التزامی ها

نویسنده
پرستو کلامی

» بوف کور/ داستان ایرانی - ۲

 

سردم است.“سین. ح” می‌گوید نمی‌داند که کسی مثل من چرا باید ایران را ترک کند. نه اینکه من پخی هستم که ایران من را کم خواهد داشت، نه. می‌گویداز سر همان یک باری که با هم از نوشتن حرف زدیم به این نتیجه رسیده است. ظاهراً من گفته بودم که حاضرم برای نوشتن، هرکاری که لازم است انجام دهم. لابد گفته ام. لابد احساسم در آن لحظۀ خاص این بوده است. می‌گویداگر جای فلانی بودم می‌گفت که بمانم و همانجا هم یک کاری دست و پا کنم. می‌گوید:“همه بیخود میگن که برنگرد. هیچی بدتر نشده. فقط کمی گرونی شده. هیجانش هم بیشتر شده.”

می‌گوید: “چند وقت دیگرهم انتخابات است و کلی داستان میشود نوشت.”

می‌گوید:“ببین خودت چی میخوایاز زندگی”

می‌گویم:“هنوز نفهمیدم.”

می‌گوید:“من هم با این سن و سالم نفهمیدم، بعدها، خیلی‌هاش رو از روی داستان‌هام فهمیدم.“ 

سردم است و ”مادرم”هر باری که حرف میزنیم قیمت ها را مقایسه میکند. می‌گویدکه از وقتی من رفتم، یا حتی از روزی که من رفتم همه چیز بدتر شده. فحش هم میدهد گهگاه. مسبب گرانی را “بی‌ناموس” میخواند و حرص میخورد. یک فحش دیگر هم دارد: “بی شرف”“این بی ناموس های بیشرف”

میخواهد قیمت آبمیوه‌های پاکتی را حدس بزنم.نمیتوانم. یادم نیست. قیمتش را می‌گوید.و می‌پرسد: “باور میکنی؟”

از خودم می‌پرسم گران شده؟ یادم نیست که چند بود. می‌گویداگرمی‌ماندم بدبخت میشدم. مثل همه. می‌گویدسیگاررا ترک کرده. سرفه میکند باز. مکث میکند. می‌پرسم :” باز سیگار کشیدی؟”

می‌گوید “نه به جون تو! اما نمیدونم اگه بیام پیش تو باز هم میتونم نکشم یا نه ؟”

“میم شین” می‌گویدچرا رفتی؟ به میم شین گفتم که آرزوهایم را نوشته ام توی کمد و شماره زده ام. آرزو هایی که قرار است در سال جدید تیک بخورند. وقتی کاغذ را برداشتم تا بنویسم، نمیدانستم چی باید بنویسم. بعد که فکر کردم، جمعاً شدند یازده تا. شماره هم زدم و اولویت بندی کردم. اولینش مادرم بود. دوم نوشتن بود و سومی را نگفتم.

میم می‌گوید: “خب همه ی اینهایی که گفتی که تو تهران شدنیه.”

میم می‌گویدفقط در تهران میشود خوب نوشت.عینهو “سین. ح”. هر دو فکر میکنند که آدمی عین من نباید از ایران بیرون میزد. میم گفت که در صورتی ایران را ترک میکرد که بتواند همه ی کتابهایش را باخود ببرد. میم فکر میکند من ناتمام مانده ام وقتی هزار و یکشب را نخوانده بیرون بیرون زدم. به میم نگفتم که یک کتابخانه‌ی بزرگ را در تهران جا گذاشتم و هیچ فکر نکردم که به تک تک آن کتاب ها نیاز دارم. میم میخواست آدرس پستی‌ام را بگیرد و هزار و یک شب را برایم پست کند. نخواستم. حوصلۀ پست چی ندارم که در را بزند و امضا بگیرد و چیزی را تحویلم دهد که مثل بچۀ سر راهی‌ام، یک روزی خودم توی خیابان رهایش کردم.سردم است. 

“سین کاف” اصرار دارد که همین جا هم میشود نوشت. می‌گویداین شهر پر از داستان های بکر است. اصرار دارد که این شهر با همه ی سفیدی‌اش بهتر از جاهای دیگر است. می‌پرسم: “آخه از چی بنویسم اینجا؟ زندگی همه له و لورده است. داستان نداره.”

می‌خندد که از عین خپله بنویس. پولدار هم هست. شغلش هم شریفه. 

کاف راحت تر از من مینویسد. گه گاه هم از من. توی داستان هایش نام من گلناز است و همیشه باد میوزد و چین‌های دامنم را تکان میدهد.

می‌گوید: “نرو. بمون همین‌جا. برنگرد. داری تنبلی میکنی. بمون بنویس.کاف همه‌ی کتاب‌ها را جز هزار و یکشب دارد. چهار جلدی داستان کوتاه در ایرانِ پاینده. از پاریز تا پاریس. مجله داستان همشهری هر ماه. نقد ادبی.هرچه کورت ونه گات نوشته و ننوشته. هیچ وقت نپرسیدم که وقتی داشته با یک کوله پشتی مرزها را رد میکرده، چطور اینهمه کتاب را با خودش به اینجا آورده. اما وقتی می‌خواهم سه تا دلیل برای برنگشتنم بیاورد، چهار تا می آورد. و دست آخرهم می‌گوید: “من رو هم یه دلیل حساب کن اگه خواستی!”

  ”ر” می‌پرسد که چرا نمیشود تلفنم را گرفت. نمیدانم که چرا. می‌پرسد شماره ی تلفنم عوض شده یا همان است. می‌نویسد. می‌پرسد:“حالا که رفتی اونجا خوبی؟” باید بگویم هستم. می‌گویداگر روزی برگشتم باید جواب همه ی این نبودن ها را بدهم. سخت. می‌پرسم چرا تا وقتی بودم هیچ چیزی نبود؟ می گوید: “بچه‌گی…حماقت”

می‌گوید:“حالا که برای تو فرقی نمیکنه کجا باشی وقتی همه جا حالتبده پاشو بیا روزات و به چوخ نده.“ می‌پرسم که با کسی دوست شده یا نه؟ جواب می‌دهد که هر روز سنگ نوردی می‌کند. می‌گوید: “حالا مثلاخیلی داری زندگی میکنی اونجا؟ پاشو بیا.“ و دستآخرمینویسد: “عنه احمق لجباز” می‌خندم. می‌خندد.

سر ناهار می‌گویم آبمیوه شده 6 هزار تومن. بابا می‌گوید:“خوبه که. اندازۀ قیمت اینجا” باز هم حداقل حقوق ها را با اینجا مقایسه میکنم تا بگویم خوب نیست. خودم را چسبانده ام به شوفاژ. سردم است. آدم ها را میچینم. قیمت آبمیوه ی پاکتی چند بود ایران؟ مثلاً آب گریپفروت که با ودکا قاطی میشد. یا آب آلبالو. یا هر چی اصلا.

مامان زنگ می‌زند. بی‌ناموس‌های بیشرف‌اش ماهواره‌ها را جمع کرده‌اند.چند شب پیش هم رعد و برق زده و تا صبح گریه کرده است. نخوابیده است. تنها مانده و باز می‌گوید: “برنگرد. برگردی یه عمر پشیمونی. برگردی میگی چه گهی خوردم.» می‌گویدخانم “جیم” برای من سمنو کنار گذاشته است. خانم جیم! همسایه طبقۀ بالا که زن خوبی بود و فقط همسو با مادرم فکر نمیکرد و مسبب گرانی را بیشرف و بیناموس نمیدانست و برعکس آنها را یک بار در لابی ساختمان خدوم نامیده بود و از آن روز به بعد بود که میل به گرفتن کاسه سمنوی نذری خانم جیم از طرف مادرم کمتر شده بود.

“ت” اس ام اس میدهد به خط تلفنم. که داشته در بزرگراه رانندگی میکرده و زده کنار تا برای من بنویسد. نوشته که دوست داشته بپیچد سمت حکیم. دوست داشته من در را باز کنم و بیاید تو و با هم بنشینیم آش بخوریم و سیگار بکشیم و با یک پنبۀ بزرگ لاک‌ها را پاک کنیم و از نو بزنیم و به سوراخ پیراهن راحتی گلدارم بخندیم. که دوست داشته، باشم تااز آرایشگاه دوتا وقت بند و ابرو بگیرد. که دلتنگ من است و زندگی دارد سخت میگذرد. اس ام اس های من اما به ایران نمیرسد. کف دستهایم را روی شوفاژ میگذارم. دونر فروشی که تازه کشفش کردم امروز چرا انقدر شبیه کافه داروگ بود؟ داستانم را باید برای سین ایمیل کنم. مامانچرا امروز زنگ نزد؟ چرا وقتی میم گفت برگرد و سه بار پشت سر هم نوشت برگرد! برگرد! برگرد! دلم پایین ریخت؟ از جایی باد می‌آید و یک پتو انداخته‌ام جلوی در تا سوز نیاید. کاف چرا این شهر را بیشتراز من دوست دارد؟ “ر” چه ورزش سختیرا انتخاب کرده، سنگ نوردی!

چرا وقتی در سرزمین مادریات هستی از رفتن استفاده میکنی و وقتی که در بیرون از آنجایی به برگشتن فکر میکنی و به برگشتن فکر می‌کنی فقط و استفاده نمی‌کنی برگشتن را؟ چرا انقدر تضاد دارند رفتن و برگشتن. چرا این روزها زندگی من شده، کلمه، شده جمله، شده حرف. شده فعل. فعل و آنهم فقط فعل التزامی؟ چرا با اینکه هیچ پنجره ای باز نیست، همیشه از یک درزی سوز میاید؟ بابا توی اتاق می آید. شب بخیر می‌گوید.و وقتی خم میشود تا من را ببوسد، پوست گردنش که چروک شده‌اشنزدیکم میشود و وقتی درخیالمی‌گویم : من برمیگردم، چروک تر هم میشود. گیر کرده‌ام. قیمت یک آبمیوۀ پاکتی در ایران چند بود؟ یادم نمی‌آید.

زمستان 2013