ناتاشا امیری
“گیوشاد قائمی” بعد از هشت رابطهی مدرن نافرجام با زنان هنرمند، به هم خوردن شش دوستی گرمابه و گلستانی با شاعران و منتقدان، سالها مطالعه در تئوریهای مختلف ادبی و فلسفه، چاپ یک مجموعه داستان به زعم خود پسا پسا پسا… ساختارگرایانه، دوکتاب شعر سپید، یک رمان نیمهتمام، صد و هشتاد مقالهی تحلیلی و ابتلا به ویروسی ناشناخته و مخرب که فضای جامعهی ادبی را مسموم کرده بود؛ متنی را به عنوان “آخرین دستنوشتهی یک هنرمند که ناگهان فهمید جهان لبریز از نیرویی ناشناخته است” در وبنوشت شخصیاش بارگذاری و در آن علت رها کردن مقطعی نوشتن را تصمیم به گشتن دور کشور عنوان کرد چون دیگر اعتقاد پیدا کرده بود آدمها در فضای مسدود ساختارها محبوس نیستند بلکه آینده، امکانات بیکرانی در اختیارشان قرار میدهد.
در سطور اولیهی مطلب نوشته بود روزی به خودش آمد و پرسید: “یعنی واضح است همهچیز مرتب است؟”
و بعد پاسخ داد که: “نه اصلا واضح نیست !”
بنابراین یکی از علل سفر را همگرایی با نظر میشل فوکو عنوان کرد که نمیتوان تنها از یک چشمانداز زندگی را فهمید، آموختهها واقعا ذهنش را مشغول نکرده و تبدیل به دیوارهایی از جنس بتن آرمه شده که دور تا دورش را احاطه کرده بودند: “کم کم متوجه شدم دانستن بدون تجربه کردن شبیه امتحانهایی است که نمره ندارند.”
در آهنی خانهاش را در محلهای در حاشیهی جنوب غربی تهران قفل کرد، کولهپشتی را برداشت، کلاه بر سرش گذاشت، عینک آفتابی را به چشم زد و سوار دوچرخه شد. قبل از این که اولین رکاب را بزند بر خلاف اعتقادات سالها قبلش فقط با یک جنبه از دیدگاه اگزیستانسیالیستها موافقت کرد که انسان چیزی است که خود میسازد و اگر هم با رگههای معینی از شخصیت به این جهان چشم باز کرده باشد مسلما زندگیاش از قبل تعیین شده نیست. بر خلاف نظر کسانی که در واکنش به اختیار، به انحلال فاعل شناسا پرداختند یا فرد را محصول ساختارهای جامعهشناختی دانستند که کنترلی بر آنها نداشت.
این طور سفرش را از حاشیهی اتوبان آزاداگان در میان خطکشیهای منقطع جاده، شبرنگها، حفاظ حاشیهها، چراغ و کابلهای انتقال برق شروع کرد تا خیال کند پس از یک دوره تاخیر و سرگردانی به جایگاه اصلیاش باز خواهد گشت. گرچه نمیدانست مقصدش دقیقا کجاست.
اما تا قبل از آن اتفاق در تاریخ دوم اسفند هشتاد و یک شمسی که دلیل روشنی برایش نداشت، زندگی گیوشاد مسیرهای مختلفی را طی کرده بود. کودکیاش در ماموریتهای مختلف کاری پدرش بین تهران و اراک، خانه و مدرسه، خانه و منزل اقوام، خانه و کلاس تقویتی؛ بدون حادثهای مهم و شاخص تقسیم میشد. از آنجا که انتخاب رشته به دستگاه عظیم کنکور ارتباط داشت نه تصمیم خودش، خانه و دانشگاه فنی هم به برنامهی ثابت روزانهاش اضافه شد. در بیست و دو سالگی و هم زمان با فارغ التحصیلی از رشتهی مهندسی الکترونیک که مجبوربود مثل اغلب هم کلاسیهایش به کاری نامرتبط به تخصص خود مانند حسابداری یا خرید و فروش لوازم برقی یا کار در کارخانهی پارچهبافی مشغول شود با “اسماعیل علائی” قد کوتاه و موسرخ در اتوبوس آشنا شد و با دیدن گزیدهی اشعار شاعری قدیمی دردست او علاقهای را در وجودش کشف کرد که تا آن لحظه به آن آگاه نبود، چون کارهایی که به طور مداوم در طی سالها انجام داده بود این قابلیت را داشت تا به چیزی یکنواخت و مهلک تبدیل شوند.
از آن جا که در دانشگاه در پایبندی به متون تخصصی افراط کرده بود که مانعی برای ورود به گسترهی مطالعات آزاد محسوب میشد؛ تصمیم گرفت به تهران بیاید و تا سال بعد کتابی را در کتابخانهی ملی ناخوانده نگذارد؛ اسطورههای آفرینش ایران، اختراع خط و زبان، بررسی جایگاه اجتماعی فلاسفه، نظریات مدرن، رابطهی دانش و قدرت، نسبیت باوری فلسفهی یونان، اومانیسم، مکتب هیچانگاری معرفتی، ایدههای ابژکتیو… از مطالعهی تصویر پیکرههای کوچک زنانه، سر از نقشهایی درآورد که پنج هزار سال قبل روی دیوار غارها ترسیم شده بود و فهمید در هر برههای از زمان مفهومی بر سایر مفاهیم تسلط یافته اما این به معنی نفی دیگر مفاهیم نبوده است. در این مرحله کشف کرد شبیه یکی از معروفترین نویسندگان ایران است که در غربت خود را کشته بود و تازه متوجه شد مثل او مکانیسمهای روابط خانوادگی سنتی با باورهای تحمیلشده از کودکی آزارش میداده است. در تقویت این حس تا تنفر و آرزوی ناخودآگاه در قطع هر مراوده با خانوادهاش پیش رفت ولی نفهمید واقعیت احساسش این بود یا چون آن نویسنده چنین بود، تصمیم گرفت این طور باشد.
اسماعیل میگفت: گهرچه بخواهی خودت را از زنجیرهایی که به دست و پایت گره خورده خلاص کنی نمیتوانی. چون کلماتی را که از طریقشان باورهای خانواده به تو منتقل شده است نمیشود تغییر داد !گ
گیوشاد جواب میداد:
“شاید حق باتو باشد!”
اما در دل باور داشت روزی حتا خواهد توانست کلمات زبان محاوره را تغییر دهد.
در آخرین بخش وبنوشتاش یادآوری کرده بود:
“الان میفهمم در آن زمان اطلاعات بیشتری به دست میآوردم اما وارد بعد ذهنی مکانیکی میشدم که مرا درخود میکشت.”
گذران زندگیاش با کار نیمهوقت ویراستاری و معرفی کتاب در یک هفتهنامه میگذشت. کمکم شکل لباس پوشیدناش تغییر کرد. بلوز شومیزه را به تیشرت و شلوار پلیدار را به جین تغییرداد. کلاهی که خاص ساکنان تبت بود و قسمت جلویش روی پیشانیاش را میگرفت و بالایش مخروطی بود را بر سر گذاشت و مثل اولین گام ماکسپلانک به سوی مولکول نور، رو به افق مبهم حضور در محافل ادبی دوهفته در میان خانم عامریزاده در خانهی صد متریاش خیز برداشت. تصورش از اندیشمندان روشنفکر افرادی بود که امکان داشت کل زندگیشان را سر آرمانی بزرگ قمار کنند یا جوامع دنیا را رو به پیشرفت ببرند یا از آنجا که تفکر سازندهی عملکرد بود اندیشهشان بر شکل زندگی پیرامونشان اثری مثبت بگذارد و تغییرات اساسی به وجود بیاورد و آرزو کرد استحقاق حضور در جمع آنها را پیدا کرده باشد.
خانم عامری زاده با قد یک متر و هشتاد و موهای مش کردهی تا کمر رسیده، عاشق روانکاوی مؤنث ملانی کلاین بود و اعتقاد داشت باید به عنوان انسان تمام نیازهای نهفتهاش را تجربه کند و جملهی مدام تکرار شوندهاش: “برای رسیدن به استقلال جلوی هرچیزی میایستم.” بود.
تشکل “زنان مستقل آزادیطلب منحصر به فرد”، حاصل ائتلاف با زنانی که با جراحتهای بیشمار عاطفی در صدد احقاق حقوق از دست رفتهی خود بودند با ده شعار فمینیستی محض، بیانیههای متعدد و قطعنامههای مقطعی حاصل تلاش سه سالهاش بود که دوستان هنری آن را به عنوان مینیاتور جنس دوم دوبوار مشهور کرده بودند و مدام به زنان یادآوری میکرد هیچکس حق ندارد از بدنشان برای رسیدن به اهداف تبلیغاتی یا سیاسی استفاده کند. اما گمان میکرد همه فراموش خواهند کرد ایدهی اولیهی تشکل زنان از نسترن مستجابالدعوه، اولین فعال حقوق زنان بوده است. نسترن علت مهاجرتش را در مقالهای که در تارنمائی منتشر شد، این طور تعریف کرد که روزی کتاب دوست شاعر جوانش را برای یکی از منتقدین برد که به جای دریافت کتاب جواب شنید: «خانم محترم من همسر دارم !» و توضیح داد حتا اگر همهی همجنساناش رفتار نادرستی هم داشتند مسئله قابل تعمیم نیست و اینطور در غربت اجباری و ناخواسته دربرلین، با کار در رستوران، نوشتن مقالات طولانی، سکوت و سیگار پیر میشد و دیگر اعتقاد پیدا کرده بود: “راه حلهای جنجالی با راه حلهای واقعی خیلی فاصله دارد.”
چیزی که باعث تعجب گیوشاد شد این بود که خانم عامری زاده اغلب در صحبتهایش عنوان میکرد: “برای مرد ارزش قائل نیستم!”
و پیدا نبود بعد از سه شوهر و چند رابطهی کوتاهمدت به چنین نتیجهای رسیده است یا از اول اعتقاد داشت که در این صورت کل زندگیاش به علامت سوال بزرگی تبدیل میشد.
اسماعیل که مهمترین خصوصیتاش تنفر از تزئین جنس دوم با واژههای مهرآمیز بود گفت: “لوندیاش میگوید همان سوسک اسیر تبعیض جنسیتی قصههاست که بقال، قصاب و بزاز میتوانند با جارو و سنگ ترازو بزنندش… اما در عمق افکار آقایان تاج سر هستند و فمینیسم بهانه!”
گیوشاد چند سال بعد که با خانم عامریزاده مراوده برقرار کرد متوجه شد از وابستگی مردها گریزان است و هر وقت از لحاظ روانی به او نزدیک میشود، با بیرحمی میراند یا بازیاش میدهد یا خیانت میکند یا دستش میاندازد: “لزومی ندارد وقتام را با کسی تلف کنم که معمولی هم برایش زیاد به نظر میرسد!” در نتیجه گرفتار کسانی میشد که هیچ ارزشی برایش قائل نبودند. کافی بود گیوشاد با ملایمت اظهار نظری در مورد هنر کند تا به تمسخر گرفته شود: “مردها هم زنانه فکر میکنند!” و هرگونه ابراز احساسات ساده و صادقانهاش وصلهی شهوترانی بخورد.
شرکتکنندگان در جلسات؛ نقاد، شاعر، موزیسین، نقاش، مجسمهساز، اهل مطالعه، اصحاب جریده، بازیگران نتیجهگرا وافراد عادی که قابلیتی خاص نداشتند بودند. برخی در آغاز راه نویسندگی به دنبال ثبت جایگاهی برای خود در جامعه میگشتند و برخی کارگردانهایی که هر از گاهی نمایشهای آبکی آماتوری ظاهرا مدرن بساز و بفروش برپا میکردند. بعضی از خانوادههایی مذهبی بودند که با قرائت سنتی از دین ضدیت داشتند و تغییر گذشته را در دور انداختنش میدانستند درست مثل دور انداختن پیراهنی که لکی پاکنشدنی بر آن افتاده باشد. قلمبهبافیهای دانشگاهی و فلسفی مثل ریگ از زبانشان میریخت. در جلسات مشاعره شاعرانی که به دنبال گوشهایی رایگان برای شنیدن اشعارشان بودند سنگ تمام میگذاشتند و در مباحث آزاد در صحبت از نظریات لوسین گلدمن، اف.اچ برادلی، هگل، فردینان دوسوسور، جستارهایی از ایدهآلیسم ابژکتیو، ژانرهای ادبی، متافیزیک حضور و پرسشهای فلسفی پرههای بینیشان میلرزید، سرخ میشدند عصبی داد میزدند انگار اگر لحظهای سکوت میکردند سرشان کلاه میرفت و یا گسلی در تاریخ ادبیات جهان ایجاد میشد.
در این میان گاه اتفاقات غریبی هم میافتاد. مثلا ً آقای کاویانی که تارنمای کتابخوانی آنلاین را اداره میکرد، داستانش را میخواند، نیمساعت بعد که هنوز چیزی از آن قابل دریافت نبود، حضار به حد بیتابی و کلافگی میرسیدند و عدهای با صدای بلند با هم حرف میزدند تا خانم عامریزاده به خود جرات میداد و روند خوانش داستان را قطع میکرد و شرمزده میپرسید: “ببخشید که میپرسم…اما چهقدر به پایان مانده است؟” و جواب میشنید: “صدو هفتاد صفحهی دیگر. چون رمان است!”
جوانی موفرفری و لاغراندام که خود را به تعبیر لویاشتراوس، “تولهی نُنُر فلسفه” مینامید، نگاهش به فراسوی مرزهای هویتی جامعه بود، همه را بر هـمـیـن اسـاس به پذیرش مـطـلق عقایدش فرا میخواند و با هر نظری صرفنظر از اینکه چه کسی آن را میگفت یا واقعا ً چه میگفت مخالفت میکرد، اعتقاد داشت: “باید تابوها فرو ریخته و اندیشهها و سنتها بازپروری شود.” و مثل نواری ضبطشده اطلاعات ثبت شده در کتابها را بدون حذف یک واو بیرون میریخت و پیرو “من یگانه مسلک است” بود که به زعم گیوشاد از تکبر و کوته نظری، خودبینی، کوچک مغزی و بیمعرفتی نشات میگرفت. در داوری “کتاب خاص سال”، کتابش دربخش رمان، جایزهی اول را برد و علیرغم اینکه نباید داور بخش داستان کوتاه میشد تا به مراودات پنهان متهم شود با انتقادی شدید و عداوتی بیدلیل مانع صعود کتاب اسماعیل به مرحلهی مقدماتی شد، در جلسهی نقد کتاب با تبانی چند دوست گمنام خط سیر نقد را به ناکجاآباد کشاند و با نامی مستعار نقدی طولانی در مذمت داستان او و تئوریهایی نوشت که پشتوانه و آبشخور اغلب افراد آن روزگار و خود سالها پیرو آن بود تا به زعم خود پنبهی او را کامل زده باشد.
روزی که داستان کوتاهی به نام “تولهیسگهای وحشی اشرافی” را در جلسه با لحن نقالهای شاهنامهسرا خواند، با سکوتی پنجدقیقهای از طرف حضار مواجه شد.
این سکوت نه به خاطر اروتیسم بیپردهی اغلب داستانهایی بود که به خصوص جوانترهای جلسات میخواندند و از بیان کمترین جزئیات پورنوگرافی هم دست نمیکشیدند بلکه بر سر بیمایگی غریب داستان بود که در نظر اول هیچ مفهوم خاصی از آن قابل استخراج نبود.
اولین کسی که این مطلب را گفت مهندس ترابزاده سردبیر نشریهی ادبی “بانگ بلبلان” بود: “عزیزان! کلمات مغلطهای جدائیناپذیر از متن دارند.”
یکی از نویسندگان نوپا که فیزیکدانی علاقهمند به ویولون هم بود و بعدها برای نقد نوشتن روی کتاب شعرش و جعل نظرها گاه حتا وجه نقد نیز میپرداخت، به حمایت از او گفت: “بله…نویسنده آماتور است و تقصیری ندارد.”
تولهی نُنُر فلسفه که مثل اغلب داستاننویسها حساس به انتقاد و ناتوان از مهار و کنترل بود و با شنیدن کمترین حرفی برآشفته میشد، چنان از جا پرید که صندلی از پشت روی زمین دمر افتاد: «با توجه به اصل بدون تغییر احترام به خواننده و اعتقاد شخصی خودم که نمیخواهم وقت کسانی که پای خواندن داستانهایم مینشینند، بیهوده تلف شود باید بگویم متاسفم که درک ادبی در جامعهی ما بسیار پائین است!»
فیزیکدان ویولونیست گفت: “دوست محترم وقتی چیزی بر وفق مراد شما نباشد، چارهای ندارید جز اینکه خود را با آن سازگار کنید!”
تولهی نُنُر گفت: “و شما اجازه ندارید با ناآگاهی، اصل قضیه را زیر سوال ببرید.” و یک دفعه لیوان آب را برداشت و روی پارکت کف سالن خرد کرد.
خانم عامریزاده، فیزیکدان ویولونیست رنگپریده را درمیان سکوت حضار به اتاق دیگری هدایت کرد و در حینی که خانم بازیگر نقش دوم فیلمها، با جارو و خاکانداز خردهشیشهها را از روی پارکت جمع میکرد تصمیم گرفت جلسه را مدیریت کند تا کلیتی منسجم بر فضا حاکم شود. زمان دو دقیقه برای ارائهی مطلب، پنج دقیقه برای مباحثه در موضوع، پنج دقیقه برای تصمیمگیری یا رأی نهایی و قرعهکشی در صورت زیاد بودن تعداد نفرات خواهان سخن گفتن، به توافق جمع رسید.
فضا نسبتا آرام گرفت و گیوشاد مبهوت در دل گفت حیف است این صحنههای هیجانانگیز با دوربین ضبط نشود و گمان کرد برای روشنفکران لابد چنین رفتاری الزامی است یا حداقل ایراد ندارد.
مهندس ترابزاده دوباره اولین کسی بود که پس از فروکش بحران لب به سخن باز کرد. اعتقاد داشت ما اغلب مجبوریم با راهکارهایی که نمیدانیم چه مبنایی داشته برای رهایی از بنبستهای جامعهی خود مواجه شویم: “ما به فلسفهی فرشی احتیاج داریم نه عرشی و تئوریهای غرب مثل دارویی است که برای بیماران جامعهی ما زهر میباشد، عزیزان!”
تولهی نُنُر که به او به خاطر ازدیاد وزن و شکم بزرگاش در خفا لقب “فضاگیر مطلق” و “مرفه بیدرد” را داده بود، گفت: “با توجه به سلیقههای گوناگون… آدرس یکی دیگر از داستانهایم که در هفتهنامهی الکترونیک “مقیاس” نشر شده است را میدهم چون این ادامهی آن یکی میباشد و چون دوستان آن را نخواندهاند در نتیجه به هیچوجه حق اظهار نظر ندارند!”
بعد درمیان چهرهی بلاتکلیف حضار با چند جمله از دیدگاه باختین و حقیقت زبان نه در انسانیترین وجه خود بلکه در زبانیترین شکل خود؛ درصدد دفاع از دیدگاهش در داستان برآمد و به قول اسماعیل به داستان سنجاق شد یا به مثابهی اشانتیون در ضدیت با مرگ مولف خود را عرضه کرد. چند لحظه نگذشته چشمهایش پر اشک شد که مثل هر انسان مدرنی اجازه نخواهد داد نظام فکری اسطورهی خدایان بر عقلانیتاش اثر بگذارد: “لطفا همهچیز را با هم قاطی نکنید من فقط میخواستم از فرم کاغذ کادوی مچالهشده، ساختاری خاص شبیه هنرهای تجسمی نو پدید خلق کنم.”
سازشناپذیریاش طوری بود که حتا به تذکر مسئول جلسه، خانم عامریزاده اهمیت نداد:
“فلسفه آن طرف پویاست اما ما اینجا بین مرتجعین ادبی مردیم. خیلی وقت است مردیم!” و با مشت روی سه پایهی جلویاش کوبید.
مهندس ترابزاده که کمی خود را باخته بود گفت: “گویا منظورم را درست عنوان نکردم… عزیزان! نقش محوری تعیین ارزش اثر هنری نه بر پایهی دستهبندی دلبخواهی سلیقهها بلکه باید به صورت تأثیر جاذبهی خاص شکلهای هنری بر ادراک حسی ارزیابی شود.”
تولهی نُنُر با لحن تندی به او گفت:
“خواهشا بذل و بخشش لفظی نفرمائید مُنگل!”
سکوتی چند لحظهای در سالن حاکم شد.
گیوشاد که گمان کرد مُنگل علاوه بر مفهوم رایج، اصطلاحی فلسفی است که به تازگی کشف شده وقتی فهمید اشتباه کرده است که عدهای سرفه کردند، چند نفر آب خوردند، یکی تقاضای کاغذ و خودکار کرد اما درعین حال همه به مهندس خیره شده بودند که ذهناش روی تکرار بیدلیل کلمهی: “عزیزان!” گیر کرده بود و رنگپریده با دستی که روی قفسهی سینه گذاشته بود، به سختی توانست افکارش را جمع و وانمود کند توهین را نشنیده است.
در این بین که به نظر میرسید کسی باید چیزی بگوید اسماعیل که گاهی با کلمات ساده مثل “نگاه کرد” هم نویسنده را به تقلید از کارهای بولگاکف متهم میکرد و هر نوع نظریهای را که تبیین جهانشمول از پدیدهها داشت مردود میدانست، به خود شهامت داد و مثل نوعی جوابیهی قاطع گفت: “حتی در شالودهشکنی متن هم تنش بین مرکز و حاشیههای آن از بین نمیرود و خیالپردازی فاقد دانش در این داستان موج میزند.”
تولهی نُنُر فلسفه گفت:
“برای اسب کور، اشاره یا چشمک فرقی نمیکند!”
قبل از اینکه در برابر سکوت مجدد حاکم بر سالن اسماعیل پاسخی بدهد خانم عامریزاده با فهم اینکه مدیریت بحث دشوار است، میانه را گرفت و توضیحی مختصر داد که در یک فرایند ثابت دیدگاههای افراد، عدم پذیرشهای احتمالی یا حتا اظهار نظرهای بیطرفانه ممکن است با هم صد و هشتاد درجه تفاوت داشته باشد. مباحث پیچیدهتر از آن هستند که به راحتی بتوان دربارهی آنها نظر داد و خطاب به تولهی نُنُر گفت: “همانطور که دوست دارید دیگران دیدگاههایتان را بشنوند لازم است دیدگاه دیگران را هم محترم بدارید.”
ولی این تذکر درست مثل تابلوی سیگار کشیدن ممنوع در اماکنی بود که همه بیتوجه سیگار میکشیدند و وقتی تولهی نُنُر ادعا کرد حضار یا دلهجماعت، نمیتوانند داستان را فهمیده باشند برای گیوشاد معلوم شد مبتلا به بیماری مسری کرگوشی ادبی هم هست و از موضع خود پائین نخواهد آمد چون نه تنها او که انگار همه به دنبال یک امر مبهم بودند. مانند دعوای ترک، فارس و عرب بر سر اوزون، انگور و عنب و به نقد به عنوان مفهومی سازنده نگاه نمیکردند. به خصوص که اغلب نظرات ربطی به داستان یکصفحهای تولهی نُنُر نداشت. با راوی سوم شخص در مورد چند سگ که روی تخت صاحبشان جست و خیز میکردند و برخی پاپیون بر گردن داشتند، برخی ولگرد و تازه به جرگه اضافه شده بودند و میخواستند با سگهای اشرافی جفتگیری کنند ولی از ترس این که تولهی نُنُر متلکی بارش کند نگفت داستان به شکل غمانگیزی انتزاعی و بیارتباط با عینیات جامعه باقی مانده است. دادهها به خودی خود معنایی ندارند حتی معنای سگبودن از سنگ، گوسفند و گیاه متمایز نمیشود، مانند دوربینی که ناگهان قهرمان را رها کند و واکنش ناظران را با ارزیابی ضعیف نشان دهد.
وقتی آنیتا رادپور نقاش همین را به صدای بلند گفت و اضافه کرد: “انگار هر جمله یک تبصره هم لازم دارد ولی من اصلا ًنمیفهمم این بحثها چه ربطی به قصه دارد ؟” گیوشاد برای نخستین بار متوجه او شد که هویت مستقل و متکی به نفساش شبیه بقیهی زنانی که در خانواده دیده بود و به اندیشههای همگانی خو کرده بودند، نبود. هرچند چهرهی استخوانی ظریف، چشمهای مورب و ابروهای کمانیاش حاکی از هویت زنانه و ظرافتهای شخصیتی بود که مذبوحانه تلاش میکرد به شکلی مسخشده، نقاب مردانه به چهره بزند تا در حد یک استثنا باقی بماند.
اسماعیل در موردش گفت به طبیعت وحش عشق میورزد و ادعا میکند مردان به لحاظ هوش به پایاش نمیرسند چون: “در بحث به جای مغزشان با چیز دیگری حرف میزنند که حالم را به هم میزند.”
خانم بازیگر نقش دوم که اعتقاد داشت دغدغهی همه با شدت و ضعف درگیری با ناکامیهای عاطفی است و هرکس هم غیر این ادعا کند دروغ میگوید؛ به خیال خود با صدایی آهسته به بغل دستیاش که گیوشاد هم در چهار صندلی آن طرفتر شنید، با حسرتی دیرپا گفت: “ماندهام راز جاذبهاش برای مردان چیست؟”
آنیتا ادامه داد: “به نظر من با اصول داستانی مطابقت نداشت حتا همانندسازی هم جایگزین واقعیت نشده بود!”
تولهی نُنُر با بغض نگاهاش کرد:
“مثل تابلوهای اکسپرسیونیستی شما که بیشتر به کارهای کلاسیک شبیه است و ادعای اصل بودنش مایهی خندهی دیگران میشود!”
“فکر میکنید هرچه میگویید عین واقعیت است که اصرار به قبول کردناش از طرف بقیه دارید؟”
بحثی مغشوش در گرفت که مفهوم جملات و ارتباطشان با داستان چندان روشن نبود اما اخـتـلاف نـظـرهـا را به کینهورزی، حسادت و رقابتهای بیمارگونه میکشاند و دریدا و یا کانت بهانه میشدند تا با قلدربازی، گاوبندی بدون مدارا یا دشنام تئوریزهی لمپنی بر سر صاحبان آرای دیگر فریاد بزنند که به معنای فقدان ظرفیت در عـمل بود اما نمیشد ادعا کرد برای بسیاری از افراد زندگی بدون اینگونه مجادلات حتا اگر به فحاشی هم نمیرسید دستکم مطلوبیتی نداشته باشد.
جملهی مهرنوش بیگزاده که تا آن لحظه حرفی نزده بود: “فوقالعاده بود!” شبیه شیشکی خشک در پایان کنفرانسی جدی همه را ساکت کرد.
ناخنهای بلند لاکزدهاش را در هوا تکان داد و سفت و سخت دفاع و ادعا کرد باید از هنرمند تقدیر به عمل آورد چون از کار لذت برده است؛ از خلال متن که لایههای متعدد معنایی دارد میشود به تفکرات پنهان خالق اثر دست یافت که ممکن است خود از آنها بیخبر باشد و ریشه در تجربههای پیشین ناخودآگاهش داشته باشد… تخیل و واقعیت انگار یکی بود.”
او که سالها استحاله شده در حوزهی خانگی در نقش کدبانویی ساده آگاهی نسبت به توانمندیهایش نداشت، در تلاش برای کسب موقعیتهای مطلوبتر، تصادفی به جلسات راه یافت و اینگونه اندیشههای تازه ذهنش را مشغول کرد تا بعد از دو سال ویژگیهای بنیادین هویت زن ایرانی به قول مرتجعین چون زمین مظهری از بردباری را انکار کند و به این باور برسد تشریفات طبخ عهد مادر بزرگ، سبزی که بعد از غذا لای دندان شوهرش میماند و ابتذالاش در اشتغال به مظنهی بازار و اختلاف فرهنگی شدیدشان حالش را به هم میزند و با داشتن دو فرزند از او جدا شد. این کار را اول فداکاری در راه ارتقاء فرهنگ، بعد آزادی نامید و در شرکتهای خصوصی بیرون از منزل قابلیت مدیریتیاش را که بیش از مردان بود به نمایش گذاشت و ماه بعد هم با تولهی نُنُر که ده سال از خودش کوچکتربود رابطهی عاطفی برقرار کرد تا نقش “حمایت مادرانه” را هم برایاش ایفا کند. گاه که تولهی نُنُر با یکی از خانمهای جلسات کمی بیشتر از حد معمول میخندید، خیلی جدی جلوی خانم مذکور را میگرفت و با کلمات درشت و گاه حتی ناشایست اعلام وجود میکرد و گیوشاد تعجب میکرد این رفتار درست شبیه رفتار همسر دائیاش است که دیپلم هم نداشت و این که چهطور برخی غرایز بیاعتنا به سطح سواد در افراد ثابت میماند.
تولهی نُنُر انگار که مسئول جلسه باشد در پایان اذعان کرد: “نمیخواهم در گرفتن نتایج مختلف زیادهروی کنم…از هر کسی که فکر کرد بهش توهین شده معذرت میخواهم اما به امید انسانشدن همهی انسانها!”
حضار به صرف شیرینی و نسکافه پرداختند و تلاش کردند رویدادهای درون جلسه را با خندههای زورکی، شوخیهای بیمایه و اظهار محبتهای ریاکارنه به فراموشی بسپارند یا به اخبار روز، تورم، سیاست، سوفلهی اسفناج و نجات سیدی خشدار با خمیردندان بپردازند.
خانمهایی که در اتاق خواب سیگار میکشیدند در غیاب مهرنوش بیگزاده که به دستشویی رفته بود از پیششمارهی موبایلاش ایراد گرفتند که به قشر مرفه اختصاص نداشت و اینکه تصمیم گرفته بود طلاهایش را بفروشد تا کتاب داستانش را چاپ کند. اما خانم عامریزاده با انگیزهی به اصطلاح ژورنـالـیـستی از پارهای منابع غیر موثق گفت: “فریب نخورید… دنبال شهرت است!”
گیوشاد که در تراس سیگار میکشید با شنیدن این مکالمات، حس کرد تفاوتی با پچپچههای دو خالهاش در اراک ندارد که به خواهر کوچکترشان نسبتهای ناروا میدادند. فقط چون تصمیم داشت خانهای مستقل در تهران اجاره کند. با ورچسبیدن به امور مبتذل زندگی برایاش دور از ذهن بود. آنهم در میان قشری از مردم که خلاقیت، بداههگرایی و ذوق داشتند اما این موهبت را به بهای ناچیز معامله میکردند تا به کسب اعتبار برای خود پرداخته باشند اما چون توانایی زیادی برای تطابق با موضوع داشت نادیدهشان گرفت حتا وقتی شنید خانم عامریزاده ادامه داد هر موجودی منفعل، فتنه برانگیز، ناکارآمد، بیتدبیر و سست نمیتواند با یک کتاب تقلیدی که دیگر هر بیسر و پایی آن را دارد با مصاحبه در مجلهای با تیراژ اندک، به شهرت کاترین منسفیلد برسد. بعد هم گفت: “بهتراست تعداد جمعیت زنان نویسنده بیشترنشود!”
اما از آن حرفها بود که به محض بیرون آمدن از دهان متوجهی معنیاش شد به خصوص وقتی آنیتا پرسید:
“یعنی شما زیاد شدن تعداد زنان نویسنده را خطرناک میدانید؟”
با ورود مهرنوش بحث نیمهتمام در هوا رها شد.
اسماعیل سر تکان داد:
“جماعت غمزدهی پرمدعا اینجور میتوانند شکوفا شوند.”
اما گیوشاد همانجا بود که در واکنشی به افراط در عقلگرایی و فقدان عواطف یا حالتهای غریزی شدتیافته، اولین بارقهی علاقه به آنیتا را حس کرد، مثل اغلب شاعران که عشق را برای شعرهایشان ضروری میدانستند. برای او کتاب و مجله میبرد، بحثهای پر شور هنری راه میانداخت و از نظراتاش در جلسات جانبداری میکرد. گرچه برای بناسازی ستونهای احساساش نیاز به مهارت داشت. چراکه فرایندی در سطحی پیچیده بود اما مثل مرد ماهیگیری که به محض گرفتن ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب میکرد و جواب میداد: «تابهی من کوچک است!» چندان خود را لایق او نمیدانست و به نظرش میرسید او هم فقط حسی خنثی دارد. بنابراین نتیجه میگرفت ساختار جهان چنین است که زحمت بکشد ولی به نتیجهی دلخواه نرسد. حال دلیلاش باور نکردن هدف یا زیاد باور داشتناش باشد.
رابطه فقط به جلسات ختم نشد و در پارک، کوه و سفر یکروزه به نمکآبرود ادامه یافت. اما ناگهان بر سر اختلاف اسکیزوفرنیگونه در شعر پسانیمایی و اعتراف تلخ به این که در ایدهآلیزه کردن معشوق افراط کرده است قطع شد.
اسماعیل گفت: “هر جا دیدی در حد لیاقتات با تو رفتار نمیشود دیگر تحمل نکن”
بعدها فهمید ماه آخر آنیتا با مرد دیگری که حتا کتابخوان نبود هم مراوده داشت تا به شایعاتی که در خفا در موردش بر سر زبانها بود پایان داده باشد.
درک وقایع سخت زندگی باعث شد تبدیل به آدم تازهای شود، ریشاش را بلند کرد تا با ظاهرعاشقی شکست خورده به دنبال سرگرمی جدیدی برای پر کردن جای خالی او در ذهناش نباشد و برای فرار از حس رودست خوردن انتقام سختی از او بگیرد؛ در مراجعه به مغازهی لوازم خانوادگی پدر آنیتا همهچیز را به او گفت و مطمئن بود حتا فکرش را هم نمیکند چون گمان میبرد عاشق دست و پا بستهای است که عملکردش فقط از مـاهیـت عـاطفیاش سرچشمه میگیرد و لاغیر.
بعدها آنیتا در کتابفروشی جلوی دانشگاه تهران به اسماعیل گفت:
“اگر دختری برای خودش ارزش قائل شود از جامعه عقب افتاده و اگر هم به قول خودتان باز باشد هرزه است.”
“ولی تو منصفانه عمل نکردی!”
“من مسئول توهمسازی او و هیچ مرد دیگری نبوده و نیستم.”
این شکست گیوشاد را به سمت نوشتن هدایت کرد تا با فاصله گرفتن از سطحینگری آثار پاروقی عاشقانه؛ لجنزار جامعه، تئوری بزرگان و فلسفه و مدرنیتهای که از در و دیوار شهر میریخت، فضای خشن زندگی بیرحم ماشینی، ریشهیابی تاریخی آدم شدن به تعریف امروزی و بازیافت هویتهای از دست رفته را در داستانهایش عینیت بخشد. تا نیمههای شب بیدار میماند، سیگار میکشید، مینوشت و حس میکرد کلمات به همهچیز سرعتی اعجابانگیز میبخشند. نمادهای ناآگاهانه، تجربیات ذهنی خاص و توجیهات فلسفی شکوفا میشد. اما کمی بعد از ترس اینکه مبادا این حس کم شود مثل تولهی نُنُر فلسفه و بسیاری دیگر با خوردن مشروب و استعمال حشیش مینوشت.
در آخرین پست وبنوشتش خاطرنشان کرد: “برچسب پساساختارگرا را با طنز و مطایبه روی خود گذاشتم که بعد برایم هویتی کاذب شد و به شخصیت اصلیام ربطی نداشت.”
اندکی بعد به علت محرکهای بصری و گوناگونی موضوعات، جذب رایانه شد و گزارش چندرسانهای با ترکیبی از نوشته، عکس، بریدههای ویدئوئی، تکههای صدا و طرحهای گرافیک آماده میکرد و به سایتها میفرستاد. با مرجان مرندی فیلمنامهنویس هم در شبکهی جهانی اینترنت آشنا شد که بعد از دوازده شب چت کردن، نظرنگاری در وبنوشت هم و ارسال عکس به پست الکترونیک هم به ملاقات حضوری در ایستگاه خروجی ترمینال شرق کشید تا بفهمد او با پانچوی نخی سفید، روسری سبز و وزنی بالای هشتاد کیلوگرم نه تنها به عکسش شبیه نیست بلکه انعکاس کلیشههای خودساختهی افراد در روابط اینترنتی است که با واقعیت تفاوت بسیاری داشت. علت هم اجرای فیلمنامهی ارتباطی مورد نیازش با ماهیت مجازی و امکان ناشناسماندن بود تا روابط آرمانی را که در زندگی عادی نبود تجربه کند. گیوشاد که سعی میکرد حساش را از فیلتر عقلانیت بگذراند نمیخواست باور کند تمام مدت اشتباه کرده است و توجیه کرد آن چه میطلبد عکسالعمل غریزی مرجان در برابر مسائل است و نه البته بازاندیشیهای افراطی مطابق خواستههای از پیش برنامهریزی شدهی دروغین. گرچه ساعتهایی از روز به او فکر میکرد ولی طبعا نمیتوانست پای هوسرانی را وسط نکشد. رابطه نمیتوانست به شکل مصنوعی ادامه یابد و تجربههایی که احتمالات خطایش کم بود؛ تبدیل به تجربههایی پرخطا نشود که پس از چند بار رفتن به سینما و جلسات هم به راحتی به انواع دروغها و پیرایههای بیاصالت از قبیل: “چرا دیر تماس گرفتی؟ چرا تولدم یادت رفت؟ یکبار پرسیدی چرا نوشتن اعصابم را به هم زده است؟ چرا نمیپرسی مثل اوایل زیاد حرف نمیزنم؟ چرا هرچی تو میخواهی باید باشد؟” آلوده شد.
روزی که مرجان با نفرت نگاهش کرد و صورت حساب رستوران را بنا بر تساوی حقوق زن و مرد پرداخت، که به مذاق گیوشاد بسیار خوش آمد، دیگر ناگفته پیدا بود آخرین دیدارشان خواهدبود.
بعد نوبت به خانم بازیگر نقش دوم فیلمها رسید که از آن فقط روز آخر ارتباطشان در ذهناش ماند که با چشمان اشکآلود دستاش را گرفت و گفت: “میدانم شاید از دستام ناراحت بشوی اما قبل از پیچیدهترشدن باید تمامش کنیم!”
بعد از این گیوشاد ناکامی را در همهچیز قابل رویت دید و روند تجارب نافرجام دیگر آن قدر ادامه یافت که با سوالاتی مثل لزوم آفرینش زن مواجهاش کرد تا اسماعیل روایتی را برایاش نقل کند از حضرت سلیمان که درپاسخ این سوالاش: “برای چه مورچه را خلق کردی؟” خطاب آمد: “مورچه میپرسد سلیمان را چرا خلق کردی؟”
گیوشاد در وبنوشتش پرسیده بود:
“جهان گذشته بر شباهتها و بر وحدتها تأکید میکرد ولی امروز بر تفاوتها و کثرت و آیا همین ریشهی ناآرامیهای ما نیست؟”
اما بمبباران سوالات تمام نمیشد تا بعد از ظهری که همراه اسماعیل به دیدن میراث آفاقی به خانهی کوچکاش در شرق تهران رفتند. مردی شصتساله که در محافل ادبی، همایشها، مناسبتها و نمایشگاههای کتاب هرگز دیده نمیشد. طوری که اگر نوشتههایش نبود به نظر میرسید اصلا ًوجود ندارد. خدمتکاری پیر آنها را به اتاق مطالعه راهنمایی کرد و برایشان جوشاندهی گیاهی با طعم نعنا آورد. در کتابخانهی آثارش که تاثیرات مهمی در تاریخ ادبیات گذاشته بود در قفسهای کنارهم چیده شده بودند: بزدلان تپهی سرو، اگر چند سال دیگر میآمد، آدونیس….
گیوشاد با دیدن میراث آفاقی که به خاطر عمل زانوی سه ماه قبل هنوز با عصا راه میرفت، همان لحظات اول فهمید این مرد مو سفید و سبیل خاکستری حتی به عکساش که در جراید بارها دیده بود شباهت ندارد و با بقیه متفاوت است با این که تلاش نمیکند این تفاوت را نشان دهد.
دست دادند و روی مبلهای کهنهی نخنما نشستند.
میراث آفاقی سیگاری روشن کرد و انگار غیر از این که باید چیزی میگفت تا سکوت را بشکند دنبال جواب این سوال هم بود که تلخ پرسید: “چی را میخواهید ببینید؟…خیلیها این جا میآیند و مینشینند و نگاهم میکنند و نمیفهمم چرا میآیند و مینشینند و نگاهم میکنند.”
اسماعیل طوری گفت: “شما نویسندهی بزرگی هستید !” مثل اینکه همین برای علت دیدارشان کفایت میکرد.
“اگر نویسندهی بزرگی بودم مردم در خانه مینشستند و کتابهایم را میخواندند نه اینکه اینجا بیایند و مثل حیوانات باغوحش قیافهام را تماشا کنند که میبینید با این همه چروک تعریفی ندارد…”
به سیگارش پک زد، دود را شبیه حلقه از میان لبهای کبودش بیرون داد و بینشانی از طنز یا تواضع گفت:
“در ضمن برچسبهایی مثل بزرگی نتیجهی کاهش تمام و کمال معنای کرهی زمین به تعبیر ساکنان کوتهنظرش است… امثال شماها باعث میشوند یک عده خیال کنند کسی هستند و وقتی چاپلوسی نشنوند با حس باختن فرومایه شوند.”
“ولی ما احتیاج به الگو داریم آقای آفاقی… ما به کسانی مثل شما احتیاج داریم تا در مورد این مسائل روشنمان کنند.”
پیرمرد سبیلاش را تابید:
“بعضی از مطالب درست هستند ولی بعضی مسلم… چیزی که باید ببینید درست جلوی چشمتان است و نمیبینید.”
اسماعیل که این حرف او را شکستهنفسی تلقی کرد، سخنرانی بالا بلندی را با لحنی آپوکالیپسگونه در تمجید از داستانهایش شروع کرد تا مثل دیگر نویسندگان توجهاش را جلب کرده باشد؛ سرپیچی کردن از منطق، نوآوری در شکل، ساختارهایی نامرئی در پس ساختارها، حاشیههایی که نظامهای کلیگو را حذف میکرد، دالهای شناور و سیال نامرتبط با مدلولهای فرا-زبانشناختی، ریشهی افکار به عنوان منبعی برای شکل ذهنی…
پیرمرد خندید:
“چیزی که گفتی اطلاعاتی در مورد قصههای من نداد اما در مورد خودت و کتابهایی که خواندی اطلاعات زیادی داد!”
در جواب گیوشاد که: “چرا در انزوا زندگی میکنید؟” سیگار دیگری را با ته گداختهی قبلی روشن کرد و از پنجره به انارهای سبز و نارس روی شاخه در باغچهی کوچکاش نگاه کرد: “ما در یک زمان زندگی میکنیم اما از هم فاصلهی زمانی داریم.”
“مردم برای شما چه هستند؟ نمیخواهید قدمی در راه روشنگری بردارید؟”
“روشنگری یعنی چی؟”
در برابر سکوت اسماعیل و گیوشاد خاکستر سیگار را کف دستاش تکاند و گفت ضرورت متکی نبودن به این سوالات از جمله سوالاتیست که باید جوابی داشته باشد: “مطمئن نباش هرکس بلندگو دست گرفت سفیر آگاهی باشد… من ادعایی ندارم چیزهایی را هم که باید با قلمام نوشتم نه با حرافی و کار کلمات بیان است نه ارزشگذاری…” چشم هایش از اشک نمناک شد: “در دورهی ما، کلمات دامهایی شدند برای گولزدن و معجونی که به دست میآید اصلیترین خاصیتاش به کارگیری آدمها برای پیشبرد اهداف شخصی با ادعاهای دروغ است نه آگاهیبخشی…”
“ولی همه اینطور نیستند!”
“همه مردهاند…هرکی به قواعد ساختهی ذهناش بچسبد مرده است…”
به پیرزن که شلنگ به دست پای درخت انار آب میریخت نگاه کرد:
“جوان! مطمئنی نشانههای روشن کردن ذهنها را اشتباه نگرفتی؟ بین فرهنگ آرمانی و فرهنگ واقعی ما که فرهنگ بیفرهنگی در فقدان شایستهسالاری است تفاوت وجود دارد و برای همین اغلب غیر از خودشان کسی را قبول ندارند…”
گیوشاد احساس کرد تردیدی در دلاش خانه میکند، این تردید که روحاش از زندگی همگانی مایه میگیرد اما باید بگیرد؟
پیرزن شلنگ را روی به پنجره گرفت و شرههای آب، شیشه را لحظاتی مات کرد. میراث آفاقی خندید: “آنها هم که دنبال هنر یا تحولات بزرگ یا تحلیل وقایع و اثبات هزار و یک مساله هستند با نک زدن به کتابها دچار توهم آگاهی میشوند و وسیلهی دیگری پیدا میکنند برای فضلفروشی، حسادت بیشتر وتوی بیراهههای شهرت و قدرت گمشدن…”
لحظاتی هر سه ساکت شدند تا پیرمرد فرو رفته در لایههای عمیق ناخودآگاه با اخمی عمیق میان ابروها انگار برای خودش گفت: “نمیشود با فراموش کردن پیشینهی کرهی زمین به زندگی ادامه داد اما به فکر بازآفرینی دنیای خودم هستم با اعصاب و استخوان و تمام وجود مینویسم، دیدن، لمسکردن و وجود داشتن شخصیتها… سحر همین است و از طریق کلمات خواستهی ساحر را تغییر میدهد.”
سرش را بلند کرد و خطهایی عمیق ردیف به ردیف پیشانیاش را پوشاند: “برای چی مینویسید؟ برای بازار و مشغله و سرگرمی وشهرت ؟ اصلا چی را نشان میدهید؟ نقشی زیبا بر آینهی پیش روی زشت؟”
پیرزن خدمتکار داروهای میراث آفاقی را آورد و پیرمرد با نک عصایش آنها را از روی میز پرت کرد. پیرزن غرغرکنان برداشتشان و دوباره روی میز گذاشت و آنقدر ایستاد تا پیرمرد با اکراه همراه لیوانی آب به زور قورتشان داد.
“به نظر شما ما کجای مسیر انسانشدن هستیم؟»”
“فکر میکنی اصلا دنبال این هستیم یا دنبال هزار چیز دیگر؟”
پیرمرد سکوت کرد اما نه برای شنیدن جواب. بعد پلکهایش را پایین آورد تا جواب بر لب نیامده از چشمهایش به فریاد نیاید و رازی را که نمیخواست پیش آنها فاش نکند: “رسیدهایم به آنجا که آنچه میخواهیم بگوئیم نگفتهایم چون ناگفتنی است…دوست داشتن انسان به خاطر حقیقت و نه اومانیسم که برخلاف شیطان که خدا را زیر سؤال نبرد انسان را جایگزین خدا کرد.”
گیوشاد پرسید:
“پس چهکار باید بکنیم؟”
“چرا همه میآیند اینجا میپرسند چه کار باید بکنند؟”
با دستمال دور دهانش را خشک کرد: “مثل کبوتری هستید که سنگینی سایهی شاهین را بر بالهای ضعیف خود احساس میکند ولی شاهینی وجود ندارد… ما در حال گذر از تاریکی به روشنایی نیستیم و جامعهی مدرن بهتر از جامعهی سنتی نیست. با مدرنیسم همان کاری را میکنند که خودش با برداشتهای زیباییشناسیک پیشیناش کرد…” توی مشت بستهاش سرفهای کرد: “دنیای ما اینقدر تاریک هست که گاهی اوقات نفسکشیدن را برای کسانی که هنوز میخواهند وجدانشان را زیر پا نگذارند سخت کند… به دنبال چیزهای بیارزش و مخرب نباشید… هرچه سعی کنید از آنکه هستید فاصله بگیرید فقط خودتان را عذاب میدهید” آه کشید:
“خودتان را پیدا کنید”
گیوشاد از خود پرسید: “ما چه هستیم… واقعا ما چه هستیم؟”
وقتی بیرون آمدند غروب شده بود و اسماعیل در فکر و دستها در جیب گفت:
“ما نتوانستیم چیزی را که به سرمان میآمد پیشبینی کنیم…واقعا ً فهمیدیم جاماندیم؟”
گیوشاد در وبنوشتاش نوشت: “بحث آن روز مدتها ذهنم را به خود مشغول کرد. من کوشیدهام آن را درک کنم ولی نمیخواهم وانمود کنم آن را فهمیدهام.”
همان شب جلسهای در منزل فیزیکدان ویولونیست برقرار بود که تا پاسی از شب طول کشید که مثل نسخهی هزاران جلسهی قبلی بود؛ همان آدم ها، همان مجادلات، همان واکنشها…
وقتی اسماعیل در پاسخ به مهرنوش بیگزاده که میگفت قصد رفتن به کانادا را دارد تا بتواند آزادانه اندیشههایش را منتشر کند طعنه زد: “واقعا ًفکر میکنی چیزی که ارزش گفتن را داشته باشد داری؟” مشاجرهای شدید بین او و تولهی نُنُر درگرفت که از بحث کانادا به لزوم اشاعهی اندیشههای فلسفی و مفهوم هویت سلبی ساختارگرایی که بیش از ماهیتی ایجابیاش بود، تقابل تکنولوژی مدرن با باستان و شبکهی فراگیر ابزاروارگی کشید.
گیوشاد برای اولینبار فکر کرد رفتار خالی از متانت آنها نه موید این است که کل زندگیشان را سر آرمانی بزرگ قمار کنند یا جوامع را رو به پیشرفت ببرند یا اندیشهشان بر زندگی پیرامونشان اثر مثبت بگذارد: اگر واقعا روشنفکر بودند باید برای هر عقیدهای حتا اگر قبولش نداشتند مثل خرافه نبودن معنویت احترام قائل میشدند، تفاوت چندانی با آدمهای عادی که پیشتر با آنها مراوده میکرد نداشتند فقط صورت مسئله از زاد و ولد، کسب درآمد، تجارت،اختلاف سر ارث و مسائل قضایی به امور تئوریک و انتزاعی تغییر یافته بود که نمیدانستند چه مشکلی را از زندگیشان برطرف میکرد. شاید هم امیال سرکوبشده با لباس مبدل فعالیتهای هنری به ظهور میرسید و بدین طریق فقط عقدهگشایی صورت میگرفت.
وقتی گیوشاد شنید خانم عامریزاده به مهندس ترابزاده گفت در جایزهی “کتاب به توان بینهایت” هوایاش را داشته باشد و بعد از کمی شوخی، خیلی جدی گفت: “اگر جایزه به من تعلق نگیرد یک تازه به دوران رسیدهی نفهم میبردش… پس حواست باشد!” دیگر نتوانست تحمل کند که نویسندهای به خاطر شهرت روحاش را بفروشد. بلند شد و عجولانه از همه خداحافظی کرد. در کوچه برای آخرینبار دست اسماعیل را فشرد، فهمید حتا دوستیاش با او هم عمق لازم را نداشته است و بیشتر بر مبنای همفکری بوده تا محبت واقعی. سایههایشان در زیر نور چراغ برق رو به دو جهت مختلف در کوچه کشیده و دور شد.
گیوشاد چند روز بعد از مرگ میراث آفاقی (که خدمتکار او را خمشده روی کاغذ و کلمات کج و معوج آخرین داستاناش که برای همیشه بیپایان ماند، پیدا کرد و سیگاری درسته که بر لبهی زیر سیگاری خاکستر شده بود)، در تراس جلوی گلدان کاکتوس نشست و جملهی پیرمرد توی گوشهایش زنگ زد: “هر لحظه نوشتن یک تجربهی خارقالعاده است.”
صفحهی رایانهی کیفی جلویاش بدون کلمهای تایپ شده، سفید و خالی بود و هر تصوری را از سرش میپراند. نه آنطور که میراث آفاقی اعتقاد داشت ایدهها خودشان فکر میکنند و فقط از ذهن میگذرند. چشماندازی جلویاش نبود جز دیواری سیمانی که فرش شسته شدهی متعلق به همسایهی بغلی با رنگهای تند قرمز و سبز رویاش افتاده بود. درست وقتی به هوسرل که خط تمایز مطلقی بین نشانههای انسانی و نشانهی طبیعی میکشید فکر کرد و اینکه چه بسا ذهناش نیمی را ببیند و نیمی را بسازد حسی تکانش داد. قضیه نوعی شهود بود در فقدان تبیینهای علت معلولی… مثل انقلاب فکری ناصر خسرو بعد از خوابی که در آن کسی به او گفت با شراب عقلش را زایل میکند و راه سفرهایش را رو به قبله نشاناش داد یا دگرگونی عطار نیشابوری وقتی در جواب سوالاش: “تو چهطور جان میدهی؟” درویشی که به در دکان او آمده بود کاسهی چوبی خود را زیر سر گذاشت و درجا مرد یا تحول مولانا وقتی شمس در مجلس درس، آتش به کتابهایش انداخت و گفت: “این را هم تو ندانی!”
اتفاقی در سکوت افتاد و صدای میراث آفاقی توی گوشاش پیچید: «درست جلوی چشمتان است و نمیبینید.»
همهچیز معنی دیگری پیدا میکرد؛ شعاع نوری که میتابید، ذرات غبار که در آن میرقصیدند و نمیشد توی مشت گرفتشان، چرخش شیره توی آوند، خار، تیغ، نیشهای ریشکدار، ساقهی قطور گوشتی منشعب و بندبند کاکتوس در خاک شنی رسی که عوامل تعیینکنندهاش را به نسوج بدل میکرد، نیکوتین سیگار با نیروی غیر حیاتی با هر پک وجودش را میخورد و آن دیوار سیمانی…بله همان دیوار… دارای حیات و شعور از ژرفا و عمق هستی بود و در قیاس با کاکتوس و سیگار و غبار در درون کل نظام اهمیت مییافت. روی صفحهی رایانهی کیفی خودش را دید که سوار بر دوچرخه در جادههای باریکی بدون تابلوی راهنما که همدیگر را قطع میکردند و مارپیچ میشدند، از روی دستاندازها رد میشود و با رسیدن به بلوکهای سیمانی برمیگردد و میبیند شکل جادهها هرلحظه تغییر میکند و همانکه قبلتر بود نیست.
همیشه با دادههای حسی تفسیر نشده مخالفت میکرد و تأکید بر تجربیات ملموس داشت ولی نمیتوانست کتمان کند ادراک حسی فراتر از حواس پنجگانه را با تمام وجود حس کرده است، دریافت جدیدی از جهان مثل زمان نوشتن داستان که معنای کلمات را همان لحظه کشف میکرد. حتا اگر در فهم آن با محدودیت مواجه شده بود نمیتوانست انکارش کند و همین ثابت میکرد چنین سطوحی هم در دنیا وجود دارد، مدلولهایی همواره غایب، نویسندههای بیشماری که زیر نظارت یک نویسندهی بزرگ داستان میلیاردها نفر را نوشته بودند؛ جهانی ساخته شده از واژههای عمیق و پر از آگاهی که بزرگترین ویژگیاش پویایی و انعطافپذیری بود نه ایستایی و با مشارکت انسانها فرجام و میانهشان دستکاری میشد…
گیوشاد در سطر پایانی “آخرین دستنوشتهی یک هنرمند که ناگهان فهمید جهان لبریز از نیرویی ناشناخته است» نوشته بود: گوالاترین اندیشه اندیشهای است که بتواند در اندیشهی همگانی تحول ایجاد کند.”
و علت سفرش را جستجوی همان اندیشه معرفی کرد. امکان داشت به خاطر ابهام مهیب زندگی، معنایی قطعی نصیباش نشود ولی از تجسم زبانی که وابسته به کلمات نبود مثل زیبایی تکدرختی با تنهی خمیده، ماهورهایی که خارهای رویشان را نور غروب سرخ میکرد، تختهسنگهایی که لبهی پرتگاه خشک شده بودند؛ قلباش تپید. اگر این بیداری ناگهانی نبود زندگیاش سوالی میشد که جوابی نداشت و البته هروقت به پاسخ میرسید انگار همهچیز تازه آغاز میشد…