در حالیکه با خواندن مقاله ای از یکی هموطنان ایرانی ام درباره خاطرات انقلاب چشمانم را اذیت می کردم، با خودم گفتم: “باید چیزی بنویسم”. می خواندم که نوشته است که به اعتقاد او یک عده متعصی مذهبی، با نیت شرورانه شان، رویای ابدی مردمانی بزرگ را دزدیده اند. از خود پرسیدم اگر “مردم” و نه متعصبان، کنترل انقلابشان را بدست خودشان گرفته بودن، کشور امروز چگونه بود.
این سووال را یک بار دیگر از خودم پرسیدم، این سووال را چند جور مختلف مطرح کردم و جواب همواره یکی بود: سکوت، سکوتی طولانی و عمیق و از سر حسرت. معنایش این نیست که من پاسخ سووال را نمی دانستم. پاسخ را می دانم. یا دستکم فکر می کنم که می دانم. اما احساس تلخ شرمساری بود که کلمات را مدفون کرده بود. یکی از شعرا و فعالان سیاسی چپ، یکی دیگر از روشنفکران قدیمی ایرانی در تبعید، می گوید: “احتمالا از گرسنگی می مردیم یا آنقدر می کشتیم که پل پوت و خمر های سرخ در مقابل ما شرمنده می شدند”. او صحنه های هرج و مرج ایران در سال 1979 را به یاد می آورد و با صداقت درباره اینکه اگر قدرت به دستشان می افتاد صحبت می کند که چگونه او، تفکرات ماتریالیستی اش و انقلابیون بی خدا با شهروندان خداترس شان رفتار می کردند.
از خودم می پرسم مجاهدین خلق چه می کردند؟ آنها که تنها مخالفان مسلح جمهوری اسلامی تا به امروز هستند، با دیگران چه رفتاری می کردند؟ مسلما این را نخواهیم فهمید. اما این را می دانیم که آنها در تجارت نفرت تا چه حد مهارت دارند؛ به محض اینکه از قدرت کنار رفتند، صدها نفر از رقبایشان را به قتل رساندند که این شامل رئیس قوه قضائیه، رئیس جمهوروقت و نخست وزیرش می شود؛ ما می دانیم که آنها به ارتش صدام حسین پیوستند و در مقابل کشور خودشان جنگیدند.
پس آیا ناجی دیگری برای کشور خوب ما می ماند؟ حزب توده که از سوی شوروی حمایت می شد و جزو وفاداران شوروی بود، ارتش سرخ را یا آغوش باز پذیرا می شد. یا سلطنت طلبان که شب های طولانی را در رویای یک کودتای آمریکایی دیگر و پیروزی و بازگشت اعلیحضرت بی رحمشان به صبح می رسانند.
باز از خودم می پرسم، پس آن کسانی که نماینده “مردم” هستند و بعضی از ما دائما از آنها صحبت می کنیم، چه کسانی هستند؟ کجا هستند کسانی که لیاقت این را دارند که صاحب واقعی انقلاب باشند؟ نه یک مشت آدم هایی که انقلاب را از مردم دزدیده اند. بیایید واقع بین باشیم: مردم از راست مذهبی بودند تا چپ بی خدا. انهایی که دستور دادند، آنهایی که دستور اعدام ها را اجرا کردند، آنهایی که بمب درست کردند، آنهایی که تکه تکه شدند، آنهایی که اسامی را در رادیو خواندند، آنهایی که گوش دادند و بی تفاوت گذشتند، آنهایی که خدا را می پرستیدند، آنهایی که بهتان زدند، آنهایی که موی زنان را به مسئله امنیتی تبدیل کردند، آنهایی که برای ارتقا شغل، ریششان را بلند کردند، آنهایی که دروغ گفتند، آنهایی که رشوه دادند، آنهایی که انگ خوردند، آنهایی که مورد نفرت واقع شدند، آنهایی که هنوز هم انگ می زنند و نفرت دارند، آنها مردم بودند و خواهند بود.
بله، انقلاب سال 1979 ایران، انقلاب من نبود. وقتی انقلاب شد، من بدنیا نیامده بودم. اما من هم مثل پدر و مادرم- ومسلما بیش از کسانی که همان موقع به لندن و لس آنجلس رفتند، با عواقب آن درگیر بودم. من دوران کودکی،نوجوانی، جوانی و اوایل بیست سالگی ام را در جمهوری اسلامی ایران گذراندم. و از آن پشیمان نیستم. بدون شک خیلی چیزها راضی کننده نبود، بعضی وقت ها زندگی سخت و حتی وحشتناک می شد. باید بگویم که ما نه ثروتمند بودیم و نه رابطه ای داشتیم که از آن بهره برداری کنیم و نه مذهبی بودیم.
بعضی از هموطنان در تبعیدم تلاش می کنند که زندگی شان را چیزی شبیه به جهنم تصویر کنند. شاید این ریشه در تجربه شخصی شان دارد. آنها هم رنج کشیده اند؛ اما “مردمی” که شاه را ساقط کردند هم در رنج بودند. و اگر به دنبال مقصر بگردیم، این خشم و جدایی تلخ، تسلا پیدا می کند. پس تا زمانی که ما نتوانیم انقلاب و عواقب آن را –چه خوب، چه بد- بعنوان واقعیت بپذیریم، تا زمانی که نتوانیم نقشی که هر کداممان بازی کردیم و می کنیم را دریابیم، تلاش بی نتیجه ما برای یافتن مقصر ادامه خواهد داشت. و همچنان نتیجه اش انتظار برای یک منجی است.
بسیاری از بزرگ تر هایی که در زندگی من نقش داشتند، دنیا را به دو شکل می دیدند: “خیر” در مقابل “شر”، “ما” در مقابل “آنها”؛ آنها هنز گذشته را سیاه و سفید می بینند. ما، نسل فرزندان انقلاب، باید افق دیدمان را باز کنیم تا نسل بعدی ایران بتواند زندگی را رنگارنگ تر ببیند.
منبع: گاردین 22 ژانویه