شروود اندرسون
ترجمه مهدی صادقی
این داستانو یه زنه که تُو قطار دیدم برام تعریف کرد. واگن شلوغ بود، من هم دیدم کنارش یه جای خالیه و نشستم. یه مرد هم اون جا بود که باهاش نسبتی داشت - یه مرد لاغر با یه هیکل دخترونه که پالتوی کلفت و سنگین برزنتی تنش بود. از همونایی که راننده کامیونا تو زمستون می پوشن. مرده هی تو راهروی قطار بالا پایین می رفت، آخه منتظر این بود که جای من کنار زنه بشینه، البته من اون موقع اینو نمی دونستم.
زنه یه صورت خیلی پهن و یه دماغ گنده داشت. غلط نکنم یه اتفاقی واسه ش افتاده بود. یا مشت خورده بود یا با صورت خورده بود زمین. آخه طبیعت هیچ وقت نمی تونه یه دماغ به اون پهنی و کلفتی و زشتی درست کنه. انگلیسی رو خوب بلد بود، شروع کرد با من حرف زدن. الان که دارم فکرشو می کنم، می گم شاید اون موقع از دست اون مرد کت برزنت قهوه ایه ذله شده بود. شاید چند روز یا چند هفته باهاش مسافرت کرده بود. واسه همینم خوشحال بود که می تونه حداقل چند ساعت با یکی دیگه اختلاط کنه.
همه وضعیت یه قطار شلوغو اونم وسطای شب می دونن چیه. ما داشتیم دقیقن از وسط آیووای شرقی و نبراسکای غربی رد می شدیم.
این جاها چند روزی بارون اومده بود و زمین زیر آب بود. آسمون صاف بود و ماه اومده بیرون. منظره ی اون ور پنجره ی واگن هم عجیب شده بود هم به طرز وحشتناکی قشنگ بود.
حتمن حس منو می گیرین: درختای سیاه با تنه های لخت که دسته دسته کنار هم وایسادن، همون جوری که تُو همه ی روستاها هست. چاله های آب با عکس ماه که توشون افتاده بود و مثل وقتی که قطار تند می ره، تند می رفت. تلق تلق واگنا، چراغای خونه های توی مزرعه ها که اون دور دورا بودن. و بعضی وقتا هم یه دسته چراغ که مال شهری بود که قطار همین طور که به سمت غرب می رفت ازش رد می شد.
زنه تازه از لهستان جنگ زده اومده بود بیرون. با عشقش از اون مملکت نکبتی زده بود بیرون، البته فقط خدا می دونه با چه معجزه ای. اون باعث شد که جنگو بفهمم، آره اون زنه این کارو کرد و قصه ای رو واسه م گفت که الان می خوام واسه شما بگم.
اولای حرفامونو یادم نیست، اینو هم نمی تونم بهتون بگم که چطوری حال عجیب من و اون با هم قاطی شدن تا جایی که داستانی رو که برام تعریف کرد شد یه تیکه از اون شب پر رمز و راز و پرمعنی اون ور پنجره ی واگن.
یه گروه از آواره های لهستانی که یه آلمانی مسئولشون بود داشتن تُو جاده می رفتن. آلمانیه یه مرد ریشوی احتملا پنجاه ساله بود. اون جوری که من تصورش کردم، شبیه این استاد زبونای خارجی تو یکی از دانشگاه های خودمون بود؛ مثل “دموآن” تُو “آیووا” یا “اسپرینگفیلد” تُو “اوهایو”. می تونست یه آدم خوش بنیه با یه هیکل تُوپر باشه، از اونا که هیچ وقت غذاهای آشغال نمی خورن. شاید هم می تونست یه عشق کتاب باشه که فکرش طرف فلسفه های نظامیه. شاید چون یه آلمانی بود و روحش طرف فلسفه ی قدرت آلمانی شیب پیدا کرده بود، پاش به جنگ کشیده شده بود. گمونم یه فکر دیگه هم توی کله ش بود که همه ش اذیت اش می کرد و واسه همین هم واسه این که بتونه از ته دل به دولتش خدمت کنه، کتابایی می خوند که بتونه احساسات شو واسه اون چیز قوی و وحشتناکی که واسه ش می جنگید تقویت کنه. چون پنجاه رو رد کرده بود، تُو خط مقدم نبود، اما مسئول آواره ها شده بود تا اونا رو از روستاهای نابودشده ببره به یه کمپ نزدیک یه خط آهن تا اون جا بتونن یه غذایی بخورن.
همه ی آواره ها کشاورز بودن، همه غیر از این زنه که تُو این قطار آمریکایی با من بود، مادر هم که یه زن شصت و پنج ساله بود و همون مرده، عشقش. اونا از این خرده مالکا بودن و بقیه ی آواره های گروه رُو املاک اونا کار می کردن.
توی این جاده ی روستایی تُو لهستان این گروه همین طور می رفتن و اون آلمانیه که مسئولشون بود با قدمای سنگین جلوشون حرکت می کرد و هی داد می زد که زودتر بیاین. خیلی خشن هی اصرار می-کردکه راه بیاین و اون زن شصت و پنج ساله که یه جورایی فرمانده ی گروه آواره ها بود هم تقریباً همون قدر خشن اصرار داشت که قدم از قدم بر نداره. توی اون شب بارونی تُو اون جاده ی گلی، یهو وایساد و گروه آواره ها هم دورش جمع شدن. مثل اسب چموش و کله شق کله شو تکون می داد و لهستانی بلغور می کرد. چیزی که پشت سر هم می گفت این بود: “می خوام تنها باشم، این چیزیه که می-خوام. همه ی چیزی که الان توی دنیا می خوام اینه که تنها باشم.” بعدش آلمانیه اومد طرفش و دستشو انداخت پشت زنه و هلش داد جلو. این قضیه شده بود یه اتفاق تکراری تو اون شب تاریک نکبتی. هی زنه وامی ساد، لهستانیه چیزایی می گفت و آلمانیه هلش می داد. معلوم بود این دو تا، یعنی آلمانیه و پیرزنه، شدیدن و از ته دل از هم متنفرن و حالشون از هم به هم می خوره.
گروه سر راهش رسید به یه د سته درخت کنار یه نهر کم عمق. آلمانیه دست پیرزنو گرفت و کشید سمت نهر. بقیه هم دنبالشون راه افتادن.
پیرزنه باز هم داشت همون حرفا رو می زد. می خوام که تنها باشم، همه چیزی که تو دنیا می خوام اینه که الان تنها باشم.
آلمانیه وسط همون درختا با کبریتا و تیکه های چوب خشکی که توی یه کیف تسمه چرمی تو جیب کتش داشت یه آتیش درست کرد که کارش انقدر درست بود که در عرض چند دقیقه حسابی گرفت. بعد از تو جیب کتش توتون درآورد، نشست رو ریشه ی کلفت درختی که از تو خاک زده بود بیرون و شروع کرد به دود کردن توتون و زل زدن به آواره ها که اون طرف آتیش دور پیرزنه جمع شده بودن.
آلمانیه خوابش برد. از همین جا بود که افتاد تو دردسر. حدود یه ساعت خوابید و وقتی بیدار شد، آواره-ها رفته بودن. حتماً می تونین تصور کنین که چطوری پرید تو نهر کم عمق و برگشت به جاده ی گلی و کلی تلاش کرد تا دوباره اونا رو پیدا کنه. کلی عصبانی بود، اما وحشت نکرده بود چون می دونست عینهو اینه که وقتی چوپون گله شو گم می کنه، باید اونقدر تو همون جاده برگرده عقب تا پیداشون کنه.
بعدش هم وقتی آلمانیه رسید به گروه، اونو پیرزنه دست به یقه شدن. پیرزنه بی خیال حرفایی شد که راجع به تنها بودن و اینا می زد و پرید رو آلمانیه. با یکی از دستای پیرش ریش اونو گرفت و اون یکی دستش رو هم فرو کرد تو پوست کلفت گردنش.
این درگیری کلی طول کشید. آلمانیه خسته شده بود و اونقدی که قیافه ش نشون می داد قوی نبود و ضعف کردنش باعث شد که دیگه نتونه با مشت پیرزنه رو بزنه. فقط شونه های لاغرشو گرفته بود که هی هل می داد و پیرزنه هم هی اونو به طرف خودش می کشید. این درگیری مثل این بود که یه مرد آویزون شده باشه به بند پوتینش و بخواد بکشدش تا از جاش بلند شه. هر دوشون حسابی درگیر بودن و هیچ علاقه ای به تموم کردن دعوا نداشتن اما خب از نظر فیزیکی هم چندان قوی نبودن.
واسه همین روحاشون درگیری رو ادامه دادن. زنی که تو قطار بود دقیقاً منو شیرفهم کرد که چطوری، اما خب یه کم سخته که این حسو به شما منتقل کنم. تاریکی شب و رمز و راز قطار در حال حرکت دست به دست هم دادن تا من بفهمم. شب تاریک و جاده ی گلی دورافتاده مثل این بود که واقعن روحاشون به صورت فیزیکی دارن همو می زنن. فضا پر از درگیری بود و آواره ها دور هم جمع شده بودن و همین جوری می لرزیدن. لرزیدنشون هم از سرما بود و هم از خستگی، اما خب یه چیز دیگه هم بود. توی هوای اطرافشون خوب حس می کردن که یه چیز عجیب داره اتفاق می افته. زنه به من گفت که خودش و مردش با کمال میل حاضر بودن جونشونو بدن تا یا اونا بس کنن یا اینکه یه نفر آتیش روشن کنه. می گفت مثل این بود که دو تا باد به جون هم افتاده باشن، مثل این بود که ابرا سفت بشن و بزنن به تیپ همدیگه تا اون یکی رو از آسمون بندازن بیرون.
بعدش درگیری تموم شد و پیرزنه و آلمانیه خسته و کوفته افتادن کف جاده. آواره ها دورشون جمع شدن و منتظر موندن. اونا فکر می کردن یه چیز دیگه هم قراره اتفاق بیفته یا این که در واقع می دونستن یه چیز دیگه اتفاق می افته. این حسشون خیلی قوی بود، متوجه منظورم که می شین، بعدش چسبیدن به همدیگه و یه کم هم وزوز کردن.
چیزی که بعدش اتفاق افتاد کل نکته ی قصه س. زنی که تو قطار باهام بود واضح توضیح داد. برام گفت که روحا بعد از اینکه دعواشون تموم شد برگشتن توی بدنا اما روح پیرزن رفت تو تن آلمانیه و روح آلمانیه رفت تو تن پیرزنه.
خب بعدش هم که البته همه چی مشخصه دیگه. آلمانیه نشست وسط جاده و سرشو تکون می داد می-گفت می خواد تنها باشه و تمام چیزی که تو دنیا می خواد اینه که تنها باشه، پیرزن لهستانیه هم یه سری کاغذ از جیب آلمانیه درآورد و با خشونت شروع کرد به هدایت کردن گروه به سمت مخالف جاده، اگر هم کسی احساس خستگی می کرد با دست هلش می داد.
بعد از اون هم کلی داستان بود. عشق زنه که یه معلم مدرسه بود کاغذا رو می گیره و خودشو عشقش از کشور می زنن بیرون. اما خب من جزئیاتش دیگه یادم نیست. تنها چیزی که دقیق یادمه اینه که آلمانیه که وسط جاده نشسته بود و هی می گفت می خوام تنها باشم، از اون طرف هم مادر پیر و خسته ی لهستان بود که با خشونت همراهای خسته و کوفته شو مجبور می کرد تو تاریکی شب راه برن تا برسن به دیار خودشون.•
درباره نویسنده
شروود اندرسون یکی از نویسندگان و شاعران عصر طلایی داستان کوتاه در آمریکاست. او در 1876 در ایالت اوهایو در خانواده ای فقیر به دنیا آمد. او هیچ گاه تحصیلات منظمی نداشت و برای کسب درآمد به کارهایی چون دوچرخه سازی و تبلیغات تجاری و رنگ سازی مشغول شد و در حوالی سال 1913 به ادبیات روی آورد. تربیت و پیدایش نویسندگانی چون جان اشتاین بک، ارنست همینگوی، و ویلیام فاکنر را به او تاثیرش بر نویسندگان نسل جدید آمریکا نسبت می دهند.
شروود اندرسون در 8 مارس 1941 درگذشت.