!» واگن پذیرائی هم همه چیزش مثل جاهای دیگربود.هیچ جای خا لی نبود.ادامه سفرتوتونل؛پذیرائی با اشنیتسل وال وغذاهای سفری جلب توجه می کرد.

جوان رئیس قطاررا؛که باکیف قرمزش مشخص بود؛توخروجی سالن غذاخوری پیداکرد. مردی درشت وپابه سن گذاشته وخونسردبود؛ باسبیلی سیاه وبادقت عمل آورده و عینکی گردوبدون قاب.پرسید:« فرمایشی داشتنید؟» جوان گفت:« بیست وپنج دقیقه است که تویک تونل حرکت می کنیم»رئیس قطاربرخلاف انتظارجوان؛به پنجره نگاه نکرد. به طرف پیشخدمت برگشت وگفت« یک پاکت« اورموند ده » به من بده؛من هم سیگارایشان را می کشم.» پیشخدمت نمی توانست خواسته ایشان را عملی کند؛ چراکه آن نوع سیگاررانمی فروختند.جوان به منظوربرقراری رابطه یک سیگار« اورموند ده » به رئیس قطارتعارف کرد.رئیس قطارگفت« متشکرم.در«اولتن » به  سختی وقت خرید سیگار دارم.شما لذتی بزرگ نصیبم کردی.کشیدن سیگا مهم است.می توانم خواهش کنم همراه من بیائی؟» جوان را به واگن بارها؛که جلوی واگن پذیرائی بود؛ برد. رئیس قطاروارداطاق شد وگفت« بعدی موتورخانه ست.ماالان درراس قطاریم.»لامپ کم جان زردی  دراطاق بارها روشن و بخش اعظم واگون نامشخص بود.درهای دوطرف بسته بودند.تنها ازیک  پنجره میله کشیده؛تیرگی تونل اندکی عرض وجود می کرد.چمدان ها باتکه کاغذهای چسبیده به آنها؛دراطراف گذاشته شده بودند.یک دوچرخه ویک کا لسکه بچه هم بود.رئیس قطارکیف دستی قرمزش رابه قلابی آویزان کرد.دوباره  که بازهم به جوان نمی نگریست؛پرسید«چه فرمایشی داشتید؟» وشروع کرد به پرکردن جدولهای دفتری که ازکیفش درآورده بود.جوان گفت «درتونلی نزدیک « بورگدورف»هستیم.  دراین مسیرچنین تونلی نیست.من هرهفته این مسیررامیروم وبرمیگردم.مسیرراخوب می شناسم.»رئیس قطاربه نوشتن ادامه داد.سرآخرگفت« آقا ی عزیز» وبه جوان نزدیک شد؛ آنقدرنزدیک که تن هاشان باهم مماس شد.« آقای عزیز؛مختصرابه شما می گویم که چگونه دراین تونل گرفتارشده ایم.من نمیدانم وتوضیح بیشتری هم دراین مورد ندارم . ازشماهم خواهش می کنم توجه داشته باشیدکه ما روی ریل حرکت می کنیم.تونل هم بالاخره باید به جائی منتهی شود.توتونل هم نشانه ای ازبی نظمی دیده نمی شود؛البته به جزاین که قطارتوقف نمی کند.»رئیس قطار« اورموند برازیل » روشن نکرده را دائم بین لبهاش داشت وفوق العاده آهسته حرف میزد.اما صداش چنان رساوروشن وکوبنده بود که حروفش؛علیرغم گلوله های پنبه وغرش شدید قطاردرواگن بار؛پرده گوش جوان را می خراشید.جوان بابی صبری گفت« لطفا قطاررا متوقف کنید!من یک کلمه ازگفته های شمارا نمی فهمم!وقتی دراین تونل مسئله ای نادرست است؛که شماهم قادربه توضیحش نیستید؛ قطاررا متوقف کنید!»رئیس قطارآهسته گفت« توقف قطار؟» بی شک اوهم به این مقوله اندیشیده بود.دفترش را بست وتوی کیف دستی قرمزگذاشت.آن را آهسته  به قلاب آویخت وتلوتلو خورد.سیگاراورموند را باملاحظه روشن کرد.جوان گفت «باید ترمزاضطراری راکشید» وخواست قلاب ترمزاضطراری بالای سرش رابگیرد؛ که همزمان به طرف جلو تلوتلووباشد ت به دیوارفلزی خورد.کا لسکه بچه رویش افتادوچمدانها دراطرافش پراکنده شدند.رئیس قطارهم به طرزعجیبی وبا دست های رو به جلو درازشده؛داخل اطاق بارها پرت شد.رئیس قطارکنارجوان به دیوارفولادی جلوی واگن تکیه دادوگفت « قطاربه طرف پائین حرکت می کند.» کم مانده بود قطارباسرعت جنون آمیزش؛ به صخره اصابت کندوواگن؛مثل جعبه ای درهم مچا له وتکه تکه شود.انگارحرکت توتونل بازهم ادامه داشت.درها ی آخر طرف دیگرواگن باز شده بودند.مردم  واگن پذیرائی درزیرپرتو لرزان لامپ دیده میشدند که روی هم میریختند.درها دوباره بسته شدند.رئیس قطارگفت« بیا تواطاق لوکوموتیو»؛ومتفکرانه جوان بیست وچهارسا له رابراندازکرد. انگارناگهان هراس چهره اش را تسخیر کرد؛دررابست ودرکنارش  به دیوار فلزی تکیه کرد.توفان کوبنده ی هجوم هوای داغ ازروبرو؛چنان اورا جاکند کردکه ازشد ت این تندباد؛دوباره به دیوارفلزی کوبیده شدوتلوتلوخورد.سروصدائی وحشتناک واگن باررا درخودگرفت.رئیس قطاردرگوش جوان فریاد کشید؛که به سختی شنیده میشد.«باید برویم بالاکنارموتور!»  ودرمیان دربازگوشه راست ناپدید شد.مرد درمیان پرتوهای روشن شیشه های درهمه جاپراکنده؛موتورقطاررادید.جوان هم که ازعلت بالارفتن به کنارموتوردرمانده بود؛سراخراورا دنبال کرد.سکوئی که وارد ش شده بود؛هردوطرفش نرده های آهنی داشت.جوان به نرده ها چسبید.کوران خارق العاده وترس آوربود؛ خود را که باموتورتکان میداد؛ فشارکمی تعدیل میشد.درنزدیکی دیوارهای تونل تقریبا هیچ چیزی نمیدید. باید تمام نیرویش راروی موتورمتمرکزمی کردومتوجه تکان ها وکوبیدن چرخها وسوت هوا میشد.دروضعی که اوبود؛انگارباتمامی سرعت دردل دنیائی ازسنگ پیش میرفت.لوکوموتیو مدتی درامتداد نواری باریک پیش رفت وبرفراز آن به صورت نرده های یک میله؛باهمان سرعت بالا؛دراطراف موتورچرخید و درهم فشرده شد.

« مسیرباید همین باشد.» به طرف واگن؛که حدودیک مترتخمین میزد؛پرید.خودرا به آن رساندوبه میله چسبید.خودرا به لوکوموتیو فشرد.به حول وحوش موتورکه رسید؛ ابتدامسیروحشتناک بود؛اما حالا توفان غرنده ی پرقدرت فروکش کرده بود؛دیوارهای صخره ای ترس آور؛شعله های درخشنده ی موتوررا درخودمنعکس میکردند.تنها دراین لحظه بودکه مدیرقطاراوراازدری کوچک به داخل موتورخانه کشاندو نجاتش داد.جوان ناراحت؛خودرا به دیوارفولادی موتورخانه؛که یکباره  ساکت شده بود تکیه  داد. مدیرقطاردررابسته  بود.دیوارهای عظیم فولادی لوکوموتیوفش فش وبخارکرد.غرش فروکش کردو دیگربه سختی به گوش میرسید.مدیرقطارگفت«اورموندبرازیل »راهم ازدست داد م ؛آتش زدنش دربالا عاقلانه نبود.انسان بسته های مستطیل شکلش راکه باخود ندارد؛باید به صورت قطعات خیلی کوچک دودش کند» جوان خوشحال بود.بعد از هول وهراسهای برخورد با صخرها؛به چیزی پی برده بود که درتمام مدت زندگی روزانه اش؛خیلی کمتر ازآن نیمساعت دریافته بود.ازتمام این روزها و سا ل ها ی تکراری همیشه یکسان؛تنها همین لحظات را واقعا زندگی کرده بود.لحظه هجومها؛همین آرامش ناگهانی برسطح زمین وسقوط پرحادثه به درون زمین.یک بسته قهوه ای رنگ ازجیب طرف راست کتش درآوردودوباره سیگاری به مدیرقطارهدیه کرد.یکی هم میان لبهای خود گذاشت  وسیگارمدیرقطاررابااحتیاط آتش زد.مدیرقطارگفت:« برای این اورموند خیلی ارزش قائلم.فقط باید یکیش را کامل کشید؛وگرنه کلافه ت میکند» این گفته ها جوان بیست وچهارسا له را نگران کرد.حس کرد مدیرقطار هم دوست ندارد د ر بیرون هم یکریز به تونل فکر کند.فکرمیکرد؛مثل روءیائی که یک مرتبه قطع می شود؛ممکن است ومی تواند هرلحظه پایان پذیرد.جوان اعداد روشن صفحه ساعتش رانگاه کردوگفت:

«هجد ه وچهل دقیقه؛حالاباید حتما در« اولتن » باشیم» وبه تپه ها وجنگل ها ی چشم اندازنزدیک؛که درپرتوطلائی خورشید رو به غروب غوطه وربودند؛ اندیشید. سرپا ایستادندو سیگاردودکردند.به دیوارفلزی موتورخانه تکیه کردند.مدیرقطارپکی به سیگارزد وگفت«اسم من کلر است» جوان عکس العملی نشان ندادو یادآوری کرد «بالارفتن به موتورخانه خالی ازخطرنبود؛حداقل برای من که چنین جاهائی نبوده ام . حالا می خواهم بدانم چرا مرا بالا کشاندی؟» کلردرجواب گفت « خودم هم چرایش را نمیدانم.خودت وقت کا فی داری دراین زمینه فکروچرایش را کشف کنی.» جوان بیست وچهارسا له تکرارکرد« وقت برای فکرکردن دراین باره » مدیرقطارگفت« آره؛همین طوراست.» دوباره کشیدن سیگاررا ادامه داد. موتورانگاردوباره به طرف جلو سرازیر شد«حالا میتوانیم وارداطاق راننده شویم» کلر پیش رفت.جوان پشت به دیوارفلزی موتورخانه؛مرددمان. بعد درامتدادکریدورپیش رفت. دراطاق راننده را که بازکرد؛ درجامیخکوب شد!به مدیرقطارکه به آن جا رسیده بود؛گفت«خالیست!جای راننده خالیست!» وارداطاق شدند. دراثرسرعت فوق العاده؛تلوتلووبه موتوربرخوردند.

« قطار اینهمه مد ت خودسرانه توتونل پیش میرفته است!»

مدیرگفت « خواهش می کنم!» یک اهرم وهمزمان ترمزهای اضطراری را پائین کشید. موتورفرمان نبرد.هرچه کردند؛ فایده نداشت وحرکت ادامه داشت.درضمن متوجه تغییرمسیرهم شدند.کلرمطمئن شدکه قطارپیشرویش را ادامه میدهد.جوان گفت « قطارحرکتش راباتمام سرعت ادامه میدهد.» به درجه  سرعت اشاره کرد « صدوپنجاه کیلومتر!قطارباسرعت صدوپنجاه حرکت می کند!» مدیرجواب  داد « حداکثرسرعت صدوپنج است!» جوان قاطعانه گفت« درجه را نگاه کن؛ صد وپنجاه وهشت رانشان میدهد!ما سقوط می کنیم!» به طرف شیشه رفت.نمی توانست خودرا سرپا نگاهدارد؛صورتش به دیوارشیشه ای خورد.سرعت خیلی خطرناک بود.« راننده لوکوموتیو!» فریادکشید وبه  صخره ای که درزیرپرتولرزان نورافکن؛به طرفش سقوط می کرد؛خیره شد.بالا؛پائین واطراف اطاقک راننده ناپدید شد. کلر؛که حا لا پشتش را به تخته سویچ تکیه داه وروی زمین نشسته بود؛ فریاد کشید« بپرپائین!» جوان بیست وچهارسا له لجوجانه پرسید« کی!» مدیرقطاراندکی تامل کرد؛باید اورموند ش را دوباره روشن می کرد.درحین حرکت سریع قطار؛پاهایش راهمزمان باسرش؛باید پائین می آورد. گفت«پنج دقیقه دیگر.فایده ندارد.راهی برای نجات وجودندارد.دراطاق بارهم همه چیز پرت شده پائین.» جوان پرسید« وتو؟» من مدیرقطارم وهمیشه بدون امید زندگی کرده ام.» جوان؛که اکنون درجایگاه شیشه ای مدیردرامان و دراز شده بود؛ چهرخودرا برزمین فشردوتکرارکرد« بدون امید» وباخود اند یشید«درجای خود نشسته بودیم ونمیدانستیم همه چیزازمیان میرود.این طور که پیداست؛هنوزهم چیزی عوض نشده است؛مادرواقع درتمام مدت دورمحوری؛به طرف پائین سقوط کرده ایم!» رئیس قطار فریاد کشید« باید برگردم.با ید توواگن وحشت بوجود آمده باشد!باید همه به طرف عقب فشرده  شده باشند!» جوان بیست وچهارسا له جواب داد« بطورحتم!» به مرد چاق شطرنج باز ودختربا رمان وگیسوان قرمزش اندیشید.باقیمانده قوطی سیگار« اورموندبرازیل ده » خود را به مدیرقطاردادوگفت«بگیرش؛سیگارت را درحین بالارفتن؛دوباره ازدست دادی!» مدیرقطارپرسید« توبرنمی گردی؟» بلند شدوبه سختی دردهانه کریدورشروع به خزیدن کرد.جوان به ابزاربیهوده نگاه کرد؛ به اهرم ها وسویچ های خنده آور؛که درپرتورخشان لامپ کابین نقره ای اورا احاطه کرده بودند؛ نگاه کردوگفت« دوست عزیز؛ فکرنمی کنم بااین سرعت ازعهده اش برآئی!بیابالابه

واگن مان !» مدیرقطاردادزد«این کاروظیفه من است » جوان؛بدون این که سرش را به طرف مد یرقطار وکارهای بیهوده اش برگرداند؛ داد زد«مسلما!» مدیرقطار دوباره دادکشید« من باید تلاش خودم را بکنم .» باکمک ساعد های دست ورانهایش توکریدور؛ کلی از دیوارفلزی بالارفته بود.حرکت موتوربه طرف پائین ادامه داشت.ناگهان؛باهمان سرعت وحشتناکش؛دردل زمین سقوط کرد.مدیرقطارتوحفره ش؛مستقیما برفراز جوان آویزان ماندو برکف موتورخانه وروی پنجره نقره ای اطاق مدیر؛باچهره رو به پائین وتوان ازدست داده؛درازشد.مدیرقطار روی تخته سویچ سقوط کرد.خون آلوده؛ خودراکنارجوان کشاندوشانه های اورا چسبید.مدیردربرابرخروش پرغوغای حرکت سریعش به طرف دیوارتونل؛ درگوش جوان فریاد کشید« چه باید کرد!؟» جوان باجسم پروارش که اکنون به درد هیچ کاری نمی خوردودیگرهیچ کمکی ازاوبرنمی آمدوبی حرکت؛به شیشه جایگاه مدیرقطارچسب شده بود.باچشمان تاآخرین حد بازمانده اش؛ توشکا فی که ناگهان درزیرش دهان بازکرده بود؛ کشیده شد. مدیردوباره فریادکشید:

 « چه باید کرد!؟» جوان بیست وچهارسا له؛بدون این که چهره ازصفحه شیشه ای برگرداند؛درمقابله با کوران خارق العاده؛باگلوله های پنبه درگوشش؛ ناگهان درهم فروپیچید وهمچنا ن که باسرعت تیر؛توحفربالای سرخود ناپدید می شد؛بانیروئی ازسرزندگی هیولائی فریاد کشید :« هیچ !!!!»