نگاه زنان شاعر به جنایت اسیدپاشی
اصفهان اسیدی
مرجان ریاحی
باران
بارید
اما نه آنقدر
که لب زاینده رود تر شود
و نه آنقدر
که جای اسیدها پاک شود
فقط آنقدر
که یادمان باشد
باران هم گاهی
مثل اشک میریزد
آرام
آهسته
بیشتاب
در این زندان
سمیرا شربتی
اسید می پاشی
مریام تب میکند
و گاه زبان کوچکم
بیبی میگوید” اسید نیست/ گرمای موهای توست”
به هر حال آتش از توست
تو
تنها مجرمی
که جرمش را دوست دارم دختر نازم
جز امعا و احشا
در این زندان
که من برای تو ساختهام
چه میبینی؟
صبح که شد
یک دوربین دیجیتال قورت میدهم
تا میتوانی عکس بگیر
بیست سال دیگر دلت تنگ میشود
آنگاه که مری من به جوانی امروز نیست
تو را به خدا
تو دیگر مشغول شمردن دلارهایت نشو
محسن و اکبر و رضا
شب به شب کابوسشان بچه میکند
اما نه شکمشان بزرگ میشود
نه مریشان میسوزد
طبق نظریه بیبی
دلارها کچلند
این است
که من تو را با هزار هزار تایشان هم
عوض نمیکنم
دختر نازم
خیابانهای دلهره
فروغ ریحانی
دلهره پسمان میبارد
برادرانم آمدند
اربابهای خیابانی
موتورهای اسید فشان
برادری دارد میآید
خواهران گم شوید، جم شوید، خم شوید
روسریهایتان را تا نقطهی شرمگاهتان پایین بیاورید
آخ برادر بسیجیام
ارباب موتورسوار اصفهانیام دارد میآید
دستپاچه میشوم
غسل کردهام آیا؟ جنابت بود حیض
آه اعمالم…!
کاش برادرم نفهمد به برادر دیگرم نظر دارم
وسوسهی طمع خوابش را …
نمیدانم اگر بسیجیام
بسیجی اسید فشانم بفهمد
افشرهاش را چه میکند؟
نگاهم را تاب می آورد وقت پاشیدناش؟
آخ خواهران، خواهرانم
اگر برادرم بفهمد.