بانوی اثیری شعر فارسی
ویدا فرهودی
وقتی دوستی از من پرسید چرا تو که آنقدر به فروغ فرخزاد علاقه داری چند خطی برای سالروز خاموشی اش نمی نویسی، راستش اول ترس برم داشت چرا که آنقدر در باره ی این زن جاودانه نوشته اند، که می ترسیدم حرفم تکرار مکررات باشد. اما وقتی از دیدگاه یک زن ایرانی شعر دوست و شاعر به او فکر کردم، به یاد خوانده هایم از او و درباره ی او افتادم، جوهر قلم بر سپیدی کاغذ جاری شد.
دوازده، سیزده ساله بودم که شعر “اسیر” فروغ را در دفتر شعر یکی از همکلاسی ها خواندم و اشک به چشمم آورد. بعد باز خواندمش و در دفتر شعر خودم نوشتمش تا باز و باز بخوانم. واژه به واژه ی شعر صحنه های نمایشی را از برابر چشمانم عبور می داد. زنی را که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم، می دیدم که لبریز از عشق و اشتیاق و اندوه واژه هارا کنارهم می چیند و آرام آرام اشک می ریزد تا عصاره ی احساساتش را درآن ها بریزد و بنوشاندشان به هر آن که حسش می کند:
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم…(اسیر)
همان هفته بود که فهمیدم دو سه سال قبل (۱۳۴۵) پیکرش در کنار قمرالملوک وزیری و ایرج میرزا و… در گورستان ظهیر الدوله آرمیده است. کتاب اسیرش را خریدم و مکاشفه ام ادامه یافت و نیک می دانم ادامه خواهد داشت،:
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش… (شعله ی رمیده از دفتر اسیر)
یا:
رفتم مرا ببخش و و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا… (گریز و درد از دفتر اسیر)
وای انگار از ته دل من حرف می زند. چه حس و صراحتی دارد این زن و کلماتش را چقدر مناسب برگزیده، انگار نه انگار که این شعرها را در عنفوان جوانی سروده است!
نوشته هایش را برگ به برگ که نه،حرف به حرف بار ها می خواندم. او مرا به د نبال خود می برد تا زن بودن را بیاموزم:
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود… (شعر گناه از دفتر دیوار)
آری فروغ به من یکی که خیلی آموخت و فکر می کنم به دیگر زن های پارسی زبان نیز (البته اکنون زنان و مردانی با ملیت های دیگر هم به واسطه ی ترجمه، تسلطش را بربیان و بی شیله پیله بودن و جسارتش را در نگا ه به زندگی دریافته اند). اویی که افزون برآن، ذهن جامعه را گشود و زیر و رو کرد: جامعه ی پدر سالار استبدادی را. گویی روزنه هایی بازکرد که هماره،با هر واژه ی شعرش، پنجره هایی متوالی ساختند رو به سوی رهایی!
او در دفتر عصیان پرسش هایی را مطرح می کند که دیگران را جرئت باز گویی شان نبوده و بسیاری را هنوز هم نیست. اندیشه ها و سوال هایی که از وقتی به خود می آییم ما را خوره وار می جوَند بی آن که توان مطرح کردنشان را داشته باشیم. برخی، نهانی، با این پندار ها می زییم و برخی آن ها را، چونان زباله به دور می افکنیم تا آرامش زندگی و روزمرگی مان به هم نریزند:
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز… (عصیان بندگی از مجموعه ی عصیان)
فروغ به قول خواهر نازنینش پوران، “گویی از سیار ه ا ی دیگر بود. او که ناهیدی زاده شده بود صافی و زلالی آب های رونده را داشت. کم تر دروغ می گفت و دوست هم نداشت که دروغ بشنود، از رنگ و روی دروغ زنان، ریاکاران، زورگویان و ستم گران می گریخت، و از تنفس در هوای مانده ملول بود و هر آنچه را که بر ضمیرش می گذشت بی هیچ ترس و واهمه ای بر زبان می آورد.او به هیچ آداب و ترتیبی تن نمی سپرد و زندگانی را با همه ی نمادهایش چه سخت و درشت و خلنده و جان آزار، و چه نرم و نوازا و دل آرام عاشقانه دوست می داشت و به ساده ترین نشانه های حیات کودکانه مهر می ورزید او از ابتدای ورود در صحنه ی شعر”من” دیگری بود، ساده و بی نقاب.” (برگرفته از دست نوشته های پوران فرخزاد درباره فروغ فرخزاد در زنی از سیاره ناهید).
فروغ خود در جایی می گوید: “کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش لباسی تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند. کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه ی موقعیت ارزشی قایل بشوم.”
و چنین است که این زن جوان شاعر و متفکر ره صد ساله را سی ساله می پیماید و در اوج جوانی به بلوغ می رسد، بلوغی که کماکان ادامه دارد. گر چه جسمش جهان را بسیار زود ترک کرد ه اما شعرش همچنان می زیــَد و می آموزانـَد.
فروغ در گفتار، اشعار و نوشته هایش با تمام جوانی (و بی آن که تحصیلات بالای دانشگاهی داشته باشد) نشان می دهد که بر ادبیات فارسی نگاهی عمیق دارد و بر آن مسلط است. بسیار خوانده است و آزموده. وزن و قافیه و صناعات ادبی برایش مشکلی ایجاد نمی کنند هر چند که در نهایت،گاه از آن ها عبور می کند تا گفته و اندیشه ا ش را رساتر باز گوید. بی پروایی او را شاید گاه تنها بتوان با طاهره قرةالعین مقایسه کرد و آن هم در مقیاسی وسیعتر چرا که فروغ خود را مقید دین و آیینی خاص نمی کند. او رهای رها است. از مرگ هراسی ندارد:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها (بعدها از دفتر شعر عصیان)
فروغ در طول عمر کوتاهش به طرزی غریب تحول می یابد چرا که پروایی ندارد از بازتاب حقیقت جامعه. هرچه را می بیند بی هراسی با هنرش (نقاشی، فیلم و به ویژه شعر) تصویر می کند و این است سبب تفاوتش با دیگران.
در تولدی دیگر، فروغی دیگر متولد می شود، زنی که در حین جوانی به نقاط مختلف سفر کرده و نکته های بسیار آموخته است. هدفش از این جابجایی ها گشت و گذار عادی نبوده بلکه هر یک بر دانسته ها و تجربه هایش افزوده است و آثارش پر بار تر کرده:
”من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد…” (تولدی دیگر)
و در جایی دیگر از همین دفترآن چنان مولوی وار به عشق می نگرد که عاشقان را در برابرش جز تسلیم توانی نیست:
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارت
بیش از این ات گرکه در خئد داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم… (عاشقانه ها از تولدی دیگر)
از این زیباتر و لطیف تر مگر می شود خواهش های دل و جان را بیان کرد!؟!
فروغ عصیان زده است. قرار و آرام ندارد. او به خوش آمد یا طعنه های این و آن وقعی نمی نهد. در اندک دوران هستی کوتاهش در این دنیا نه تنها به سنت های پوچ اخلاقی و دینی که بر استبداد حاکم بر جامعه می تازد. چرا که وظیفه اش هم این است.
فروغ “هستی آلوده ی زمین” را می بیند و درک می کند:
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی…(از “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد”)
و
….
….سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار…(از” ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” که پس از مرگ فروغ در بهمن ماه ۱۳۴۵ منتشر شد.)
منبع: مدرسه فمینیستی