در بهار سال ۲۰۱۲، دو هفته در بیمارستانی در پاریس بستری بودم. بیمارستان در وسط باغی در شمال پاریس قرار دارد. در یک صبح بهاری وارد ساختمان عریض و طویل این بیمارستان شدم و به تجویز پزشک قرار شد مدتی را در آنجا بگذرانم. به یمن وجود آقای احمدینژاد همین که به دکتر گفتم ایرانی هستم، او کلی سوال در مورد ایران از من پرسید، و بعد از کلی سوال و جواب به دنبال پرستار راه افتادم. وارد اتاق ۱۰۵ شدم که در تخت کناری من زنی الجزایری بستری بود.
او ۶۵ ساله بود واز طرز صحبت کردن من با پرستار، فهمید تازه به فرانسه آمدهام و به سختی زبان فرانسه را حرف میزنم. وقت ناهار، آرام آرام سر صحبت بین من و هم اطاقیام باز شد. او از من سوال کرد چرا نمیتوانی فرانسه را راحت صحبت کنی؟ به او گفتم روزنامه نگارم وتازه به فرانسه آمدهام. آرام آرام صحبتهای من با مادام شیکو طولانیتر میشد. او به من گفت که در ۱۷ سالگی با یک مرد الجزایری ازدواج کرده و به فرانسه آمده و در جنوب فرانسه ساکن است.
مادام شیکو زن محجبه ای بود که حجاب او مرا به یاد حجاب زنان درشالیزارهای شمال ایران می انداخت. روسری اش را در بالای سرش گره زده بود و پیراهنش تا روی زانویش بود.پاهایش را با جوراب یا شلوار نپوشانده بود، اما پوشاندن موها برایش خیلی مهم بود، حتی شب هم با روسری می خوابید.
فرزندانش هر روز با تلفن با او تماس می گرفتند و بطور دقیق روند درمان او را پی گیری می کردند.هر وقت هم مادام شیکو برای انجام آزمایشاتش از اطاق بیرون می رفت، من مثل یک منشی وظیفه شناس جواب تلفن هایش را می دادم و به فرزندانش می گفتم حال او خوب است و برای انجام آزمایشی به همراه پرستار از اتاق خارج شده. بعد از بازگشت مادام شیکو هم به او گزارش تلفنهایش را می دادم. یکبار بعد از گزارش تلفنهایش از او پرسیدم: آیا دخترانت کار می کنند؟ در جواب گفت : نه آنها نمی توانند کار کنند، پرسیدم چرا؟ گفت برای انکه آنها با حجاب هستند، آنها در خانه بچه داری می کنند، شوهرانشان کار می کنند.
مادام شیکو زن مهربان و صبوری بنظر می رسید اما نگاهش با ورود دکتر ها و پرستارها به اطاق، جدی می شد. سعی می کرد با آنها مختصر و مفید، جدی و خشک حرف بزند. تمام تلاشش را می کرد که از پرستارها چیزی درخواست نکند.
خوش و بش کردن من با پرستارها و دکترها را دوست نداشت. یک روز دستمال کاغذی دستشویی تمام شده بود، وقتی می خواستم زنگ را به صدا در بیاورم تا پرستار برایمان دستمال بیاورد، به من گفت زنگ نزن فردا صبح خودشان دستمال می آورند، برای امروز هم من دستمال دارم.
درهمین حین بود که پرستار در زد و وارد اتاق شد.به او گفتم دستمال کاغذی می خواهم، پرستار هم گفت: الان برایت می آورم و اطاق را ترک کرد. در همین لحظه به مادام شیکو گفتم: این پرستاربسیار آدم مهربانی است، او هم بلافاصله به من گفت: به خاطر پول.
به او گفتم: خب همه کسانی که اینجا کارمی کنند، در ازای کارشان پول دریافت می کنند، اما این پرستار از همه آنها مهربان تر است.
مادام شیکو از این حرفها خوشش نمی آمد، وقتی زیاد سماجت می کردم، اخمهایش تو هم می رفت. نگاهش به فرانسوی ها پر از تردید بود. بالاخره آن شب با میوه هایی که داشتم سالاد میوه درست کردم و بعد از شام بیمارستان، مادام شیکو را به سالاد میوه مهمان کردم، او هم با خوردن سالاد میوه آرام آرام اخمهایش باز شد.
فردای آن روز چشمم را که باز کردم، دیدم مادام شیکو با یک دست دهانش را گرفته و با دست دیگر، یکی از گوشهایش را. از او سوال کردم آیا مشکلی پیش آمده؟ او هم گفت: دندانش درد میکند، به او گفتم: از پرستار بخواه برایت دارو بیاورد. او در جواب گفت که به دخترش می گوید از دندان پزشکش وقت بگیرد تا به محض برگشتن به محل سکونتش، نزد دندان پزشک برود. من که از تعجب شاخهایم یکی یکی داشت از سرم بیرون می زد، بی اختیار دستم را روی زنگ گذاشتم و پرستار وارد اطاق شد، به پرستار گفتم این خانم دندانش درد می کند. پرستار کمی با او صحبت کرد و به او گفت که این بیمارستان دندان پزشک ندارد ولی برایش قرص مسکن می آورد، اما اگر درد دندانش خیلی شدید بشود او را به یک درمانگاه دندانپزشکی اعزام می کنند. او هم فقط سرش را تکان داد و بعد با خوردن قرصهای مسکن سرش را روی بالشش فرو کرد و چشمانش را روی هم گذاشت.
در روزهای بعد هم، همچنان درد دندان او را اذیت می کرد ولی او تلاش می کرد که قرصهای مسکنش را با قناعت مصرف کند تا مجبور نشود از پرستار دارو یا اعزام به دندانپزشکی را بخواهد. تا اینکه بعد از چند روز دکتر به او گفت می تواند از بیمارستان مرخص شود و او در اولین تلفن به دخترش خبر را داد وقرار شد پسر بزرگش فردا به بیمارستان بیاید و مادرش را به خانه بر گرداند.
صبح روز بعد مادام شیکو از خواب بیدار شدو با عجله دوش گرفت. از اول صبح با من در مورد پسرش حرف می زد. می گفت: پسر مهربانی است، بعد از چند دقیقه با لبخند گفت، او ریشهای بلندی دارد. من به او گفتم که امسال ریش گذاشتن مد شده است.اوهم بلافاصله گفت: او اهل مد نیست.
مادام شیکو همینطور که وسایلش را جمع می کرد، در مورد پسرش حرف می زد، گاه مکث می کرد و دوباره شروع می کرد. خلاصه بعد از خوردن ناهار بیمارستان، با خوردن چند تقه به در، پسر مادام شیکو وارد اتاق شد. او مرد ۴۰ ساله ای بود با ریشهای بلند، پیراهن سفید و بلندی بر تن وعرق چین سفیدی بر سر.به مادرش سلام کرد، دستان مادرش را بوسید، و به نرمی و با احترام با او حرف می زد. مادرش بعد از کلی خوش و بش کردن با او، به آرامی به سعید گفت: این زن هم مسلمان است، از ایران آمده، فرانسه را غلط، غلوط حرف می زند، پسرش هم با تعجب گفت: جدی، او مسلمان است؟ مادرش گفت : بله او می گوید، مسلمان است.
در همین لحظه دوباره تقه دیگری به در زده شد و پرستار وارد شد، پرستار با دیدن پسر مادام شیکو، بی اختیار به طرف من آمد، کمی سرخ شده بود، نمی توانستم بفهمم عصبانی است یا هول شده، اما همینقدرمی فهمیدم که کلافه است.
پسرمادام شیکو حتی یک سلام هم به پرستار نکرد، فقط به مادرش نگاه می کرد. من نگاهم گاه به طرف مادام شیکو و پسرش می رفت و گاه به سمت پرستاری که با دیدن این مرد ۴۰ ساله، دستپاچه بود و رفتارش مثل همیشه نبود.
بعد از یک ساعت، سعید مادرش را ترک کرد. من که در آن یکساعت خودم را با موبایلم مشغول کرده بودم، به خودم می گفتم: ای کاش می شد به مادام شیکو و پسرش می گفتم، شاید بهتر باشد این چمدانهای سنگینی که داخل آن پر از ارثیه های شوم است را بر زمین بگذارید، ای کاش می شد از این بار سنگین خودتان را رها کنید، سبک می شوید، کمرتان زیراین بارهای سنگین خم شده است.
بعد ازرفتن سعید از اتاق، به مادام شیکو گفتم خوشحالی که پسرت را دیدی؟ او پاسخ داد: بله. سعید بسیار مهربان است. بعد نگاهش را از قاب پنجره اتاق به بیرون روانه کرد و با نگرانی گفت: اما او “اینطور” است. چند بار سرش را تکان داد و دوباره با نگرانی گفت: اما او “اینطور” است.
دوباره از او سوال کردم آیا در الجزایر فامیل دارید و به آنجا سفر می کنید؟در جواب گفت: بله در آنجا فامیل داریم وهر سال تابستان به الجزایر می رویم.
فردا صبح مادام شیکو با زنگ تلفن پسرش در کمد اتاق را باز کرد و مانتوی مشکی بلندش را بیرون آورد و همینطور که مانتو اش را می پوشید رو کرد به من و گفت: لباسهای ما هم اینطوری است. به او گفتم: در ایران هم زنها همینطورلباس می پوشند اما اجباری است. مهم این است که خودت این لباس را دوست داشته باشی، حالا این لباس را دوست داری؟ مادام شیکو بدون اینکه بگوید آن لباس را دوست دارد یا نه، به من نگاه کرد و گفت: از وقتی یادم می آید اینجوری لباس پوشیده ام.
مادام شیکو ساکش را برداشت، من هم از تخت پایین آمدم و تا جلو آسانسور او را همراهی کردم. جلو در آسانسور هم دیگر را بوسیدیم و خداحافظی کردیم. بعد از رفتن مادام شیکو بیشتر ازیک ساعت در راهروهای طبقه هفتم بیمارستان راه می رفتم و به خود می گفتم: مردم فرانسه کارهای ناتمام و به تاخیر افتاده ی زیادی دارند، اما چرا به فکر انجام آن نیستند.
حالا امروز که یک هفته از روزهای تلخ و حوادث ناگوار پاریس می گذرد و من تمام این چند روز را به خاطرات دو هفته هم اتاقی با مادام شیکو فکر می کنم، و به خود می گویم مردم فرانسه نیازمند گفتگویی همدلانه و تغیراتی جدی بر اساس حقوق برابر شهروندان و برنامه ریزی های فرهنگی در جهت درک و فهم یکدیگرهستند؛ کاری که اگر سالها پیش انجام می شد، امروز شهروندان پاریسی چنین روزهای سختی را پشت سر نمی گذاشتند.