بوف کور

نویسنده

خانه (۳)

تونی موریسون

ترجمه علی اصغر راشدان

مسافرکم بود. فرانک آرام رفت و رو آخرین صندلی نشست. سعی کرد اندام شش فوت و سه اینچی خود را جمع و جورکند، ساک ساندویچ ها را محکم چسبید. از پنجره پوشش برفها را پائید، خورشید نیرومند درختهای ساکت را که قادر به حرف زدن با برگهاشان نبود، برق انداخت و چشم انداز مالخولیائی شد. تنهائی باخانه ها حرف میزد و برفها را دوباره شکل میداد، هرازگاه واگنی یخزده تپه های برف را جا به جا میکرد. تنها کامیونهای متحرک تو جاده انگار زنده بودند. در اطراف غرقه که شد، فکرکرد: داخل این خانه ها میتواند چه شکلی باشد؟ نتوانست هیچ تصویری تو ذهنش مجسم کند. تنها و معقول که بود، اغلب قضیه به همین روال بود. محیط را جوری دیگر میدید: جوانی را میدید مثل پیشگوئی که با اخبار بدش ویران شدن جهان را اعلام میکرد، امعا واحشا خودرا تو کف دستش داشت وبه عقب میفشرد. یا صدای جوانی را که تنها نصفه پائین چهره ش سالم مانده بود ومی شنید که لبهاش تکان می خورد و مامانش را صدا میکرد. پا روشان میگذاشت و دراطرافشان راه میرفت که زنده بماند، که چهره شخص خود را ازمنهدم شدن محفوظ دارد، که روده های رنگارنگ شخص خودرا پشت آن ورقه نازک گوشت محفوظ نگهدارد. در برابر چشم انداز سیاه وسفید زمستانی خون گلگون مرکزصحنه را در خود می گرفت. هرگز دور نمیشدند. به جز زمانی که در کنار لیلی بود، تصویرها هیچوقت دور نمیشدند. سفررا با فکرجدائی برنگزیده بود. امیدواربود یک تنفس باشد. هنوزسخت بود تجاهل کند که زندگی با او به چه تبدیل شده: صداش یک بن بست بیرحمانه ی خسته وسکوتش وزوز دل سرد کنده ای خاص بود. هرازگاه چهره لیلی انگارتبدیل به قسمت جلوی یک جیبپ میشد با نور بالای همیشگی چراغهای جلوش که با خنده ای شبیه برق خیره کننده بالای منقل کباب همراه میشد. عجیب بود، چطور عوض شده بود. فرانک چیزهائی را که در لیلی دوست میداشت به خاطرآورد: شکم کوچک،پشت زانوها و صورت دل پذیر قشنگ. انگارکسی به شکل کاریکاتوری ترسیمش کرده بود. همه چیزهم تقصیرفرانک نبود، بود؟ بیرون ساختمان آپارتمان سیگارنمیکشید؟ بیشترازنصف هزینه را رو جا لباسی برای لیلی نمیگذاشت که هر جور دوست داشت خرج کند؟ به احترام او نشیمنگاه توالت راهم بلند میکرد که لیلی اهانت به حساب میاورد. فرانک از لوازم زنانه ای که به درحمام آویخته یا تو کابینتها انباشته، یا رو رف دستشوئی و تو هر فضای موجود ولو بودند بدش نمیامد. ازکیسه های دوش، وسایل تنقیه، شیشه های “ماسینژل،لیدیا پینکهام،کوتکس”، وسائل جابه جائی مو، کرمهای ماساژ صورت، ماسک گل، فرزننده ها، لوسیونها، دئودورانت ها خوشش میامد و وسط شان سرگیجه میگرفت، اما هرگزدست نمیزد و درباره شان سئوال نمیکرد.

 فرانک درفرصتی ساعتها مبهوت و در سکوت و بی تمایل به حرف زدن نشست. آره، فرانک تعدادی کارهای ناجور که برای هزینه زندگی دست وپا کرده بود ازدست داد. تابستانها که نزدیک لیلی بود نفس کشیدن براش مشکل میشد، اما مطمئن نبود که بدون لیلی میتواند زندگی کند. تنها به خاطر همخوابی وداخل کردن چیزی که فرانک شاهنشاهی مینامیدش تو وسط پاهاش نبود. باهاش میخوابید و سنگینی دستش رو سینه فرانک که بود، کابوسها گم وگورمیشدند و میتوانست بخوابد. با لیلی بیدار که میشد، اولین فکرش خوشامدگوئی به گزش ویسکی نبود. مهمترازهمه این بود که به زنهای دیگر که به روشنی به خاطر سرخوشی شحصی خودشان خود را به نمایش میگذاشتند و باهاش میلاسیدند تمایلی نداشت. آنهارا در ردیف لیلی قرارنمیداد، آنها را به صورت آدمهای عادی میدید. تنها با لیلی که بود تصاویرمی پژمردند و به صفحه پشت ذهنش میرفتند.

 پریده رنگ و منتظر، منتظر و سرزنش کننده: چراعجله نکردی؟ اگرزودتر به آنجا رسیده بودی، میتوانستی کمکش کنی. میتوانستی به پشت تپه بکشانیش، همان کاری که با مایک کردی. وآنهمه آدم که بعد کشتی؟ زنها فرارمیکردند و بچه ها را با خود می کشیدند. و آن یکی پیره، مرد لنگ خم برداشته که کنار راه آنهمه پائین تر از همه می لنگید، وآن تندروتره؟ که سوراخی تو کله ش درست کردی؟ معتقد بودی شاش یخزده توشلوارمایک را درمان میکند و انتقام لبهائی که مامانش را صدا میکرد میگیری. به درد آن کارخورد؟مفید واقع شد؟ وآن دختر،هیچ کاری کرده بود تا سزاوار بلائی باشد که به سرش آمد؟ تمام پرسشهای سئوال نشده درسایه تصاویری که دید، مثل کپک تکثیرشدند. اولین دیدارش با لیلی را به یاد آورد: رو یک صندلی خم شده بود، خود را تا قفسه بالای کمدش بلند کرد تا قوطی کنسرو را بردارد و خوراکی برای فرانک آماده کند. فرانک باید از جاش میپرید و قوطی را ازقفسه براش برمیداشت، این کار را نکرد. فرانک نمیتوانست نگاهش را از پشت زانوهای لیلی بردارد. لیلی خم که شد، پارچه پنبه ای رنگارنگ لباسش بالا رفت و ناگهان توجهش را جلب کرد، “آه،چه گوشت آسیب پذیری!… “. فرانک به دلایلی که تا هنوزهم بر خودش روشن نیست، زد زیرگریه. عشق روشن و ساده با چه سرعتی او را لرزاند!…..

 در پرتلند محبتی از طرف جسی ماینارد ابراز نشد، کمک چرا. اما نفرتش یخزده بود. پدرظاهرا برگزیده شده بود تا به مستمندها برسد، اگر لباس مناسبی به تن داشتند، نه به جوانها، نیرومندها و کهنه سربازهای خیلی بلند قد. پدرفرانک را تو ایوان پشتی ونزدیک خیابان ماشین رو محفوظ داشت. یک اتوموبیل راکت نود و هشت کنارخیابان وایوان کمین کرد، فردی کارشناسانه وبا لحنی عذر خواهانه گفت:

” دخترای من تو خونه هستن. “

 این اهانت با اعلام دادن یک اورکت و یک ژاکت و دو اسکناس ده دلاری به عنوان تاکس به یک فرد نیازمند همراه شد. برای رسیدن به شیکاگو و احتمالا تانیمه راه جورجیاکافی بود. فرانک هنوز به عنوان دشمن شناخته میشد. پدر مینارد اطلاعات کمک کننده ای برای سفرش بهش داد. مسافرهای سبز، آدرس ونام خانه های اجاره ای و هتلهائی را که نباید ازآنها دورمیشد، از تو یک کتاب یادداشت کرد.

 فرانک لیست را توجیب کتی که پدربهش داد چپاند و جلو دیدش پولها را تو جورابش جاسازی کرد. به طرف ایستگاه قطار که رفت فکر حوادث دیگر پیش رو اعصابش را به هم ریخت -مظنون، ویرانگر و غیرقانونی. علاوه براین، هرازگاه میتوانست حدس بزند چه وقت بحران درپیش است. اولین بار نزدیک “فورت لاوتون” سواراتوبوس که شد پیش آمد. مدارک دست نخورده پس داده شد. فرانک ساکت بود، نزدیک زنی با لباس براق نشست. پیرهن گلدارش به یک دنیا رنگ میارزید، بلوزش گلگون پررنگ بود. فرانک گلهای حاشیه پیرهنش را نگاه کرد: سیاه شدند، بلوز قرمزش پژمرد، سرآخرمثل شیر سفید شد، بعد همه کس و همه جا. بیرون پنجره، درختها، آسمان، پسری روی روروک، چمن و پرچین، تمام رنگها ناپدید شدند و دنیا پرده سیاه وسفید یک فیلم شد. فریاد نکشید، فکر کرد برای چشمهاش مسئله بدی پیش آمده. بد، اما درست شدنی بود. فکرکرد سگها، گربه ها و گرگها دنیا را اینطور میبینند، یا کوررنگ شده بود؟ درایستگاه بعدی پیاده شد و به طرف یک ایستگاه شورن رفت، شعله های سیاهش ازاگزوز بیرون میزد. میخواست وارد دستشوئی شود، سرک بکشد و تو آینه نگاه کند و ببیند چشمهاش عفونی شده. علامت رو در درجانگاهش داشت. ناراحت وکمی ترسیده ازچشم انداز رنگ باخته، تو بوته زارپشت ایستگاه خود را خلاص کرد. اتوبوس راه می افتاد،ایستاد تا فرانک سوارشود. درآخرین ایستگاه پیاده شد - ایستگاه اتوبوس همان شهری که موقع مرخص شدن پیاده شده بود. همان جا که دخترهای دبیرستان سرود خوشامد به دامپزشکهای خسته جنگی را رودررویش میخواندند. توخیابان مقابل ایستگاه اتوبوس پرتوخورشید می آزردش. پرتوخورشید به طرف پیداکردن سایه راندش. چمن ها در زیر یک درخت بلوط شمالی سبزمیشدند. کمی استراحت کرد، متوجه شد نباید داد بزند، چیزی راخرد نکند و به غریبه ها نزدیک نشود. این قضیه کمی بعد پیش آمد که شرمندگی و خشمش همه پولکهای جهان را منفجر کرد. حالا اگرمتوجه نشانه های محوشدن رنگهامیشد، وقت داشت که با عجله خود را پنهان کند. اندکی ازرنگها برمیگشت، خوشحال و متوجه شد که نمیرود تا کوررنگ شود و تصاویر وحشتناک باید می پژمردند. مطمئن شد میتواند یک روز و نیم دیگرتو قطار و تا شیکاگو بدون حادثه بماند.

 کلاه قرمزی علامت داد، فرانک وارد واگن مسافرها شد، خود را داخل پرده سبزجداکننده فشرد و کنار پنجره جائی پیدا کرد. تکانهای قطار و موزیک ریلها به خوابی آرام فروبردش، صداطوری بود که شروع طغیان را فراموش کرد، اما نه پایانش را. باهق هق زنی جوان که خدمتکار های ژاکت سفید پوشیده آرامش میکردند، بیدارشد. یکی از آنها متکائی پشت سرش گذاشت، دیگری بسته ای دستمال کتانی بهش داد تا اشکها و خونی راکه ازبینیش بیرون میزد پاک کند، شوهرساکت وناآرامش نزدیکش نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکرد_ چهره ش جمجمه ای ازشرم وهمراه با خشمی جامد بود.

 خدمتکاری ازکنارفرانک میگذشت، دستش رالمس کرد و پرسید “چی شده؟” خدمتکار به دو نفر اشاره کرد وپرسید “مگه ندیدی چی شد؟”

“نه،چی اتفاقی پیش اومده؟”

خدمتکار شستش را رو شانه فرانک تکان داد و گفت:

“اون یارو شوهرشه. رفت بیرون که قهوه یا یه چیزدیگه بخره. مالک و مشتری هردوشون با تیپا انداختنش بیرون. دقیقا، پاشونو رو کپلش گذاشتن و رو زمین کوبیدنش، بازم تیپا بهش زدن. خانومش رفت که بهش کمک کنه، زنه یه سنگ پرت کرد توصورت خانوم این مرده. ما اونا رو برگردوندیم تو واگن. تاوقتی فاصله گرفتیم جماعت فریاد میشکید. نگا کن، اونو ببین؟”

خدمتکار به زرده تخم مرغی اشاره کرد که حالا چکه نمیکرد و شبیه خلطی به پنجره چسبیده بود.

فرانک پرسید “کسی مدیرقطارو خبرنکرد؟”

” تو دیوونه ای؟”

” شاید. بگو بینم، توشیکاگو یه جای خوب بلدی که بشه یه چیزی خورد و یه کم توش خوابید؟ من یه لیست دارم، تو از این جاها چیزی میدونی؟”

 خدمتکار عینکش رابرداشت، دوباره رو چشمش گذاشت و لیست پدرمینارد را ورانداز کرد. لبهای خود راجمع کرد و گفت:

“واسه شام خوردن برو”شام بوکر”، نزدیکه ایستگاست. واسه خوابیدنم “وای. دابلیو. سی. ای” جای خوبیه. اونم تو “واباش” است. این هتلا و چیزی که میگن خانه های کرایه ئی، واسه ت گرون تموم میشه وممکنه با این گالشای پاره نگذارن داخل شی.

فر انک گفت “متشکرم،خوشحالم که میشنوم اونا توسطح بالان. “

خدمتکار پوزخند زد “یه قلپ میخوای؟ یه جانی رد تو کیفم دارم. “

رو برچسب جای اسمش “ سی. تایلور” نوشته شده بود. فرانک گفت:

” آره. اوه، آره. “

ساندویچ های پنیر یا پرتقال باب مذاق فرانک نبود، اما مزه ویسکی زندگی را به یادش میاورد. تنها یک قلپش کافی بود آرامش کند و دنیا را براش شیرین کند، نه بیشتر.

انتظار به درازا کشید، فرانک قانع میشد یارو فراموشش کرده که تایلور با یک فنجان قهوه ونعلبکی وکلینکس برگشت. یک اینچ ویسکی دعوت کننده تو فنجان سفید کلفت تکان میخورد.

“بفرما!“، تایلور این را گفت و تو راهرو قطار لرزید و رفت.

دونفر صدمه دیده با هم پچپچه کردند، زن ملایم وهمراه با التماس و مرد با دستپاچگی. فرانک فکرکرد “به خانه که برسند کتکش میزند، کی نمیزند؟” تحقیرشدن تو اجتماع یک اصل است. یک مرد میتواند ازاین مرحله بگذرد. مقوله غیرقابل تحمل شاهد قضیه بودن یک زن، یک همسراست، نه تنها شاهد که جرات کرده بود نجاتش هم بدهد، نجاتش دهد! مرد نتوانست از خودش و حتی از زنش هم دفاع کند، جای سنگ روصورتش گواه این قضیه است. زن باید تاوان بینی شکسته خود را بارها و بارها پس میداد.

فرانک سرش را به عقب وقاب پنجره تکیه داد، فنجان اسکاچ را مزمزه کرد و چرتی زد. صدای نشستن کسی نزدیکش بیدارش کرد. تعجب کرد. جاهای خالی زیادی تو واگن بود. برگشت وبیشتر از یکه خوردن خوشحال شد، هم نشینش را وارسی کرد، مرد کوچکی بود و کلاهی لبه پهن رو سرش داشت. پیرهن آبی کم رنگش را ژاکتی دراز و شلواری پف کرده پوشانده بود. کفش هاش سفید و با پوزه باریک غیرعادی بودند. مرد به جلو خیره شد. فرانک ندیده ش گرفت، به عقب وپنجره تکیه زد که دنباله چرتش را ادامه دهد. تا فرانک رفت تو چرت، مرد شلوارگشاد بلندشد و تو راهروقطارناپدید شد. توصندلی چرمی فرو رفتگی به جا نمانده بود.

 ازچشم اندازی یخزده و اندکی شسته میگذشتند. فرانک سعی کرد دوباره تزئینش کند، برشهای عظیم رنگ آمیزی ذهنی گلگون وایکسهائی از طلا رو تپه ها، فرو رفته در زرد و سبز رو مزارع تهی گندم. ساعتها تلاش و اشتباه کردن در دو باره رنگ آمیزی کردن چشم اندازغرب آشفته ش کرد. قدم از قطار پائین که گذاشت، به اندازه کافی آرام بود. سر و صدای ایستگاه عصب خراش بود، دنبال یک اسلحه کمری گشت که البته آنجا نبود،به تکیه گاهی فولادی تکیه داد تا هول وهراسش فروکش کرد.

 یک ساعت بعد لوبیای سفید و نان ذرت کره مالیده برمیداشت. تایلور خدمتکار درست گفته بود. رستوران بوکر زنه تنها جائی خوب و ارزان برای غذاخوردن بود، بلکه عواملش، مشتریها، مسئول بار، خدمه زن و یک آشپزپرحرف پرسروصدا، خوش آیند وسرزنده بودند. کارگرها، بیکارها، مادرها و زنهای خیابانی، همه راحت و خودمانی توآشپزخانه های اختصاصی شان میخوردند و مینوشیدند.

 محیط چنان با سرعت خانوادگی و دوستانه شد که به فرانک اجازه داد مشخصات کامل آدم روی چارپایه پهلو دستیش را بداند:

دستش رادرازکرد و گفت “واتسون. بیلی واتسون. “

” فرانک مانی. “

“اهل کجائی فرانک؟”

” خدای من، مرد. کره، کنتاکی، ساندیگو، سیاتل، جورجیا. حدس بزن مال کدوم یکی از اینجاهام. “

” انگارتوهم مال اینجائی؟”

“نه. دارم برمیگردم جورجیا. “

گارسون زن داد زد “جورجیا؟ من آشناهائی تو ” ماکون” دارم. خاطرات خوبی از اون محل ندارم. نصف سال تو یه خونه متروکه پنهان شدیم. »

“ازکی قایم شدین؟ از گه های سفید؟”

“نه. از مزدوره. “

“اونم گوهه. “

” واسه چی اون؟”

“آه، خواهش میکنم، قضیه مال سال هزار و نهصد و سی وهشته. “

 بالاوپائین پیشخوان را خنده تو خود گرفت، پرصدا و رندانه. بعضیها شروع کردند به رقابت دربیان داستان زندگی پردربه دری شان در دهه سی.

“من و برادرم یه ماه تو ماشین باربری خوابیدیم. “

“ماشینه کجامیرفت؟”

“دورا،چیزی که همه مون میدونستیم. “

” توهیچوقت تو یه قفس خوابیدی؟ جوجه ها داخل نمیشدن؟”

“اوه،مرد، خفه شو. ما تو یه خونه یخی زندگی میکردیم. “

” یخ کجا بود؟”

“اونو خوردیم. “

” بزن به چاک!”

” من توخیلی طبقه ها خوابیدم، دفه اولی که یه تخت دیدم فکرکردم تابوته. “

” توهیچوقت قاصدک خوردی؟”

“اونا تو سوپ خیلی خوبن. “

“احشاء گراز. حالا اونا رو یه چیزای خوش پسن مینامن، اما قصابا اونا رو میریزن دور یا میدن به ما. “

“پاها روهم، گرنام. تموم آشغالا رو. “

“هوشش! داری کاسبیمو نابود میکنی!”

 لاف زدنها وخنده ها فروکش که کرد، لیست مینارد را پیدا کرد:

” تویکی ازاین جاها رو بلدی؟ بهم گفتن “وای” بهترینه. “

بیلی آدرس هارا وارسی و اخم کرد و گفت:

“واسه این کاربا من بیاخونه و بمون. خونواده مو ببین. تو امشب هیچ جا نمیتونی بری. “

فرانک گفت “ صحیح. “

“فردا به موقع برت میگردونم ایستگاه. با اتوبوس یا ترن میری جنوب؟ اتوبوس ارزون تره. “

” باترن بیلی. تا باربرا هستن میخوام برسم. واسه این که میخوام برم. “

“اونا پول خوبی میسازن. ماهی چارصد پونصد تا، به اضافه تیپها. “

تمام راه را تا خانه بیلی پیاده رفتند. بیلی گفت:

صب واسه ت یه جفت کفش مناسب میخریم. ممکنه سریم به دست دوم فروشی “گودویل” بزنیم، خوبه؟”

 فرانک خندید. فراموش کرده بود چقدر پاره پوش به نظرمیرسد. شیکاگو با باد و آسمانی گرگ ومیش تجدید روحیه میکرد. با پیاده ها ی خوش لباس پرجنب وجوش پر رفت وآمد بود. انگارآخرین مهلت جلسه ای در جائی پائین پیاده روهای پهن تر از هر جاده لاتوس، بود. مرکزشهررا ترک کردند، وارد منطقه خانه بیلی که شدند، شب فرا میرسید.

” به خانومم آرلن سلام کن، اینم مرد کوچکمون توماسه. “

فرانک فکرکرد زیبائی آرلن برای صحنه خوب است. آرایش گیسوان پف داده تاج برجسته ای روسرش بود. پیشانی ملایم بالای چشمهای قهوه ای نفوذ کننده.

آلن پرسید “همه شام میخورین؟”

بیلی گفت “نه. ما قبلا خوردیم. “

” خوبه. “

آرلن برای کارشبانه ش تو کارخانه ذوب فلز آماده میشد. بالای پیشانی توماس را که کنارمیزآشپزخانه نسشته بود و کتاب میخواند بوسید.

 بیلی وفرانک به میزقهوه تکیه زدند، لوازم را جا به جا وفضا را برای بازی “تونک”، گپ زدن وپذیرائی ازخود با آبجو بازکردند.

فرانک پرسید “تو چی کارمیکنی؟”

بیلی گفت “فولاد، اما الان تو اعتصابیم. میرم توصف کارای موقت و هر جور کار روزانه پیداکنم، میکنم. “

قبلابیلی پسرش را به فرانک معرفی که کرد، دست چپ خود را برای دست دادن بلند کرد. فرانک متوجه شد دست راستش به پهلوش آویخته است. ورقها را زیرو رو کرد وپرسید “واسه دست پسرت چی اتفاقی افتاده؟”

بیلی دستها را به حالت تیراندازی گرفت وگفت:

“پلیس زده. اون یه هفت تیرترقه ای هشت ساله داشت، توپیاده رو بالا پائین میپره وبا اطراف نشونه میگیره. یه ردنک تازه کارفکرمیکنه خدمتی به برادرای پلیسش بکنه. “

فرانک گفت “آدم نمیتونه به یه بچه شلیک کنه. “

“پلسابه هرچیز که بخوان شلیک میکنن. اینجا یه شهر شلوغه. آرلن تو اطاق اورژانس یه کم دیوونه شد. اونا دو مرتبه پرتش کردن بیرون. سرآخرهمه چی راست ریست شد. بازوی ناقص ازتوخیابونا و از سرکلاس جمع و جورش کرد. اون استاد ریاضیاته. تو تموم مسابقات برنده ست. بورس تحصیلی روسرش میباره. ” پلیس به پسربچه کمکی کرد؟”

“نه، نه، نه. مسیح پا گذاشت جلو و این کارو کرد. اون گفت که تمومش کن آقای مردپلیس. به این کوچک من صدمه نزن. کسی که به کوچکترین من صدمه بزنه، آرامش درون منو به هم میریزه. “

 فرانک فکرکرد “قشنگه،انجیل چرند همه جا وهمه وقت، غیرازمنطقه آتش، به کار میاد. “مسیح مقدس!مسیح مقدس!” این چیزی بود که مایک گفت و داد هم کشید “مسیح، مسیح، خدای بزرگ! من خلاص شدم، فرانک، مسیح کمکم میکنه. “

 استاد ریاضی اعتراضی نداشت که رو کاناپه بخوابد و بگذارد رفیق تازه پدرش رو تختش بخوابد. فرانک تو اطاق پسربهش نزدیک شد و گفت “متشکرم رفیق. “

پسرگفت “اسم من توماسه. “

“اوه، اوکی، توماس. شنفتم تو ریاضی تکی. “

“من تو همه چی تکم. “

“مثلا چی؟”

تعلیمات اجتماعی، جغرافی، انگلیسی…. “ صداش کشیده شد، انگارکه اسامی موضوعهای زیاد دیگری راهم که درآنها تک است میگوید.

” تو خیلی پیش میری،پسر. “

” ومن به عمق م میرم. “

 فرانک به گستاخی پسر یازده ساله خندید. فکر کرد ممکنه کمی تحقیر هم لازم داشته باشد و پرسید “چی ورزشی رو بازی میکنی؟”

توماس چنان سرد نگاهش کرد که فرانک شرمنده شد و گفت “منظورم اینه…. “

گفت “میدونم منظورت چیه. “

و به عنوان نقطه مقابل یا چاره، سراپای فرانک را پائید و گفت “تو نباید خیلی بنوشی. “

” اینو درست میگی. “

 مدتی درسکوت گذشت و توماس یک پتوی تا شده را رو یک متکا گذاشت و همه را زیر بازوش کشید. دم دراطاق خواب به طرف فرانک برگشت وگفت: “تو جنگ بودی؟”

” بودم. “

” کسی رو کشتی؟”

“مجبوربودم. “

“چی حسی داشت؟”

” بد. واقعا بد. “

“خوبه که حس بدی بهت میداد. خیلی خوشحالم. “

” واسه چی خوشحالی؟”

“معنیش اینه که تو یه دروغگو نیستی. “

فرانک خندید “توعمیقی توماس. بزرگ که شدی میخوای چی کاره شی؟”

 توماس با دست چپش دستگیره را چرخاند و در را باز کرد وگفت “ یه مرد. ” و رفت.

 

هوا گرگ ومیش که شد، پرتوماه رو لبه پنچره ها سایه انداخت. فرانک امیدوار شد بدون لیلی متانت شکننده ش تا مدتی ادامه یابد و گرفتارکابوس ها نشود. اما ما چه خر همیشه شب عرض وجود میکرد، هرگز تو روشنای روز سم نمیکوبید. مزه اسکاچ تو ترن، تو آبجوی ساعتهای بعد، مسئله ی خارج از روالی با خودش نداشت. خواب منصفانه و زود و تنها با تصویر یک انگشت پا یا شست دست؟ به سراغش آمد. امابعد از چند ساعت خواب بدون کابوس زدگی، با صدای چکاندن ماشه یک تفنگ بدون مهمات از خواب پرید. درجا نشست. به خلاء خیره شد. طرح مرد کوچک تو ترن را دید. کلاه لبه پهن فراموش نشدنیش تو روشنای قاب پنجره بود. فرانک دنبال لامپ کنارتخت گشت. پرتو لامپ همان مرد کوچک را در لباس گل وگشاد آشکار کرد.

“هی!توی لعنتی کی هستی!چی میخوای؟”

 فرانک از رو تخت بلند شدوبه طرف طرح مرد رفت. سه قدم که رفت، مرد لباس گشاد ناپدید شد. فرانک برگشت رو تخت. فکر کرد که خوابهای خاص درباره زنده ها خیلی بد و قابل مقایسه با کابوسهای قبلیش نبود. سگها و پرنده ها باقیمانده رفیقهاش را نمیخوردند، شبیه توهمی نبود که یک مرتبه نشسته رو نیمکت پارک باغ رز دیده بود. این یکی به نوعی مضحکه بود. درباره این نوع لباس پوشها چیزهائی شنیده بود، اما هیچوقت هیچ یک ازآنها را ندیده بود. اگر آنها نشانه هائی ازمردی بودند، اولنگ و مالیدن استادانه مقداری رنگ سفید را رو پیشانی و گونه هاش ترجیح میداد، البته همراه با دردست داشتن یک نیزه. اما لباس پف کرده پوشها رسم دیگری را برمیگزدیدند: شانه های پهن، کلاههای لبه پهن، زنجیرهای ساعت، شلوارهای پف کرده ی بالاآمده از مچهای تنگ جلوباسن تا سینه. این شیوه بیانیه ای کافی بود برای جلب توجه پلیسهای اغتشاش درهر ساحلی.

 ”لعنتی!“، فرانگ تعدادی کابوس پر ارواح تازه برای همراهیش نمی خواست. به علاوه این قضیه نشانه این بود که کابوسها سعی میکردند چیزی بهش بگویند. درباره خواهرش بود؟ نامه میگفت “اون مرده خواهد بود. “، یعنی او زنده است، اما مریض، خیلی مریض، و ظاهرا هیچکس هم نبود که کمکش کند. اگر نویسنده نامه، سارا، و رئیسش هم نمیتوانستند کمکش کنند، خواهرش بطور سراسیمه کننده ای می باید خیلی ازخانه دور باشد. پدر و مادرش مردند، یکی با بیماری ریوی، دیگری باضربه. پیداکردن پدربزرگ ومادربزرگ، سیلم و لنور. حتی اگرفرض کنیم که براشان جالب هم میبود، هیچ کدامشان قادربه مسافرت نبودند. ممکن هم هست به همین دلیل هیچ گلوله ساخت روسیه کله ش را نبرد، درحالیکه تمام دوستهای نزدیکش درآنجا کشته شدند. شاید هم زندگیش برای “سی” محفوظ مانده بود، تنها همین منصفانه بود، وظیفه اصلیش مراقبت ازخواهرش بوده، یک ازخود گذشتگی بدون سود یا بهره عاطفی. حتی پیش از راه افتادن سی فرانک نگهداریش میکرد. اولین کلمه ای که سی گفت “فرانک” بود. دو دندان بچه گیش که تو قوطی کبریت توآشپزخانه پنهان بود با تیله های دوران خوشبختیش و یک ساعت مچی شکسته تو ساحل رودخانه پیدا شده بود. تا فرانک مراقبت از او را قطع نکرده بود، سی از کمبودی رنج نمیبرد. فرانک وارد ارتش که شد تنها کاری که نمیتوانست انجام دهد پاک کردن اندوه یا سراسیمگی از چشمهای سی بود. فرانک سعی کرد به سی بگوید ارتش تنها راه حل است. لاتوس خفه کننده بود. فرانک و دو رفیقش را میکشت. همه شان موافقت کردند. خود را قانع کرد که سی سرحال میماند. وسی نماند…..

 آرلن ساکت خوابیده بود، بیلی برای سه تائی شان صبحانه آماده کرد.

“چی وقت نوبت کاریش تموم میشه؟”

 بیلی پنکیک توام باکره را تو یک ماهیتابه داغ ریخت و گفت:

“اون ازیازده تا هفت صبح کارمیکنه. به زودی بلن میشه، اما تاغروب بهش کاری ندارم. “

“چه طوراین قضیه عملیست؟”، فرانک کنجکاو بود. قوانین ومحل سکونتی که خانواده ها را آشفته میکرد، حسادت برانگیزنبود.

“توماس را پیاده به مدرسه که میبرم، دیرترمیرم توصف کارهای موقت، واسه این که من وتو میریم خرید. تا اون وقت تموم بهترین کارا رو میگیرن. باید ببینم چی کاری باقیمونده که من انتخاب کنم. اما اول خرید. تو انگار… »

“اینو نگو. “

بیلی بقیه ش را نگفت، زن فروشگاه گودویل هم اشاره ای نکرد. آنها را کنارمیز لباسهای تاخورده برد و به طاقچه کتها و ژاکتهای آویخته اشاره کرد. انتخاب سریع بود. هرتکه لباس تمیزبود. اطو وسایزبندی شده بود. حتی بوی صاحب قبلیش هم خفیف بود. فروشگاه اطاقی داشت که یک خانه به دوش یا خانواده ای محترم میتوانستند لباسهاشان راعوض کنند و یا لباس پاره ها را توسطل پرت کنند. لباس مناسب، فرانک به اندازه کافی احساس افتخارکرد که مدال نظامیش را از جیب شلوارش درآورد و رو جیب رو سینه ش چسباند.

بیلی گفت “اوکی،حالاکفش واسه بعضی مردای بزرگ. “تام مکان”،یا “فلورشایم” رو دوست داری؟”

“هیچکدومو. من نمیخوام برم رقص. کفش کار میخوام. “

“میخریم. پول به اندازه کافی داری؟”

” آره. “

 پلیس هم همین فکررا کرده بود. در ضمن جستجوی تصادفی بیرون فروشگاه، تنها جیبها را لمس کردند و نه داخل پوتین های کار را. از دو نفر که رو به دیوار و ایستانده بودند، چاقوی ضامن دار یکی و اسکناس یک دلاری دیگری را مصادره کردند. هرچهارنفردستهاشان را رو کاپوت پاترول پارک شده سرپیچ گذاشتند. افسرجوانترمتوجه مدال فرانک شد:

“کره؟”

“بله،آقا. “

” هی،دیک. اونا دامپزکن. “

” راستی؟”

” آره. نگا؟”

افسربه مدال خدمت فرانک اشاره کرد:

” برو بینم. گم شو، آشغالدونی!”

پلیس حوادث ارزش گفتگو نداشت، فرانک و بیلی با سکوت دورشدند. کنار یک فروشنده کنارخیابان وایستادند و سعی کردند یک کیف پول بخرند.

“توالان یه لباس مناسب پوشیدی،نمیتونی هی مثل بچه هاخم شی وکفشاتو وارسی کنی،یه بسته آدامس لازم داری. “

بیلی بازوی فرانک را فشارداد.

بیلی کیفهای روی ابزاررا امتحان کرد “چنده؟”

” بیست پنج سنت. “

“چی؟” یه لقمه نون نیست. پونزده سنت. “

فروشنده به مشتریها خیره شد “که چی؟کیفاآخرین قیمته. بخرین یابرین. “

بیلی بعد از خریدها تمام راه را تا رستوران بوکرز با فرانک پیاده رفت. به چهار چوب شیشه تکیه زدند، دست هم را فشردند وقول دادند که هم ببینند و ازهم جداشدند….

فرانک قهوه اش را نوشید و با گارسون زن پیشخوان لاسیدوازماکون گفت. زمانش رسید که سوارترن راهی مرزجنوب شود، ترن به طرف جورجیا وسی و چه کسی میدانست به کجای دیگر میبردش….