صدرالدین الهی
به راستی «چیز دیگری» بود… «چیز دیگری» هست… «چیز دیگری» خواهد ماند. مرضیه نسل مرا بر بال ترانه هایش که نرم تر از پر پروانه و گرم تر از بوسه عاشقانه است می نشاند. به دورها و دورها می برد، به سرزمین شعر و شورها.
“دیدی که رسوا شد دلم “
زنده یاد «پرویز مستشیری» نقاش و خط نویس نجیب، شریف، افتاده و مودب مجلات هفتگی بالای سرم ایستاده بود تا نظر نهایی مرا در باره طرح آن هفته پاورقی «بهانه» بگیرد و برود. «بهانه» شاید از اولین داستان های «دل درونی» مجلات بود که این جمله برپیشانی نبشته آن آمده بود:
“تو بهانه ای برای بودن و من به بهانه تو، خود را شناختم”
و هر هفته یک رباعی یا دو بیتی را که در آن کلمه «بهانه» آمده بود بالای داستان می گذاشتیم. حکایت زنی که به بهانه عشق مردی به خودشناسی رسیده است.
“مستشیری» دستی به صورت طرح زن داستان برد که با سر کلیشه پاورقی بخواند. من هم آخرین غلط گیری صفحه را تمام کرده بودم که در باز شد. خانمی به درون آمد و ایرج داورپناه مدیر داخلی مجله تهران مصور پشت سرش وارد شد و با لحنی احترام آمیز که کمتر در او سراغ داشتم، گفت:
- بفرمایید، این هم آقای «سپیده» ملاحظه می فرمایید که خانم نیستند!
مستشیری و من هر دو خشکمان زد. زن، «مرضیه» بود. بانوی آوازی که می گفتند دسترسی به حضورش از جمله ناممکنات است. داورپناه دستی به پشت مستشیری زد و با او از اتاق بیرون رفت و «مرضیه» سرپا ایستاده بود. تعارفش کردم که بنشیند. تشکر کرد و گفت:
- قربان شما. من آمدم که از این قصه قشنگ تشکر کنم. فکر کردم خانمی این قصه را می نویسد که به خم و چم اعماق روح زن آشناست.
نمی نشینم. عجب می کنم که آقایی روبرویم ایستاده است. رباعی این هفته معرکه بود. آمده ام که آن را برایتان بخوانم.
و بدون آن که تامل کند، با صدایی که می دانید و می دانم، زد زیرا آواز و خواند:
گفتم که مگر دل ز تو برداشته ایم
معلوم شد ای صنم که پنداشته ایم
امروز که بی روی تو بگذاشته ایم
دل را به بهانه ها نگه داشته ایم
غلتی به صدا داد و ناگهان رفت به تصنیف و برایم خواند:
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل…
بی آرزو عاشق شدم
وقتی در اتاق را باز کرد که از من خداحافظی کند، من هنوز مبهوت این دیدار بودم و تمام خبرنگاران و نویسندگان مجله و کارگران چاپخانه، هال کوچک مقابل دفتر سردبیرواتاق موقت مرا پر کرده بودند.
این اولین و آخرین دیدار رو در روی من با مرضیه بود و شاید بزرگ ترین دستمزدی که برای یک داستان عاشقانه گرفته بودم. عاشق شده بود؟ شاید… غرق در داستان بهانه بود؟ شاید…
معجزه مسیحایی!
در یک مجلس عروسی بودیم. عروسی شلوغ و پر خرجی بود. صاحب مجلس پدر داماد، از صاحب منال ها بود و طبق معمول، عده ای از بزرگان را به عروسی وعده گرفته و بر صدر نشانده بود که لابد قدرشان را در روزهای بعد ببیند.
زمزمه بود که بعد از شام «مرضیه» خواهد آمد و خواهد خواند و این مژده ای در خور جان فشاندن بود. دیده و شنیده بودم که مجلس آرایی او در حد بی خود کردن و سر از پا نشناختن آدم هاست. خنده نمکین و شیرینش با آن لثه بلند و دندان های کوتاه دل می برد.
آمد. مثل همیشه با لباسی محترم و آبرومند و شروع کرد به خواندن، از تصنیف تا آواز و هر که هر چه خواست اگر به دلش می نشست و در طاقتش بود، خواند. مجلس که گرم شد، نگاهی به صف مقامات محترم که در صدر مجلس دل از دست داده به او چشم دوخته بودند، انداخت. ناگهان تلنگری به میکروفن زد و گفت:
- می بینم که جناب آقای «حکیم الملک» اینجا تشریف دارند. می خواهم این تصنیف را برای شخص ایشان بخوانم و خواند:
در فکر… در فکر… در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد
عزیز حلقه به در زد، جانم حلقه به در زد
ابراهیم حکیمی، وزیر دربار مظفرالدین شاه که یک دوره هم نخست وزیر شده بود، خیره مانده بود. می گفتند اصلا کر (ناشنوا) است. گوش برای شنیدن ندارد، یا لااقل گوش شنیدن حرف حساب ندارد! دو سال پیش در یک مصاحبه ناکام و ناتمام که به زحمت به آن تن در داده بود وقتی در باره «ارتباط تقی زاده و انگلیس ها» از او پرسیدم، بکلی کر شد و حتی جواب مرا نداد و من با لب و لوچه آویزان بیرون آمدم.
اما حالا می دیدم که پیرمرد هر دم چشم هایش تنگ تر و لبهایش به خنده گشوده تر می شود و وقتی ضرب آهنگ تصنیف تند و تندتر شد، دیدم که وزیر دربار مظفرالدین شاه و نخست وزیر محترم و جاسنگین، چشم ها را بست و به نوعی بشکن زدن جا سنگین، پرداخت. نه، کاملا می شنید… به شدت کف زد. این معجزه مسیحایی مرضیه بود.
دختر ازبک بانک ما
“تیمیریس” در بانکی که من حساب دارم مامور رسیدن به کار مشتری هائی است که سوالی و مشکلی دارند. این شغل «مشتری رسی» در همه سیستم های اداری و بانکی آمریکا وجود دارد. او کارم را که انجام داد، با شرم و ناز یک دختر خوشگل از من پرسید: کجایی هستید؟ و وقتی شنید که ایرانیم، صورتش مثل گل شکفت و گفت:
چه خوب من ازبکم.
و بی آن که مجال دهد، به فارسی شکر آلودی خواند:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
او تمام شعر را از حفظ بود. خیلی متاسف بود که ما ایرانی ها فارسی مان با فرانسه قاطی است. از پدرش شنیده بود که ایرانی ها قدر زبان فارسی صاف را نمی دانند و آن را با فرانسه خراب می کنند.
وقتی به خانه رسیدم هنوز از شور شیرینی لهجه ازبکی «تیمیریس» مست بودم و با خود می اندیشیدم که چرا مادرم بیهوده، وقتی می خواست از زشتی زنی حرف بزند می گفت:
ننه این ریخت است که این دختره داره: بیچاره شکل ازباکاست؟!
«ازبک» در محاورات مادرم و خاله هایم یعنی «زشت»! اما «تیمیریس بانک من»، مثل مجسمه ملاحت و زیبایی است: چشم های مورب ترکمنی دارد و صورتی صافت تر از برگ گل یاس.
یک دیسک برایش بردم که در آن مرضیه و بنان «بوی جوی مولیان» را با هم خوانده اند در برنامه گل ها و من هر وقت آن را گوش می کنم، دلم می خواهد همراه مرضیه و بنان که حالا هر دو نیستند به دورها بروم و با چنگ رودکی سوار شدن امیر سامانی را ببینم.
در این سال های دوری و دل گیری چه یادها بامن است. پدرم به نقل از پدرش “میرزا شمس الدین حکیم الهی” می گفت: استاد میرزا شمس الدین، حاج ملا هادی سبزواری در پاسخ این سوال که آیا موسیقی در اسلام حرام است یا نه؟ یا خود یا به نقل از حکیمی فرموده بود:
تنها موسیقی حرام در اسلام صدای کفگیر دیگ خانه ثروتمندان در گوش فقراست!
من می دیدم که خوانندگان نسل ما و بعد از ما مثل مرواریدهای پاره شده یک گردنبند در سراسر جهان پراکنده اند و آن ها که در آنجا مانده اند پشت مرزهای ممنوعه اسیرند.
از مرضیه خبری نبود تا روزی که گفتند روی تانک ارتش مجاهدین آواز خوانده است، و چه غوغای کثیفی به راه افتاد! این زن حق داشت به چیزی که فکر می کرد درست است، فکر کند و در آن راه قدم بردارد. وقتی شنیدم که مرضیه بیرون آمده صدایش توی گوشم پیچید. صدای آوارگی همه ما بود:
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم!
راه صحرا در پیش گرفته بود مثل همه ما. اما شبی که با آن جلال و حشمت و شکوه همراه نوه خوش آرایشش «جانان»، در المپیای پاریس خواند، دیدم که نه، نمی شود این زن را خاموش کرد. این صدا، صدای جاودانه همه ماست. «المپیای مرضیه» مرا به یاد «ملینا مرکوری» زمان سرهنگ های یونان انداخت که از چکمه های خونین سخن می گفت و سرخی آنها و حالا مرضیه از گلسرخی یاد می کرد با شعر تمثیلی «بخوان بنام گل سرخ» شفیعی کدکنی. نه، این ها مردنی نیستند.
مرضیه در المپیاد مرا یاد «ام کلثوم» انداخت که تمام حبیب های عالم را با «یا حبیبی» صدا می زد و یاد «ادیت پیاف» که عشق بی پروای سرگردان در کوچه های پاریس را ولگردانه می خواند. کار المپیای مرضیه کار جاودانه زمان ما بود، مثل نسیم فروردین بر من وزیر که:
نسیم فروردین، وزان به بستان شد…
اما تو چیز دیگری!
احمد احرار سر دبیر کیهان لندن چند سالی پیش گفت که خانم مرضیه خواننده پرو پا قرص «یادداشت های بی تاریخ» است و تلفنت را از من خواسته است!
هفته بعد به من تلفن زد. آن روز اول تهران مصور را به یادش آوردم و از آن پس با هم گفتگوی تلفنی داشتیم.
در مرگ «هنگامه» دخترش، سیمین خانم بهبهانی شعری برایش نوشت و از من خواست که راه رساندن شعر را به دست او پیدا کنم. این کار را کردم.
چندی بعد احرار به من گفت که حالش خوب نیست. تلفنی زدم. واقعا حالش خوب نبود. مرا نشناخت. صدایش ضعیف و بیمار بود.
صبح یک روز «ناصر محمدی» ازهمکاران کیهان مان در لندن با نرمی و احتیاط به من گفت که «خبر بد» را بدهد یا نه؟ گفتم این روزها این قدر خبر بد زیاد است که ترسم ریخته و او خبر درگذشت «مرضیه» را داد.
باید فکر کنم که این خانم مال همه سال هایی است که گذشته است و سال هایی که خواهد آمد.
بار دیگر یادش را گرامی می دارم، بدین ابیات که از شیدا خوانده است و من همیشه شیدای آن بوده ام.
صورتگر نقاش چین…
رو صورت یارم ببین
یا صورتی
برکش چنین..
یا ترک کن صورتگری
آفاق را گردیده ام
مهر بتان سنجیده ام
بسیار خوبان دیده ام
اما تو چیز دیگری
به راستی «چیز دیگری» بود… و «چیز دیگری» هست… و «چیز دیگری» خواهد بود.