نگاهی به زندگی و شعر فردین نظری
“من سانسور دوست نداشت”
“چشمهایم را میبندم
جهان مخاطب من است.”
کسی که اهل کتاب باشد و یکبار از خیابان انقلاب یا کریمخان گذشته باشد، حتمن فردین نظری را دیده است که کنار بساط کتابهایش ایستاده و به عبور و مرور خیابان نگاه میکند. کتابهای فردین نظری بیشتر از نشر “من سانسور دوست نداشت” بیرون میآیند و تعداد این کتابها آنقدر هست که کتابهایی مثل “در میزنند” از نشر “نگاه سبز” و “وقتی که دستها اعتماد باغچه را میخواهند” و “دو سار، آسمان و غروب” از نشر “دانشجو” به چشم نیایند. از فردین نظری و “من سانسور دوست نداشت”، رمان، مقاله، مصاحبه و تحقیق و پژوهش هم منتشر شده اما مهمتر از همهی اینها، دفترهای شعری است که او بیشتر با خط خودش و گاه با کلاژی از تصاویر و طرحهای خودش منتشر کرده است.
فردین نظری به تمام معنا شاعر خیابان است. او سالهاست که کتابهایش را در خیابانهای تهران به مردم میفروشد، بی کلامی ودعوتی و پیشهاش بیشباهت به نوازندگان دورهگردی نیست که خیابان به خیابان سفر میکنند و بیاجازهی شخص یا نهاد خاصی آهنگشان را مینوازند. او بعد از چند کتابی که با مجوز رسمی ادارهی سانسور منتشر کرد، دیگر کتابهایش را به ناشر نداد و ترجیح داد که شعرش را که به گفتهی خودش برای مردم سروده است، در عریانی محض به دست مردم بدهد. این رویه که ثبات قدم فردین در این سالها بر عمق و ژرفای آن صحه میگذارد میتواند سرمشقی برای جوانترهایی باشد که بیشتر از آنکه به حقیقت کارشان بیاندیشند به شهرت و تایید دیگران فکر میکنند.
اما شعر فردین نظری، شعر سادهایست. به این معنا که شاعر کمترین اهمیتی به زبان نمیدهد. او جایی دربارهی زبان مینویسد: “زبان ذات درونیشدهی شعر است و این مولفه یعنی همین “زبان” اصلن و اصلن ربطی به بزکشدگی و رنگارنگکردن کلمهها و بافت جمله ندارد، هرچند که همین معماری در کلمههاست که بافت و فرم و در نهایت زبان را به قوام و مفهوم میرساند و این پارادوکس را سعی کنید که جدی بگیرید، یعنی: اهمیت کلمهها در زبان و بیاعتنایی کلمهها در زبان.” مثلن مینویسد: “پاهای تو بینظیرند/ و اندامت/ من اینها را/ از حس صندلیای فهمیدم/ که روی آن نشستهای.” یا: “لیز میخورم در تو/ و در ژرفنای تنات شناور،/ تو/ همان اقیانوس آرامی/ که میزبان تنها یک نهنگی…” همانطور که میبینید زبان بیپیرایه و صریح به کار گرفته میشود، به شکلی که فقط لحظهای گذرا یا تصویری شاعرانه را ثبت کند. از درخشانترین شعرهای فردین نظری تا ضعیفترین آنها زبان همین زبان یکنواخت، تخت و بدون بُعد است. برای نمونه: “من آرامم، آرام/ شما نگران نباشید/ و زندگی کنید.” که بیکم و کاست به بریدهای از یک مکالمهی تلفنی روزمره میماند؛ ساخت و بافت جمله، از منطق نثر تبعیت میکند و اصراری به شکستن این منطق ندارد و وقتی با همین زبان شعری به مراتب شعرتر و زیباتر مینویسد، مخاطب را شگفتزده میکند: “چه کاشتی در این مزرعهی پنبه/ که حاصلاش اینهمه تیغ است/ اینهمه تبر؟!”
شعر فردین نظری همانطور که گفتیم مستقیم و بدون روتوش از خیابان میآید و به راحتی میتوان خیابانهای تهران را با همهی عناصرش در شعر او دید: “فاحشهای که مدام سیگار میکشید گفت:/ من یه سیگارم که لای لبای شهر خاکستر میشه.” یا: “نه معشوقهای/ نه روسپی بزرگوار/ اما/ عشق میکنم در ایوان چشمهایت/ راحتات کنم/ بیهمهچیز هم که باشی/ انگشتهایی داری/ تا کتابهای مرا ورق بزند.” یا: “مرا ببخش/ که نمیخندانمت/ و سرشانههایت را لمس نمیکنند/ انگشتان جذامیام/ نیمهای از من سگی است که مدام در استخوانهای شهر زوزه میکشد.” یا:
شعری که نیست:
…..
…………..
….
…….
…………………….
……….
سه شعر از فردین نظری
۱
لزومی ندارد به فردین نظری شاعر بگویند.
همین که
پنگوئنها خودشان را میکشند به سمت این زندگی معمولی
و شاعر کردستان میگوید: “شعر، تهنیا شعر”
و دستپاچهگی میریزد میان ابروهای “کولی”
مهم
انفجار چشمهاست که دریا را آنقدر کوچک کند در نگاهت
که میان انگشتدانهای لنگر بیندازی و دختر بچهای بشوی
میان زانوهایم
با برشی از
ابروها و
اندامت
فردین نظری شاعر نیست……بسیار خب
دیوانهای که غروبهای جزیره را سوت میزند
و هی لیز میخورد
و پایین
و عقب
و پایین
و عقب
من شاعر نه جسد_تو ملکهی کندوهای عسل.
من کرگدنی که فضا را دچار عطسه میکند
شما تماشایی که به تیراژ ماسهها تکثیر میشوید.
شما این همه نقطه…………………….و من
پاهایی که
مدام لیز میخورند
و پایین
و عقب
و پایین
و عقب.
۲
“دریا”
به زنم گفتم:
برایت خانه میخرم!
باور نکرد
“شاعر که خانه نمیتواند بخرد مرد!”
به فاطمه گفتم:
برایت از درخت همسایه انار میچینام!
باور نکرد
“شاعر که از این کارا بلد نیست بابا!”
گفتام:
دریا را میآورم توی اتاق برایتان
باور کردند
و دو تا ماهی کوچولو شدند
برای دریایی که از پله ها بالا میبردم.
۳
“برای شعله”
نترس
دل واپسی
آغوشمان را چسبناکتر میکند
و به دریا که میزنم تو قایقی.
آفتاب که برسد لنگر میاندازیم
و تو آنقدر طول میکشی در من
که انگار
تمام تاریخ را زن من بودهای.