اولیس/ داستان خارجی - جان گالسوُرثی، ترجمهی مانی خوبان:
“سپس آخرین، اولین خواهد بود و اولین، آخرین.”
- اِنجیل -
در آن ساعت شش غروب اتاقِ تاریکی شده بود، وقتی که تنها چراغ مطالعهی گردسوز زیر سایهی سبزاش میگذاشت تا لکههای سایه روشنی از نور بر فرش ترُکی بیفتد؛ و برَ روی جلد کتابهایی که از قفسه ها بیرون کشیده شده بودند، و بر روی صفحات بازشدهی کتابی که انتخاب شده بود؛ بر روی رنگ آبی و طلایی سیرِ سرویس فنجانهای قهوهی روی یک چهارپایهی قدیمی با نقوشی شرقی. در این وقت زمستان واقعا ظلمانی مینمود، با پرده هایی کشیده شده، با ردیفهای بسیاری از کتابهای چرم پیچ شده، با دیوار ها و سقفی که با چوب بلوط تخته کوبی شده بودند. و همچنین بسیار بزرگ که آن لکههای نورانی در برابر نور آتشی که او در مقابل آن نشسته بود به روشناییهای یک آبادی در دوردستها میمانست. اما این چیزی بود که کیث دارانت دوست میداشت، پس از روز کاری اش- مطالعهی سخت مورد هایش با طلوع خورشید و داد و بیدادها و کشمکشهای عصبی همان روز در دادگاه؛ وقت استراحت همیشگیاش بود، این دو ساعت قبل از شام، با کتابها، قهوه، پیپ، و گاهی همراه با چُرتکی. با کفشهای راحتی قرمزرنگ ترکی و کت مخملی قهوه ای قدیمی اش، پوششاش برای آن ظلمت و تحدید نور ملتهب بیش از حد کامل بود. یک نقاش میتوانست حریصانه از آن چهرهی صریح، زردفام، با ابروهای در هم پیچیده بر بالای چشمان اش، که سخت میتوان گفت به رنگ خاکستری یا قهوه ای، موهای تیرهی جوگندمی که هنوز پُر پشت اند علیرغم ساعات متوالی از روز که کلاه گیس وکلا را بر سر دارد بهره برداری کند. مادامی که آنجا بود به ندرت درباره کاراش فکر میکرد، و با آرامشی حاصل شده از تجربه، تمام تنش ها و فشارهای عصبی آن دقیق شدن ها بر رشتههای چند گانهی استدلالات و شواهدی که منتظربودند تا گره شان گشوده شود را دور میریخت، کاری عمیقا جذاب، به عنوان یک قاعده، برای هوش ناب اش، آموزش دیده برای رد غریزی تقریبا تمامی آنها به غیر از موارد حیاتی، و برای گزینش آنچه که قانونا حیاتی بود از میان انبوه جزئیات تاکتیکی و انسانی درهم پیچیده که بر مداقه و رسیگی او آشکار میگشت؛ اما هنوز هم گاهی ملال آور و خسته کننده بود. بطور مثال امروز، وقتی که به موکلاش برای شهادت کذب مشکوک شده بود و تقریبا متقاعد شده بود تا خلاصهی دفاع خوانده را کنار بگذارد از آن موارد بود. از همان ابتدا از آن یاروی بیحال سفید روی، با آن جوابهای متغیر و عصبی اش، و آن چشمهای دائما متحیراش خوشش نمی آمد- از آن تیپ آدمهایی که در این روزهای تساهلهای ریاکارانه و بشردوستیهای سست مایه بسیار بچشم میخورند؛ خوب نیست، خوب نیست!
از میان سه کتابی که بیرون آورده بود، یک کتاب از وُلتر – آن شیفتگی غریبی که آن فرانسوی داشته، برای تمام کنایات ویرانگراش!- و یک جلد از سفرهای برتون، و کتاب هزار و یک شب جدید، استیونسون، روی آخری خیمه زده بود. در آن غروب نیاز به چیزی تسکین بخش تر را حس میکرد، نیاز به فراغت از فکرها از هر نوع اش. دادگاه پر ازدحامی بود، اختناق آور؛ هوای، نرم جنوب غربگان،همچنان که سوی خانه قدم برمی داشته، با رطوبتی که میآمد انباشته میشد، هیچ کیفیتی از سرزندگی در آن نبود؛ احساس رِخوت، خستگی، حتی زودرنجی به او دست داد و برای اولین بار تنهایی و غمزدگی خانهاش غریب و دور از تسلی مینمود.
پس از کم کردن شعلهی چراغ، روی خود را سمت آتش چرخاند. شاید بتواند قبل از آن شام خسته کنندهی خانهی تالسون ها خوابی داشته باشد. آرزو کرد ایکاش تعتیلات بود و میسی از مدرسه باز میگشت. سالیان دراز بیوه مرد باقی مانده بود، روح و روش یک زن را در اطراف خود از دست داده بود؛ با این حال امشب خواهشی صادقانه برای همصحبتی با دختراش داشت. دخترک با آن گیرایی سریع و چشمان سیاه روشن اش. عجیب است که چه نیاز ابدی ای بعضی مردها به زنها دارند! برادرش لارنس – الکلی- همیشه در میان زنان – آفت نیروی اراده! مردی به ته خط رسیده؛ محتاج نان شب؛ پاشنهی کفش استعدادهایش به کُل ساییده شده؛ اما شاید برخی فکر کرده باشند که آن رگ اسکاتلندیاش به دادش برسد؛ با این حال وقتی یک اسکاتلندی سقوط میکند چه کسی میتواند سریعتر از آنها باشد؟ عجیب است که چطور خون مادریاش تاثیر متفاوتی در دو پسراش داشته است. خود او همیشه احساس کرده تمام موفقیتاش را مدیون این رگ اسکاتلندیست.
خط تفکراتاش پس از تماس با گذشته سمت مسئله ای مهم که وجدان قانون مداراش را آزار میداد منحرف شد. هیچ تزلزلی در انگاشت همه چیز دانیاش نداشت، اما به هیچ طریق نمی توانست اطمینان یابد که مشورت درستی داده باشد. خب! بدون آن قدرت تصمیم گیری و ثابت قدم بودن علیرغم شبهه، یک فرد هرگز نمی تواند جایگاهش را در کانون وکلا حفظ کند، جایگاهش را هیچ کجا نمی تواند حفظ کند. هرچه بیشتر دوام میآورد یقین بیشتری از نیاز اساسی به تصمیمات قطعی و مردانه در تمام امور زندگی حاصل میکرد. یک کلمه و بعد ضربه – و اصلا اول ضربه ! شک، درنگ، احساسی بودن جفتک اندازی ها و بالاآوردنهای خاص این سن و سال غروب و زوال است - ! از عمق چاه وجوداش لبخندی قلیان کرد و در چهرهی مطبوعاش ظاهر شد که تقریبا شیطانی بود- بازی ها و نیرنگهای نور آتش فراوان است! و لبخند دوباره در خواب آلودگی محض فروکش کرد؛ خوابید….
ناگهان از خواب پرید، با احساس کردن چیزی بیرونی و در فراسوی نور، و بدون آنکه سرش را بگرداند گفت: چی بود؟ صدایی آمد انگار کسی نَفَساش را ربوده باشد. شعلهی چراغ را بیشتر کرد.
کی اونجاست؟
صدایی از کنار در جواب داد:
“کسی نیست منم لاری.”
چیزی در لحن صدا، یا شاید دفعتا اینگونه از خواب بیدار شدن، او را به لرزه انداخت. گفت:
“خواب بودم. بیا تو”
بلند نشدن اش، یا اینکه حتی سراش را نچرخاند توجه برانگیز بود، حلا که حتی میدانست چه کسی بوده است، اما صبر کرد چشمان نیمه بازاش روی آتش خشکیده بود، تا برادراش پیش آید. دیداری از سوی لارنس، سلامی بی طمع نبود. میتوانست صدای نفسهای او را بشنود، بعد بوی گند نفسهایش را. چرا این آدم حداقل موقعی که اینجا میاد نمی تونه پرهیز کنه! بسیار بچه خو و کاملا فاقد حس موقعیت شناسی یا بایستگی در رفتار است! با صراحت گفت:
“خب، لاری، موضوع چیه؟”
همیشه چیزی بود. گاهی اوقات از قدرت این حس قیمومیت تعجب میکرد که هنوز او را در مقابل مشکلات شکیبا نگه داشته بود، و باعث میشد در برابر درخواستهای برادرش سر فرود آورد؛ شاید فقط نوعی کشش “خونی” باشد، حس وفاداری احمقانه به خویشان و آشنایان؛ صفتی از زمانهای گذشته که قضاوت و نیمی از غرایضاش گواعی میدادند که ضعف است اما چه چیز، علیرغم تمام اینها، او را نسبت به این آدم پریشان ملتزم میساخت؟ آیا مست بود، که باعث میشد آنجا کنار در دزدکی بایستد؟ با لحنی ملایم تر گفت:
“چرا نمی آی اینجا بشینی؟”
داشت نزدیک میشد، بر حذر از نور، از کنار دیوار میآمد درست در ورای تابش نور چراغ، پاهایش تا کمر درون نور بود، اما چهرهاش در سایه از ریخت افتاده بود، همچون چهرهی شبح ای تیره.
“مریض شدی مرد؟”
هنوز پاسخی نبود، به جز تکانی از جانب آن سر، و جابجاشدن رو به بالای دستی، بیرون از نور، به سمت آن پیشانی شبح وار در زیر موهای ژولیده. بوی دهان تند تر شده بود؛ کیث با خود اندیشید:
“واقعا مسته. برای سرپیشخدمت باید جالب باشه! اگه نتونه درست رفتار کنه –”
آن هیکلِ مقابل دیوار آهی کشید – چنان صاداقانه از عمق جان خمیدهاش که کیث با اضطرابی خاص از اینکه هنوز علت این سکوت وَهم انگیز را عمیقا درنیافته است گوش به زنگ بود. برخواست، پشت به آتش، با بیرحمی ای زاییدهی خشم نه از پیش طراحی شده:
“موضوع چیه مرد؟ مرتکب جنایت شدی که اونجا مثل یه ماهی لال وایسادی؟”
برای لحظه ای هیچ پاسخی نبود، حتی صدای نفس هم نمی آمد؛ بعد فقط این نجوا صادر شد:
“بله.”
اما حس ناباوری که در لحظات فاجعه بسیار به داد آدم میرسد کیث را قادر ساخت تا قاطعانه بگوید:
“خدای من! باز زیادی زهرماری خوردی!”
اما این حس ناگهان جای خود را به دلهره ای کشنده داد.
“منظورت چیه؟ بیا اینجا، بیا اینجا تا بتونم ببینمت. چه مرگته لاری؟”
برادرش با چرخشی ناگهانی و غوص به درون روشنایی، حفاظ سایه را ترک کرد، و به درون صندلی ای در دایره نور فرو رفت. ودوباره آهی دراز و شکسته از عمق جاناش گریخت.
“هیچ مرگم نیست کیث! راستشو گفتم!”
کیث سریعا به جلو گام برداشت و در چهرهی برادراش خیره شد؛ و درجا متوجه شد که درست بوده است. هیچ کس نمی تواند آن نگاه متحیر وحشت زده را در چشمان او جَعل کند، گویی دیگر این چشمها هرگز دوباره با این چهره که بدان تعلق دارند کنار نخواهند آمد. دیدنشان قلب را میفشرد- تنها بدبختی واقعی همچون نگاهی را ایجاد میکرد. بعد آن ترحم ناگهانی جای خود را به سردرگمی ای عضبناک داد.
“قَسَمت میدم به خدا این پرت و پلاها چیه داری میگی؟”
البته لازم به ذکر است که صدایش را پایین آورد، همچنین به سمت در رفت تا از بسته بودن آن مطمئن شود. لارنس صندلیاش را جلو کشیده بود و بر روی آتش چون جَنین مچاله شده خیمه زده بود – جسمی نحیف، خسته، با استخوانهای گونهی بالا کشیده با چشمهای آبی در قعر صورت، و موهای مواج و آشفته، صورتی که هنوز زیبایی خاصی داشت. کیث دستی بر آن شانهی خمیده گذاشت و گفت:
“بیخیال لاری! خودتو جمع کن و اغراق رو بذار کنار.”
“راسته؛ دارم بهت میگم؛ من یه مرد رو کشتم.”
خشونت پرسروصدای آن طغیان همچون ریزش ناگهانی از دوش عمل کرد. مردک را چه شده – که این کلمات را فریاد میزند! اما ناگهان لارنس دستهایش را بلند کرد و خشم درون مشتهایش را فشرد. این حرکت بقدری درناک بود که لرزشی را از صورت کیث بیرون کشید.
گفت، “برای چی اینجا اومدی، اینو بهم بگو؟”
صورت لاری بعضی وقتها غریب و رازآلود بود، و آن مظاهر عجیب بر صورتاش نشسته بود.
“به کی غیر از تو باید میگفتم، اومدم اینجا که بدونم چه خاکی باید به سرم بریزم کیث؟ خودموتسلیم کنم یا نه؟”
در همچون بروز ناگهانی آزمایش توانایی اش، کیث انقباض ناگهانی ای را در قلباش احساس کرد. حالا همهی اینها همانطور که نشان میداد واقعی بود؟ اما بسیار آهسته گفت:
“فقط اینو بهم بگو- چطور اتافاق افتاد، منظورم این- این قضیه؟”
این سوال کابوس وهم آلود، تیره و تار و مخوف را به واقعیت گره زد.
“کی اتفاق افتاد؟”
“دیشب.”
در چهرهی لارنس چیزی بودـ قبلا هم همیشه بوده- شبیه به معصومیت کودکانه. حتی یک لحظه هم در دادگاه دوام نمی آورد! کیث گفت:
“چطور؟ کجا؟ بهتره که درست از اولش برام تعریف کنی. این قهوه رو بخور؛ ذهنت رو صاف میکنه.”
لارنس فنجان کوچک آبی را برداشت و قهوهاش را خشکاند.
گفت: “آره، داستان این شکلیه کیث. یه دختره س که الان چند ماهی میشه میشناسمش-”
زن! و کیث از بین دندانهایش گفت: “خوب؟”
“پدرش یه لهستانی بود که اینجا مُرد وقتی دختره شونزده سالش بود، و اونو تنهای تنها گذاشت. یه مرد، یه سگ دورگهی آمریکایی، که وِیلمن صداش میکنن، که توی همون خونه زندگی میکرده باهاش ازدواج میکنه، یا وانمود میکنه که—دختره خیلی خوشگله کیث—یارو دختره رو با یه بچهی شش ماه و یکی دیگه که هنوز تو راهه رها میکنه. بچهی تو شکمش مرد، خودش هم کم مونده بوده بمیره. داشت با گرسنگی دست و پنجره نرم میرکرد که یکی دیگه پیدا میشه و باهاش ازواج میکنه. دو سال با دومی زندگی میکنه تا اینکه دوباره ویلمن سروکله ش پیدا میشه و مجبورش میکنه تا دوباره برگرده پیش اون. حیوون عادت داشت کتکش بزنه و سرتاپا سیاه و کبودش کنه، سرِ هیچ و پوچ. بعد دوباره دختره رو ترک میکنه. وقتی با دختره آشنا شدم بچهی اولش رو هم از دست داده بود و منتظر بود تا هرکسی که سر راهش شبز شد باهاش بره.
ناگهان لاری سر بلند کرد و در چهرهی کیث نگریست.
اما من تا حالا دختری به شیرینی، نه، بهتره بگم به واقعی مثل اون ملاقات نکردم، قسم میخورم. زن! الان باید فقط بیست سالش باشه! دیشب وقتی رفتم پیشش، اون سگ پست فطرت- اون ویلمنه- دوباره پیداش کرده بود؛ بعد اومد سراغ من، گردن کلفتی میکرد لات بازی در میآورد—اینجا رو ببین! “– جای یک کبودی را روی پیشانیاش نشان داد—” گردنشو دو دستی چسبیده بود، و وقتی که ولش کردم
“آره؟”
“مرده بود. اصلا نمی دونستم تا بعدش که دیدم دختره هنوز بالای سرش ایستاده، فهمیدم.”
دوباره آن حرکت را انجام داد- مشتهایش را میفشرد.
کیث با صدایی سنگین گفت:
“بعدش چیکار کردی؟”
مدت زیادی کنارش نشستیم. بعد روی کول ام تا پایین خیابون حملش کردم، تا بعد یه پیچ رفتم توی یه گذرگاه طاقدار.
“چقدر دور؟”
“نزدیک پنجاه یارد.”
“کسی هم بود-کسی دید؟”
“نه.”
“چه ساعتی؟”
“سه”
“بعدش؟”
“برگشتم پیش دختره.”
“آخه برای چی؟”
“تنها بود، ترسیده بود؛ منم همینطور کیث.”
“این جایی که گفتی کجاس؟”
“چهل و دو، خیبان بارو، سوهو.”
“و اون گذرگاه؟”
“گوشهی خیابان گلو.”
“وای خدا! چرا- تو روزنامهها دیدمش!”
روزنامهای که روی میز مطالعهاش قرار داشت را قاپید، کیث دوباره آن پاراگراف را میخواند:
“امروز جسد مردی در گذرگاه طاقدار خیابان گلو، واقع در سوهو یافت شد. ازعلائم دور گردن سوءظنهای جدی ای مبنی بر قتل عمد لحاظ گردیده است. شواهد حاکیست که جسد مورد دستبرد واقع شده، بنابراین هیچ مدرکی در راستای کشف هویت یافت نشده است.”
قضیه واقعا جدی بود، قتل عمد! برادر خوداش! برگشت و گفت:
“تو روزنامه ها در موردش خوندی و خیالبافی کردی. میفهمی- خیابافی کردی!
جوابی آرزومندانه از پی آمد.
“ایکاش اینطور بود، کیث، ایکاش!”
به نوبهی خود کیث اینبار نزدیک بود مشتهایش را بفشارد.
“چیزی هم برداشتی از – جسد؟”
“موقعی که گلاویز شده بودیم این افتاد.”
پاکتی خالی که مهر باطلهی پست آمریکای جنوبی را خورده بود و این آدرس روی آن بود:
پاتریک ویلمن، هتل سیمون، خیابان فاریر، لندن.
کیث دوباره با آن فشاری که روی قلباش بود گفت:
“بندازش توی آتیش.”
بعد ناگهان خم شد تا آنرا از درون آتش بیرون بکشد. با آن دستور- خودش را به کمک این میشناسوند- با این- اما پاکت را از آتش بیرون نکشید. کاغذ سیاه شد، جمع شد، ناپدید شد. و بار دیگر کیث گفت:
“راستشو بگو چی باعث شد بیای اینجا و اینا رو بهم بگی؟”
“تو در مرود این چیزا میدونی. من نمی خواستم بکشمش. من عاشق دختره م. چیکار باید میکردم کیث؟”
ساده لوح! چقدر ساده لوح! بپرسه که چیکار باید کنه! لاریه دیگه! کیث گفت:
“میگی کسی تو رو ندیده؟”
“خیابون تاریکیه. کسی اون دور و برا نبود.”
“بار دوم دختره رو کی ترک کردی؟”
“نزدیکای ساعت هفت.”
“کجا رفتی؟”
“به اتاقم.”
“تو خیابون فیتزروی؟”
“آره.”
“کسی متوجه ورودت شد؟”
“نه.”
“از اون موقع چیکار میکردی؟”
“همونجا نشسته بودم.”
“اونجا نشسته بودی؟”
“نه.”
“بیرون نرفتی؟”
“نه.”
“دختره رو دوباره ندیدی؟”
“نه.”
“خبر نداری بعدش دختره چی شد؟”
“نه.”
“احتمال داره تو رو لو بده؟”
“هرگز.”
“ممکنه خودشو وا بده- هیستری؟”
“نه.”
“کی از رابطهی تو با دختره خبر داره؟”
“هیچکس.”
“هیچکس؟”
“نمیدونم کی باید خبر داشته باشه کیث.”
“کسی تو رو موقع وارد شدن به خونهش دید، وقتی اولش رفتی پیش اون؟”
“نه.تو طبقهی همکف زندگی میکنه. کلید داشتم.”
“بدشون به من. چیز دیگه ای داری که تو رو به دختره ربط بده؟”
“هیچی.”
“تو اتاقت؟”
“نه.”
“هیچ عکسی. هیچ نامهای؟”
“نه.”
“دقت کن.”
“هیچی.”
“بار دوم کسی تو رو ندید وقتی رفتی پیشش؟”
“نه.”
“کسی موقع صبح وقتی داشتی از پیشش میاومدی تو روندید؟”
“نه.”
“خوش شانس بودی. بشین مرد. باید فکر کنم.”
فکر! فکری به حال این چیز نفرین شده- چیزی بسیار دور از هر فکر، هر عقیده. آما نتوانست فکر کند. هیچ فکر منسجمی شکل نخواهد گرفت. پس دوباره شروع کرد:
“اولین بار بود که بعد از مراجعتش رفته بود سراغ دختره؟”
“آره.”
“دختره اینطور بهت گفته؟”
“آره.”
“از کجا فهمیده بود دختره کجا زندگی میکنه؟”
“نمیدونم.”
“چقدر مست بودی؟”
“مست نبودم.”
“چقدر خورده بودی؟”
“فقط دو بطری کلارت-هیچی نبود.”
“گفتی قصد کشتنشو نداشتی؟”
“نه- خدا شاهده!”
“تا اینجا بد نیست.”
“چی باعث شد گذرگاه رو انتخاب کنی؟”
“اولین جای تاریکی بود که دیدم.”
“چهره ش طوری بود که انگار خفه شده؟”
“نمیدونم!”
“بود یا نه؟”
“آره.”
“خیلی بی ریخت شده بود؟”
“آره.”
“نگاه کردی ببینی اثری روی لباساش جا گذاشته باشی؟”
“نه.”
“چرا نه؟ وای خدا! اگه نگاه کرده بودی!”
“گفتی قیافهش دگرگون شده بود. میشد شناسایش کرد؟”
“نمیدونم.”
“آخرین باری که کنار هم زندگی میکردن- کجا بوده؟”
“زیاد مطمئن نیستم.پیملیکو، فکر کنم.”
“سوهو نبوده؟”
“نه.”
“چقدر توی این خونهی سوهو بودن؟”
“نزدیک یه سال.”
“همیشه توی یه اتاق اقامت داشتن؟”
“آره.”
“کسی توی اون خونه یا اون خیابون هست که احتمال داشته باشه دختره رو به عنوان همسر اون بشناسه؟”
“فکر نکنم.”
“چی کاره بود؟”
“باید بگم که احتمالا یه زورگیر حرفهای بوده.”
“پس بیشتر وقتها خارج از کشور بوده؟”
“آره.”
“خبر داری برای پلیس شناخته شده بوده یا نه؟”
“همچین چیزی نشنیدم.”
“حالا گوش بده لاری. وقتی از اینجا رفتی مستقیم برو خونه ت، و تا وقتیکه نیومدم سراغت تا فردا صبح بیرون نرو. قول بده!”
“قول میدم.”
“یه قرار شام دارم. براش یه چاره پیدا میکنم. دیگه زهرماری نخور. با کسی حرف نزن! خودتو جمع و جور کن.”
“بیشتر از اونی که بتونی بهم کمک کنی خودتو به خطر ننداز کیث!”
آن صورت رنگ پریده، آن چشمها، آن دستهای لرزان! با تلخی و سوزشی از روی ترحم در میانهی تمام آن آشفتگی خشم و طغیان، و ترس، و انزجار کیث دستی بر شانهی برادرش نهاد، و گفت:
“جرات داشته باش!”
ناگهان با خود اندیشید: “خدای من! جرات! اینو باید برای خودم طلب میکردم!”
…
(ادامه دارد)
دربارهی نویسنده:
جان گالسورثی نویسنده و نمایشنامهنویس انگلیسی در سال ۱۸۶۷ متولد شد. اولین اثر برجستهی او جاسیلن بود که در سال ۱۸۹۸ منتشرشد. آثار مهم دیگر او بعد از این اثر عبارتند از: خانهی روستایی، برادری، گل تیره، مزد ناچیز، سرزمینهای آزاد، آن طرف، پنج داستان، یک مرد مقدس، پابرهنه، دنیای کاخ و اجاره داده میشود. او موفق شد در ۱۹۳۲، جایزهی نوبل ادبیات را از آن خود کند.