نیمه شب باز از سرما و حس یخ زدن از خواب بیدار شدم و اندکی هم از درد پا و کمر. کولر آبی سالن را مدتی خاموش کردم، اما بی فایده بود. سرما به صورتی غیرمترقبه از نوک سر تا کف پاهایم را تسخیر کرده بود. تغییر و تقویت پتو هم بیاثر بود. سرما تا بن استخوان هایم نفوذ می کرد. انگشتانم را به روی پوستم که میکشیدم در ظاهر گرم بود، اما در درون بدنم هیچ اتفاقی نیافته بود و سرما و یخبندان غوغا می کرد.
یاد دوران زندگی در آمریکا افتادم و اواسط اقامت در نیویورک. چند ماهی دم صبح که می شد یخ میزدم، به معنای مطلق کلمه. وضو که میگرفتم و به نماز صبح میایستادم لرز سراپای وجودم را میگرفت؛ دندانهایم به شدت به هم میخورد به گونهای که صدای آن بر قرائت حمد و سوره غلبه می کرد. لرزش بدن سکون لازم برای اقامه ی نماز و آرامش برای تمرکز را میگرفت. این لرزش گسترده تا بازگشت به رختخواب ادامه می یافت تا این که رویا چند پتو رویم می انداخت تا کم کم تق تق دندان ها و تکان استخوان ها کاهش پیدا می کرد.
آنجا این ماجرا با مقدماتی شروع شد، اما اوجش ناگهانی بود و غیرمنتظره. اما اینجا، در زندان هیچ حساب و کتابی در کار نیست. شهریور ماه بود که برای زدن واکسن سرماخوردگی و آنفلوآنزا به پزشک نمایندگی دائم ایران در سازمان ملل مراجعه کرده بودم. برادر شهید آوینی معاینهام کرد و آزمایش خون سادهای هم نوشت، در همان حد که در آمریکا در مطب پزشکان انجام میدهند. صبح فردا هنوز از آسانسور طبقه سی و دوم، جایی که دفتر خبرگزاری در آن قرار داشت بیرون نیامده بودم که صدای زنگ تلفن ناخودآگاه به سرعت گام هایم افزود و بعد هم مجبورم کرد با عجله به طرف در ورودی بدوم. تا کلید را داخل قفل بپیچانم و وارد شوم، سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حدسم این بود که شماره را اشتباهی گرفتهاند، چون این وقت صبح اندک کسی در آمریکا سحرخیز بود.
تا دستگاههای رایانه را روشن کردم و روزنامههای گوناگون را روی میز پهن، باز صدای زنگ تلفن بلند شد. دکتر آوینی بود. نگرانی در صدایش موج می زد. سلام نکرده و علیک نشنیده پرسید: ”خونریزی داری؟” با تعجب پاسخ دادم: ”خونریزی؟ نه!“ کوتاه نیامد، تکرار کرد: ”مطمئنی که خونریزی نداری، از جایی؟” باز پاسخ منفی بود. دست بردار نبود: ” تازگیها هیچ عمل جراحی بزرگی انجام ندادهای؟ در بیمارستان بستری نبودهای؟” دو ”نه” پشت سرهم تنها کلماتی بود که شنید. داشت کلافه ام می کرد. به هیچ وجه کوتاه نمیآمد. ”عمل جراحی کوچک چطور؟” بدون آن که جوابش را بدهم این بار من پرسشگر شدم: “آقای دکتر چی شده؟ دارید نگرانم میکنید. نه خونریزی دارم. نه عملی انجام دادهام، سالم سالم هستم… ”. حرفم را قطع کرد: ”دیشب میخواستم زنگ بزنم، نیمه شب. اما تا صبح اول وقت صبر کردم، نتیجه ی آزمایش خون شما اصلا خوب نیست. باید خونریزی داشته باشید، از یک جای بدن شما خون می رود!” باز برگشته بودیم سر نقطه ی اول. این بار با ذکر جزئیات، از تک تک اعضای بدن پرسید و خونریزی احتمالی آن ها. با نام بردن از اعضای داخلی شروع کرد و چون پاسخها همه منفی بود، عاقبت رسید به خونریزی لثه و دندان؛ در زمان زدن مسواک. جواب من به نگرانی های او این بود که ” آقای دکتر دهانم هم خونریزی ندارد. تازه مگر خونریزی زمان مسواک زدن میتواند این حد نگرانکننده باشد و اثرگذار بر روی آزمایش خون؟”
بی حوصله برای آن که بر این داستان نقطه پایانی بگذارم، در حالی که روزنامه وال استریت جورنال را ورق میزدم شوخی کنان گفتم: ”آقای دکتر مطمئن هستید که نتیجه ی آزمایشم، با دیگری اشتباه نشده است؟” معلوم بود که حسابی به او برخورده است، گمان نمی کرد که من آن چه در ایران امری رایج است به آمریکا تسری دهم. لحظه ای کوتاه آمد و با یک شاید گوشی را گذاشت. اما دقایقی بعد باز زنگ زد و اصرار کرد: ”شاید هم بد نباشد که آزمایش را تکرار کنیم و دامنه ی آن را گستردهتر. عصر بیا مطب”. مساله را جدی نگرفتم. حجم زیاد کار پشت گوش انداختن را به فراموشی هم کشاند. چند ماه بعد، اول حس سرما آمد و بعد لرزهای شدید دم صبح، آن زمان دکتر کپسول آهن نوشت و رویا هم مرا بست به انجیر خشک عربی که میگفتند خونساز است و تقویت کننده آهن بدن. در کنار آن هم ماست و برانی ماست و اسفناج.
تشدید لرزهای صبجگاهی این بار مرا برد به تهران. یاد آخرین باری افتادم که برای اهدای خون به هلال احمر رفته بودم، شاید هم یک آزمایش خونساده بود در بیمارستان پارس؛ بلوار کشاورز. در میانه ی گرفتن خون چشمانم سیاهی رفت و بی هوش شدم. درست مانند ماجرایی که چند هفته پیش برای مهتاب پیش آمده بود. بحث تالاسمی ماینور ارثی به میان آمد، لابد عامل انتقال هم من.
پارسال، با فرا رسیدن پاییز، باز سرما سراغم آمد و تمام بدنم را تسخیر کرد، آن هم در شرایطی که در بازداشتگاه اوین، چهار پنج ماه رنگ آفتاب ندیده بودم. بعد هم که اجازه ی هواخوری دارند، تا اواخر اسفندماه ۸۸ حداکثر میشد سه جلسه ی نیم ساعته پیاده روی بر روی پشت بام بند ۲۰۹. گاه هوا ابری بود و خورشید پشت آن، گاه هم به کلی ما را فراموش می کردند و برنامه ی هواخوری این یا آن سلول را! دائم ماجرای قیف و قیر و … تکرار می شد. عاقبت تجویز قرص آهن شروع شد، اما دیگر از انجیر و اسفناج و… در بازداشتگاه خبری نبود. بیماری که شدت گرفت، به ویژه در ناحیه دستها و پاها و همراه با خواب رفتگی بدن، دکتر بازداشتگاه حرف بیماری جدیدی را پیش کشید: ”سندرم دستکش”. علت دادن این نام به بیماری هم تمرکز سرما بود در این مناطق بدن . اما در اوین صحبتی از تالاسمی به میان نیامد. اما دو هفته پیش، پزشک داخلی رجایی شهر که به نتیجه ی آزمایش خون نگاه انداخت، این موضوع را مطرح کرد. او در پی درخواست من برای تجدید کپسول آهن و کلسیم تاکید کرد : ”چون تالاسمی ماینور داری، داروی کم خونی برایت مضر است، در کلیه رسوب میکند، به ویژه در این سن و سال”. حالاکه باز پائیز در راه است و اینجا هم فصل سرما زودتر شروع شده، لرزهای صبحگاهی هم بازگشته است.
صبح که یک دو ساعتی- در شرایط تعطیل هواخوری جهاد به مناسبت تعطیلی عیدفطر- به هواخوری عادی بند رفتم، مردد بودم که کدام یک از دو نیمکت را برگزینم. در سایه می نشستم سردم میشد، در آفتاب، خورشید میتابید به میان مغز سرم. در نهایت کتابها را برداشتم و به حسینیه بازگشتم. فضای هواخوری هم چندان جالب نبود که پاگیرم کند، حتی نیلوفرهایش نه آن گونه که نیما سروده و ناظری در نوار ”چشم به راه” این روزها در گوشم ترنم می کند؛ “… چشم در راهم…
در آن نوبت که می بندد دست نیلوفر، به پای سروکوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم….”
بیچاره تک بوتههای نیلوفر این هواخوری که نه باغبانی دارند و نه زندانیان حمایتگری. نیلوفرهای رنگیِ خودرو، اینجا و آنجا سرک می کشند. در باغچه ی بی آب و علف، کنار علفهای هرز روئیدهاند، نه شاخ و برگی بوده که بر آن ها بپیچند، نه نردهای که به آن آویزان شوند و نه حتی نخ شیرینی و ریسمان کمکی زندانیان برای خزیدن به سمت دیوار. روی زمین ماندهاند، بیآنکه فرصت دست درازی به این سو و آن سو داشته باشند و بهانهای برای قد کشیدن. اندکی بر روی زمین خزیدهاند، تک گلهایی دادهاند و منتظر سرمای پاییزند که در راه است.
به حسینیه که بازگشتم آنجا هم بحث سرما بود و سرماخوردگی. تعدادی معتقد بودند که باید شبها کولر را خاموش کرد، جمعی هم مخالف بودند. سرمازدگان بر ضرورت جابهجایی دهانه ی کولر تاکید میکردند. برخی هم به رهبری … رگ گردن کلفت کرده بودند که ”نمیشود که تابستان و در گرما دهانه ی کولر آن طرف باشد و با ملایم شدن هوا بپیچد به این سمت”. بین برخی هم شاخ و شانه کشیدن برای هم پیش آمد. یکی می گفت که ”اگر گرمم شد روشن میکنم”، دیگری صدایش را بالاتر می برد که ”اگر سردم شد خاموش میکنم!“ در پی ماجرای بحث و جدل های مداوم تلفن، همین یکی را کم داشتیم. در نهایت، با خروج یکی از حسینیه و کم آوردن دیگری، برخورد احساسی و لجبازانه به پایان رسید و راه حلی منطقی پیشنهاد شد: ”کولر از حدود ساعت چهار تا هشت صبح خاموش شود، در دیگر موارد هم بسته به دمای هوا، درجهاش کند یا تند می شود”.
تلفن اضافه عید فطر دامنهاش به روز شنبه هم کشیده شد، اما چون در اینجا همه چیز نباید ردیف باشد، چون جهنم که یک بار قیر نیست، یک بار قیف و یک بار… حال که وقت تلفن اضافه شده، خط و گوشی تلفن از کار افتاده است. در این وضعیت، رسول چنان بلند بلند با آن سوی خط صحبت می کرد و در حد دشت و صحرای ولایت که پاسدار بندها برای نجات گوش های خود با گرامی تماس گرفتند و مجوز زدن تلفن از بخش کارگری را به زندانیان سیاسی دادند. با طرح و تثبیت دو شرط این پیشنهاد را پذیرفتیم. اول این که تلفن مورد استفاده ی اهالی حسینیه ثابت باشد. دوم میزان مکالمه توسط هر فرد توسط خودمان ثبت شود، نه زندانیان عادی و لیست مربوطه هم در پایان مکالمه ها به نگهبانی ارائه شود؛- معلوم نیست که این چه نظارتی است و چه محدودیتی! این تعطیلی اجباری اگر برای مردم سفری همراه داشته و ترافیک مسیر برگشت، برای ما فرصت مطالعه ی بیشتر بوده و بازی شطرنج و تخمه شکستن و آخر شب بازی حکم در کازنیو سیدعلی.
در این میان، معلوم نشد که چه اختلافی بین قوای قضائیه و مجریه پیش آمده است که آزادی زندانیان آمریکایی- دست کم زن کوهنورد، سارا شورد - منتفی شد. در مقابل، حسین نورانی نژاد آزاد شد. او یک سال زندان خود را به طور کامل کشید، بدون آنکه مشمول عفو مشروط شود. در دادگاه بدوی برایش سه سال حبس بریده بودند که در تجدیدنظر این حکم شکست و شد یک سال.
هنوز یک ربع ساعت از آزادی حسین نگذشته بود که ارتباط تلفنی با او برقرار شد. مهدی داشت صحبت میکرد که من رسیدم. گوشی را به من داد، البته با این پیام به آن سوی خط که ”بیا با این پیرمرد صحبت کن”. من هم صدایم را عوض کردم در جهت واقعیتر شدن سن و سال مطرح شده. مکالمه کننده دائم نامم را می پرسید و حدسیاتش را می گفت. ذهنش رفته بود به سمت هم حزبی ها: ”سلام، چطوری آقای دکتر؟” … ”دکتر سلیمانی خوب هستید؟”. اما جز لحنی جدی که سلیمانی کیه؟ چیزی از این سمت خط نمیشنید! آخر سر مهدی داد زد که ”عیسی است”. نورانی نژاد تازه مرا شناخت. سلامی کرد و فوری گفت: “خوب ترکوندی!”. ظاهرا خبرهای خوب به ملت میرسد. هنوز از راه نرسیده، در قرنطینه خانوادگی و حزبی، کپسول اخبار یک ساله را دریافت کرده است.
این نگرانی وجود داشت که حسین را به دلیل اعتصاب غذا در بند ۳۵۰، پس از یک سال حبس کشیدن هم آزاد نکنند و به بهانهای نگاهش دارند تا به گونه ای در زمانی خاص با عفو ملوکانه ربطش دهند، هرچند که این عفو و تخفیف مجازات شامل ماها نمی شود. دیشب، در اخبار مواد بخشودگی و عفو را اعلام کردند اما بیش از آنکه مایه ی دل خوشی باشد، دست مایه ی تمسخر شد. ۴ مورد بخشودگی اعلام کردهاند، ۹ مورد استثنا… اگر مواردی هم شامل زندانیان سیاسی شده، مانند رضا خادمیان با گذاشتن وثیقههای سنگین همراه بوده است- یک میلیارد تومان که تنها هزینه کارشناسیاش میشود دو میلیون تومان. این هم شده است منبع درآمد جدیدی برای قوه قضائیه و موسسات مالی دور و بر نهادهای حکومتی.
در شرایطی که رسانه ملی خبری از صحبتهای کاسترو پخش نکرده بود، از صبح شروع کرد در بخش انگلیسی زیرنویس تکذیب آن را زدن، بدون آنکه ذکر کند چه بخشی از مصاحبه و خبر اشکال داشته است. نشستم برای دوستان نمونهای از این نوع تکذیبه را نقل کردن: ”موج تحولات فروپاشی شوروی و اروپای شرقی همه جا را فرا گرفته بود، هر روز کشوری اعلام استقلال میکرد، نوبت به جمهوری آذربایجان رسید، نقاط مرزی در عمل شده بودند محل تردد مردم دو کشور، به صورت رسمی و غیررسمی، از راه های آبی یا خشکی. از آن سو به ارس میزدند و برای این که یخ نزنند تا خرخره دکا می نوشیدند. به خاک جمهوری اسلامی که وارد می شدند فریاد الله اکبر ، الله اکبر سر می دادند!
از این سو، نوحه خوان و روحانی بود که برای تبلیغ عازم میشد یا خود را دعوت می کرد برای جذب بیدینان دیروز و مسلمانان داغ و پرجنبوجوش امروز. از این سو سوغات اجناس غربی بود و شیرینی و آجیل ایرانی و آذری، از آن سو ره آورد کریستال و کولر گازی و… در این بین خبر رسید که یک هیات روحانی- تبلیغی با دو کامیون پر از کولر گازی به آذربایجان شرقی بازگشته اند، از مرز اردبیل، بیله سوار و… خبر که کار شد، از دفتر رهبری، بیت آیتالله خامنهای، پیام رسید که خبر تکذیب شود. من معاون خبر بودم و رضا مسوول شهرستان ها. بر درست و دقیق بودن خبر تاکید داشت و بچههای گروه سیاسی تحت فشار برای انتشار تکذبیه. پیغام دادیم که همینطوری که نمی شود کل خبر را تکذیب کرد، باید اعلام کنید چه بخشی از خبر درست است و چه جزیی از آن غلط. مثلا بگوئید دوکامیون نبوده یک کامیون بوده؛ کولر گازی نبوده. کولر آبی بوده یا محموله ای دیگر. این کش مکش در آن مقطع به نفع ما تمام شد، اما در بلندمدت زیر آب همه ی ما را زدند. در نهایت شد مایه ی خشم رهبری و علت کینه ی مسؤولان بیت آیتالله خامنهای از یک گروه حرفهای متمرد در خبرگزاری جمهوری اسلامی ( ایرنا)
با توجه به این مساله و چنین پیشینههای خبری، قرار شد که بیانیه ی ما کماکان مورد استفاده قرار گیرد!
ظهر روز یکشنبه ۲۱/۶/۸۹ ساعت ۳۰ :۱۲ هواخوری جهاد، بند۳ کارگری رجایی شهر