بوف کور

نویسنده

یکشنبه‌ درهم‌ ریخته…

بهاره اله‌بخش

بخشی از رمان “ یکشنبه ” نوشته آراز بارسقیان…

 

امروز

اگه اون گوشه دنج با آن پنجره ای که رو به کوه باز می شد نبود، هیچ وقت اجاره اش نمی کردم. شاید هیچ جای دیگری را هم اجاره نمی کردم. خانه مان می ماندم. هر چند این اتاق کوچک فرقی با اتاق کوچک تر خودم ندارد. شلوغ و به هم ریخته است. هیچ چیز سر جایش نیست. قرار هم نیست باشد. باید این پوستر متالیکا را همین روزها بکنم.

دراز می کشم. از پنجره به کوه نگاه می کنم، به آسمان آبی و چند ابر سفید خوش تراش که به کوه دوخته شده اند. کش و قوسی به بدنم می دهم. خواب لعنتی. خاک روی کارتن ها نشسته. طوری گوشه ی دیوار کنار هم نشسته اند انگار منتظرند کسی برشان دارد. تا دم در می رسند. بیرون در یک راهرو کوچک است، درست مثل اتاق خودم. وقتی از اتاق خودم بیرون می رفتم، تو دل اتاق بغلی حمام بود. این جا اتاق دیگری نیست. به خاطر همین میز کارمم را گذاشته ام گوشه ی دیگر اتاق.

دیشب خواب دبستانم را دیدم؛ دبستان مریم. اسم کاملش این نبود، اما مادر همیشه می گفت مدرسه ی مریم، من هم همین را می گفتم، خواهرم هم می گفت مریم. میرداماد، میدان مادر، کوچه ی آبکار، مدرسه ی مریم. در یکی از کلاس هایی بودم که زمان کودکی به نظرم بزرگ می آمد. هنوز هم بزرگ بود. هفده هجده ساله بودم. سال آخر، شاید. دوقلویی بودند که همیشه ته صف می ایستادند. قدشان کوتاه نبود، اما وقتی دو طرف پسر درشت هیکل و گنده ای می ایستادند که دوست نزدیک‌‌شان بود، کوچک به نظر می‌رسیدند. اسم‌شان یادم نیست. اسم خیلی‌ها یادم نیست. آن‌ها ته کلاس خالی نشسته بودند. مثل همان وقت‌ها پسر گنده وسط میز و آن دو اطرافش. تنها چیزی که از دو قلو‌ها یادم مانده این است که چهره‌شان شبیه یکی از شخصیت‌های خیلی بامزه‌ی کارتونی بود. یادم نیست چه کارتونی. معلم سر میزش نشسته بود و من ردیف اول ایستاده بودم. خودم یعنی همین آدمی که الان هستم به آن اشاره کردم و گفتم: “من با این احمق‌ها یک عمر همکلاس بودم.» احمق‌ها… وقتی داشتم این کلمه را می‌گفتم، احساس کردم منظور بدی ندارم. مدرسه خالی بود. تصاویری مختلف از شصت هفتاد بچه‌ای را که با هم بودیم ندیدم. خیلی کم. تک و توک. نه، سال‌هاست هیچ کدام‌شان را ندیده‌ام، شاید اکثرشان رفته‌ باشند؛ یا ارمنستان، یا امریکا.

هوس چای از جا بلندم می‌کند. پنجره را باز می‌کنم. سروصدای خیابان، رفت و آمد ماشین‌ها، فریاد آدم‌ها، صدای پرنده‌ها و واق‌واق سگ، همه چیز می‌ریزد داخل خانه. دوباره پسر صاحبخانه با زنش دعوایش شده. امیدوارم این‌بار دیگر به کتک کاری و بیمارستان نکشد. سعی می‌کنم به بدوبی‌راه‌ها گوش ندهم. باد خنکی می‌وزد. هنوز ابرها از آسمان آبی جدا نشده‌اند. هوای بهار است. اما همین روزها ابرها باید بیشتر شوند تا یادمان نرود وسط پاییز هستیم. سروصداها خوابید. احتمالا ختم به خیر شد. پنجره را می‌بندم. پرده را نمی‌کشم. می‌گذارم آفتاب به صورتم بخورد.

دیگر چای خوردن هم فایده ندارد. لیوان نصفه‌ی چای را رها می‌کنم. در اتاق راه می‌روم. چند روز است کارم همین شده؛ بیدار می‌شوم، پشت لپ تاپ می‌نشینم، به صفحه‌ی خالی نگاه می‌کنم، نه چیزی می‌نویسم، نه ترجمه می‌کنم، فقط چای می‌خورم و بعدش راه می‎روم. خسته می‌شوم، دراز می‌کشم، پا می‌شوم، غذا کوفت می‌کنم و از داخل کارتن فیلم در‌می‌آورم و تماشا می‌کنم.

هنوز به کمد ته اتاق نرسیده‌ام که صدای موبایل بلند می‌شود. نیلوفر است.

“بله؟”

“الو، کجایی؟”

“تو کجایی؟”

“سر دوربرگردون چمران تصادف کردم.”

باد مدام می پیچد داخل گوشی. می‎‌پرسم: “چی؟”

“سر دوربرگردون تصادف کردم، خونه‌ای؟”

“طوریت که نشده؟”

“خونه‌ای؟”

داد می‌زنم: “آره بابا، تو سالمی؟”

“می‌تونی بیای؟”

در راه‌پله عروس صاحبخانه را می‌بینم. چادرش را طوری کشیده روی سرش که نصف صورتش پیدا نباشد. زیر لب سلام می‌دهد. جوابش را می‎دهم و به راهم ادامه می‎دهم. از پله‌ها که دارم پایین می‌روم احساس می‌کنم ایستاده و دارد تماشایم می‌کند. لحظه‌ای می‌ایستم و سر می‌گردانم. کسی پشت سرم نیست.

گل‌های باغچه دارند می‌خشکند. زن صاحبخانه با بیلچه‌ای کوچک کنار باغچه ایستاده. متوجه من نمی‌شود. سرش گرم گل‌و گیاهش است. بی سروصدا از در حیاط بیرون می‌روم، بهتر که متوجه نشد.

نیلوفر آن طرف اتوبان، کنار پلیس و یک مرد ایستاده. از دور نگاهش می‌کنم که دست کشیده‌اش را روی صورتش سایه‌بان کرده و دست دیگرش را به کمرش زده و به حرف‌های پلیس و مرد گوش می‌دهد. پلیس چند تکه کاغذ در دست دارد. به‌جز ماشین پلیس، دو ماشین دیگر هم هست؛ یکی ماشین نیلوفر، دیگری هم باید ماشین آن مرد باشد. ماشین نیلوفر جلوتر پارک شده. چراغ عقبش شکسته. خدا می‌داند در این نیم ساعت که طول کشیده برسم، چه‌قدر صدای بوق و بدوبی‌راه به هوا رفته و چه ترافیکی درست شده. نیلوفر چشمش به من می‌افتد. حالت چهره‌اش تغییر نمی‌کند. خودم را سریع به آن‌ها می‌رسانم. تا می‌رسم، صدایی از بی‌سیم پلیس بلند می‌شود. جواب بی‌سیم را می‌دهد و به طرف ماشینش می‌رود. به راننده نگاه می‌کنم. مرد میان‌سالی است. کت و شلوار به تن دارد. آدم خوش‌پوشی است، اما صورتش سرخ شده. نگاهش می‌کنم، چیزی نمی‎‌گوید. فقط عصبانی سر تکان می‌دهد و با لبخندی تحقیرآمیز می‌رود طرف ماشینش. نیلوفر رو می‌کند طرفم و می‌گوید:“نمی‌اومدی.”

“سالمی؟”

ابرو بالا می‌دهد و می‌گوید:“آره که خوبم.”

همیشه باید بهش نزدیک شد و یکی دو کلمه باهاش حرف زد تا معلوم شود حالش چه‌طور است. امروز حالش بد است. با این که مقصر نیست، اما به هم ریخته. مگسی، خانم مگسی. امروز مگسی است.

“خوبه که خوبی، مگسی!”

چشم‌هایش گرد می‌شود، دست‌هایش را به سینه می‌زند و می‌گوید:“بازم گفتی!”

حرف بیشتری نمی‌تواند بزند، چون پلیس بر‌می‌گردد. مرد هم که سیگاری به لب گذشته، بر‌می‌گردد. پلیس متعجب نگاهم می‌کند. می‌گویم:«با این خانم هستم.»

با سر تایید می‌کند و رو به آن دو می‌گوید:” خب…”

“مرتیکه‌ی خرفت، انگار نمی‌دید دارم دور می‌زنم. آخه مرد حسابی، آدم سر دوربر گردون، عوض این‌که سرعت کن کنه، بیشتر گاز می‌ده؟”

توضیحات تصادف تمام می‌شود. نیلوفر حق دارد عصبانی باشد. واقعا مقصر نبوده. ادامه می‌دهد:“به خدا مردم دیوونه شده‌ن. تازه ندیدی چه دادوبی‌دادی راه انداخته بود بی‌خاصیت!”

می‌گویم:“خب اصلا این‌جا چیکار می‌کنی؟”

چند ثانیه خیره‌ من می‌شود. لبش را گاز می‌گیرد و دوباره حواسش را می‌دهد به راندن. می گوید:“امروز چندمه؟”

صدایش آرام است. می‌گویم:“چهارده آبان؟”

“جدی؟”

“گمون کنم.”

صدایش کمی بالاتر رفته. ادامه می‌دهد:” و همین طور گمون کنی چهاردهم آبان تولد خواهرمه، خودت هم می‌دونی چه‌قدر خواهرم برام مهمه. و همین‌طوری گمون کنی می‌دونی یه هفته‌ست بهت گفتم عصر چهاردهم بابک می‌خواد براش تولد بگیره، منم باید برم. اما جدیش اینه که می‌دونی باید باشی.”

هنوز کمی با داد زدن فاصله دارد. اما آرام می‌شود. می‌پیچد توی خیابان فرعی. می‌گویم:“آهان، پس به‌خاطر همینه که چهار ساعت زودتر پا شدی اومدی پیشم که مبادا گم بشم!”

جعبه‌ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد به طرفم پرت می‌کند. می‌خندم. دستم را پشت صندلی راننده دراز می‌کنم و لم می‌دهم. می‌گوید:” نخند… نخند. منم خنده‌م می‌گیره.”

“تو دیگه چرا؟”

“به بدبختیم می‌خندم. بعدش هم احتمالا گریه کنم.”

“بابا چرا این‌قدر سخت می‌گیری. به‌خدا یادم بود، می‌خواستم باهات شوخی کرده باشم.”

بر‌میگردد و توی چشم‌هایم زل می‌زند. تا سه میمارم، بیشتر نمی‌توانم. می‌گویم:“باشه، باشه، دروغ گفتم، یادم نبود. ببخشید.”

به جلو نگاه می‌کند. چند ثانیه که می‌گذرد، لنگ شیشه‌ی ماشین را به طرف پرت می‌کند. معلوم است که سنگین نیست، اما خودم را جمع می‌کنم و دستم را می‌گذارم روی شکمم، درست روی جایی که لنگ افتاده.

 

نگاه…

“اگر آن گوشه‌ دنج با آن پنجره‌ای که رو به کوه باز می‌شد نبود، هیچ وقت اجاره‌اش نمی‌کردم. شاید هیچ جای دیگری را هم اجاره نمی‌کردم. خانه‌مان می‌ماندم. هر چند این اتاق کوچک فرقی با اتاق کوچکتر خودم ندارد. شلوغ و به‌هم‌ریخته است. هیچ‌ چیز سر جایش نیست. قرار هم نیست باشد.”

اینها جملات آغازین داستانی هستند که قرار است مخاطب را با درونیات و دغدغه‌های جوانی آشنا کند که معتقد است: “هیچ چیزش سر جای خودش نیست.” درست مثل اتاقی که به تازگی اجاره‌ کرده و افکار و خاطرات درهم‌ و برهمی که دائم به ذهن راوی سرک می‌کشند یا شبیه فصل‌های کتاب که با وجود این که یک داستان کاملا خطی است، به صورت پس و پیش در صفحات کتاب ظاهر می‌شوند.

شاید اگر نویسنده و راوی نیز اینقدر به‌هم نزدیک نمی‌شدند، نویسنده به خود اجازه‌ نمی‌داد برای حفظ عقاید و دلایل شخصی خود در آفرینش شخصیت داستانی، روابط علی‌ و معلولی پیرنگ را نادیده بینگارد و مسائل را حل شده و طبیعی فرض کند.

مثلا راوی داستان (آربی) به علت ذهنیتی خاص از ادامه‌ رابطه‌ و ازدواج با نیلوفر سرباز می‌زند که در هیچ‌کجای داستان معلوم نمی‌کند چرا، از کی و چگونه این فکر در ذهنش جای گرفته‌است یا در هیچ جای داستان، دلیل ترک خانه‌‌ پدری ذکر نمی‌شود بجز جملات آغازین داستان که در ابتدای مطلب آن را نقل کردیم.

این شروع نیز، نه واقعا دلیل داستانی برای این عمل محسوب می‌شود و نه غیر از نقش جملات شروع‌کننده‌ داستان، باری از دوش آن بر‌می‌دارد. برای راوی خیلی راحت است که دلیل خودکشی‌ غیرمنتظره‌اش را یک اندوه بی‌پایان یا کرخت‌شدگی ذکر کند که در داستان با آشفتگی و به‌هم ریختگی سر و وضع، زندگی و حتی روابط دوستانه‌ یا عاشقانه‌ راوی نمود پیدا می‌کند، اما پیرنگ داستان به دلایل محکم‌تر و قانع‌کننده‌تری نیاز دارد که بتواند استحکام خود را حفظ کند.

“آربی” به چه دلیل ترک تحصیل می‌کند؟ چرا نمی‌تواند چیزی بنویسد؟ چرا خودکشی می‌کند؟ چرا نسبت به هیچ چیز حتی زندگی خانوادگی‌ و بهترین دوستانش احساس مسوولیت نمی‌کند؟ اینها پرسش‌هایی است که راوی با روایت داستان در ذهن مخاطب طرح می‌کند و تا آخر داستان همچنان بدون جواب می‌گذارد. بارسقیان نه فقط به عنوان نویسنده‌ داستان از به چالش کشیدن تفکرات “آربی” سر باز می‌زند، بلکه او را در مقابل همین سوالات که از جانب “احمد” و “عمو میناس” در داستان طرح می‌شود نیز خاموش نگه ‌می‌دارد. تنها جواب‌هایی که در پنهان و آشکار داستان به این پرسش‌ها داده ‌می‌شود نظر “عمو میناس” است که در مورد “همنسلان آربی” بیان می‌شود نه خود “آربی”. به این ترتیب بارسقیان جواب چرایی انتخاب‌های باری به هر جهت راوی را به گردن نسلی می‌اندازد که چنان در گرداب بیهودگی اسیرند که شیر و خط سکه، برایشان فرقی نمی‌کند.

مساله‌‌‌ای به نام “انتخاب”، چیزی‌ است که از طرف هر کس و به هر شکلی صورت پذیرد، برای راوی محترم است و انتظار دارد که دیگران نیز متقابلا به انتخاب‌های او احترام بگذارند. این دغدغه راوی از همان ابتدای داستان و پنهان و آشکار، رخ می‌نماید ولی چگونگی این انتخاب‌ها و محترم شمردن انتخاب‌های بی‌خردانه و بی‌دلیل، چالش اصلی زندگی راوی را می‌سازد.

مدت‌هاست وقتی در جایی دودل می‌شوم، شک نمی‌کنم. بخصوص اگر این شک سر مسائلی پیش‌پاافتاده مثل انتخاب بین ساندویچ مخصوص و سالامی باشد. پس همان طوری که در ساندویچ‌فروشی ایستاده‌ام و خیره‌ تابلو غذاها هستم، سکه‌ام را از جیب شلوارم درمی‌آورم و در دستم می‌گردانمش. به گوشه‌ای از مغازه می‌روم. چشم از عکس‌های ساندویچ‌ها برنمی‌دارم. طوری کنار هم قرار گرفته‌اند که آدم فکر کند با هم فرق دارند، اما ساندویچ‌های آنجا دو دسته‌اند، سالامی و بقیه… چشمم را می‌بندم و بو می‌کشم. بوی خاصی نمی‌آید. هر بار وارد ساندویچ‌فروشی کنار دبستانم می‌شدم، بوی سس، نان تازه، کالباس، کاهو با ترکیبی از کاغذ ساندویچ در هوای مغازه کوچک جریان داشت که هر بچه دبستانی را جذب می‌کرد، دیگر آدم‌بزرگ‌ها که جای خود… در این مغازه‌ کوچک، همگی سر پا غذا می‌خورند. سریع ساندویچ را می‌لمبانند و کاغذش را داخل سطل بزرگی می‌اندازند که پر از کاغذ و شیشه نوشابه و دستمال است. لبخند مشتری را به روی خودم نمی‌آورم، می‌گذارم برود پی کارش و بعد طوری می‌ایستم که سکه‌ام خطا نرود. بالا می‌اندازم، می‌گیرمش؛ خطا”.

ـ یه مخصوص، یه دونه هم ژامبون گوشت با یه نوشابه خانواده.) ص 14

البته مساله قابل تامل و اساسی در مورد راوی این داستان، نحوه‌ نگرش وی به انتخاب است. انتخاب‌هایی که چه درست و چه غلط، حق صاحبان آنهاست. چه با شیر یا خط انداختن و چه با فکر و اندیشه. راوی پریشان “یکشنبه” در طول داستان هر از گاهی خودکشی می‌کند، ترک تحصیل می‌کند، خانه‌ پدری را ترک می‌کند و به زندگی در تک اتاقی اجاره‌ای روی می‌آورد و در طول داستان آشکارا هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای برای کارهایش ارائه نمی‌کند.

یکشنبه، نوشته آراز بارسقیان، داستان 2 سال از زندگی «آربی» نویسنده‌ جوانی‌ است که در لابه‌لای داستان معلوم‌ می‌شود، از ارامنه‌ ایرانی است که سال‌هاست از جامعه‌ اقلیت مذهبی‌اش دوری کرده و داستان از زمانی شروع می‌شود که وی از خانواده‌اش نیز که تنها رشته‌ اتصال او به جامعه و فرهنگ آباء و اجدادیش نیز بریده است. در دایره‌ کوچک روابط آربی، اثری از هیچ زن و مرد ارمنی نیست. دوستان و حتی دختر مورد علاقه‌ «آربی»، همه فارس هستند؛ احمد، اوستا محسن، بابک، شقایق و نیلوفر. و این همان مطلبی‌ است که ناخودآگاه «آربی» را بتدریج به خود مشغول می‌کند، همکلاسی‌های دوران دبستان که حتی نام هیچ کدامشان را به‌ خاطر ندارد، در خواب‌ و رویا به او سر می‌زنند و او را به مدرسه‌ قدیمی ارامنه می‌کشانند که حالا دیگر خلوت و بی‌صداست.

با مجسمه‌ای بزرگ از حضرت مریم که با دست‌های گشوده از هم، لبخند می‌زند و با در و دیواری که نوشته‌هایشان در طول این سال‌ها، از ارمنی به فارسی تغییر یافته‌اند. جای خالی تمام دوستانی که کودکی‌اش را با آنها گذرانده در مدرسه و شهری که در آن بزرگ شده، آزارش می‌دهد و فریادی در اندرون پر از غوغایش سر می‌دهد و امان از خواب و بیداریش می‌گیرد.

(می‌‌خواهم صورت بچه‌ها را ببینم. چند نفر می‌آیند بالا. موجی وجود ندارد تا نگذارد بالا نروم. من دشمن بچه‌هایی نیستم که می‌خواهند از مدرسه‌ فرار کنند. صدای کسی نمی‌پیچید در راهرو. طبقه اول، کلاس اول، دوم، سوم و… فرار! برای فرار از مدرسه با دوستت پله‌ها را دوتا یکی کن. سعی نکن دیرتر از بقیه به طبقه بالا برسی، اول از همه بزن بیرون و بقیه را با لبخندی خلع‌سلاح کن. هما‌‌ن طوری که ترک ات می‌کنم، همان طوری که ترکم کردند. کجا رفتند؟ یا آمریکا یا ارمنستان.) ص 46

به این ترتیب آربی از تمام کسانی‌ که ایران را که او سرزمین مادری خود می‌داند ترک کرده‌اند، دلگیر است و با این حال، خود نیز، میان ماندن و رفتن مردد است و «انتخاب» اصلی‌ترین مساله‌ای است که او را سردر گم کرده است.

جو سرد خانواده، مادری که هیچ وقت در خانه نیست، پدری که اغلب یا سر کار است یا پای برنامه‌ تلویزیون و خواهری که قلمرو جداگانه‌ای در خانواده دارد، به صورت ضمنی، دلیل سردی و بی‌تفاوتی راوی نسبت به خانواده‌اش ـ که استعاره‌ای است از جداافتادگی اقلیت ارامنه‌ ساکن ایران از ارمنستان ـ برشمرده می‌شود.

رشته‌ اصلی اتصال «آربی» در زمان وقوع داستان، توهم حضور «جناب سرهنگ»، پدر بزرگ در گذشته‌ راوی است که در لحظات خاصی او را تحت نظر دارد. «جناب سرهنگ» نیز استعاره‌ای از اصالت ارمنی «آربی» است که ظاهرا برای «آربی» مرده است. «آربی» که از کودکی تا زمان وقوع داستان، کوشیده است خود را از مدرسه‌ ارامنه، کلیسا، باشگاه آرارات و هر چیزی که او را به جامعه‌ ارامنه پیوند می‌داده است، دور نگه دارد، بتدریج در پی یافتن هویت و اصالت گمشده‌اش به جستجویی بی‌پایان می‌پردازد.

(“مخصوص اعضای اقلیت مذهبی ارامنه”. این نوشته همیشه به چشمم می‌خورد و هر بار توی ذوقم. نمی‌شد چیز دیگری باشد؟ مثلا “ورود اقلیت‌های غیرارمنی ممنوع”؟ یا مثلا “نه ونک نه تجریش، بفرمایید تو”؟ نمی‌دانم واژه‌ ارمنی شامل حال من می‌شود یا نه، اما می‌دانم عوض کردن کانال برایم سخت است. مثل این می‌ماند که آدم مجبور باشد مدتی به تماشای کانالی به زبانی دیگر بنشیند، زبانی که آن را نمی‌داند، مثلا ژاپنی. ولی من که نمی‌خواستم اینجا بیایم، اما چرا می‌شود رفت تو، فقط کافی‌ است آنتن را طوری تنظیم کنی که برفک‌ها تا حد ممکن کم شوند و مهم‌تر این‌که به روی خودت نیاوری.) ص 30

(روی سر در ورودی هم پلاکاردی طلایی چسبانده‌اند به زبان ارمنی. فقط یک تاریخ می‌توانم بخوانم: “1987”. شرم‌آور نیست که بعد دبستان، خواندن ارمنی هم فراموشم شد؟) ص 31

نکته‌ای که قابل تامل به نظر می‌رسد، این است که وقتی مستقیما از سوی نویسنده به این نکته‌ واقف شده که راوی و نویسنده هر دو وابسته به اقلیت خاصی هستند ـ و چه‌بسا یکی باشند ـ مخاطب انتظار دارد، راوی از مسائلی که مکررا به آنها اشاره می‌کند، تحلیلی هرچند گذرا ارائه بدهد: مهاجرت اقلیت‌های مذهبی از کشور، خط و زبانی که خود راوی نیز بتدریج به دست فراموشی می‌سپارد، مدرسه‌ای که برخلاف قبل نوشته‌های فارسی در جای‌ جایش به چشم می‌خورد و از هم گسیختگی جامعه‌ای که با وجود تظاهر به بی‌تفاوتی نسبت به آن، بزرگ‌ترین دغدغه‌ نویسنده‌اند.

“یکشنبه” دومین اثر داستانی باسقیان است که با این که گاهی دچار شتاب‌زدگی و ضعف در پیرنگ‌پردازی شده است، آنقدر منجسم است که خواننده در پایان احساس کند با اثر نویسنده‌ای قابل اعتنا طرف بوده است.

منبع: روزنامه جام‌جم

 

درباره نویسنده

آراز بارسقیان، متولد 30 بهمن 1362، است. رمان “یکشنبه”، نوشته آراز بارسقیان و ویرایش سید‌رضا شکراللهی به تازگی از سوی نشر چشمه منتشر شده است. این کتاب 124 صفحه‌ای با قیمت 2800 تومان ارایه می‌شود.

“باسگا” نیز نام مجموعه داستانی از این نویسنده است که سال گذشته(88) از سوی نشر افراز منتشر شد. نمایشنامه‌های “آگوست در اُسیج کانتی”، ‌نوشته تریسی لتس و “من همسر خودم هستم”، اثر داگ رایت، برخی کتاب‌هایی است که تاکنون توسط بارسقیان ترجمه شده‌اند.