مراوده با جهان مرده

طاهره بارئی
طاهره بارئی

» نگاهی به داستان "انتری که لوطی‌اش مرده بود"

 

آینه در آینه/ نگاه: داستان با سکوت غیرمترقبه و ادامه دار لوطی شروع میشود که اسمش هر اسمی نیست، بلکه” لوطی جهان” است. این سکوت نگران کننده، “مخمل”، انتری را که “ در پس آینه طوطی صفتش ” داشته اند به فکر فرو می برد.

 

خواب بلند و سکوت نگران کننده لوطی جهان:

“شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت این بلوط خوابیده بود. اما هر چه خسته هم که باشد نباید تا این وقت روز از جایش جنب نخورد واز سرو صدای آنهمه کامیون که از جاده میگذشت وآنهمه داد وفریاد زغال کش هائی که افتاده بودند تودشت و پشت سرهم بلوط ها را می سوزاندند و زغال می کردند بیدار نشود.”

 

ترس مخمل:

“به ناگهان وحشت تنهائی پر شکنجه ای درونش را گاز گرفت. تنهائی را حس کرد.لوطیش برایش حالت همان کنده بلوط را پیدا کرده بود. شستش باخبر شد که او در آن دشت گل و گشاد تنهاست و هیچکس را نمی شناسد. دایم این سو و آن سو تکان می خورد و دور خودش می چرخید. بعد ایستاد و به آدم هائی که دورادور دشت پای دودهائی که به آسمان می رفت در تکاپو بودند نگاه کرد. آنوقت بیشتر ترسید.”

 

مخمل رابطه دیرین خود را با جهان اینگونه می بیند:

هیچوقت خودش را بی لوطی ندیده بود. لوطی برایش همزادی بود که بی او، وجودش ناقص بود. مثل این بود که نیمی ازمغزش فلج شده بود و کار نمی کرد. تا یادش بود از میان آدم ها، تنها لوطی جهان را میشناخت، و او بود که هم زبانش بود و به دنیای آدمهای دیگر ربطش می داد. زبان هیچکس را به خوبی زبان او نمی فهمید… هرکاری که کرده بود به فرمان و اشاره لوطی جهان کرده بود.

در جهان صادق چوبک، سرپرست نمایشنامه، جهان را به حال خود رها کرده و دیگر با آن سخن نمیگوید. جهان مرده ای که از هر علامت حیاتی تهی شده و از معنای آن جز پوسته ای باقی نمانده است.

به نمایش این پرده گوش می کنیم:

“لوطی جهان تو کنده بلوط خشکیده کهنی که حتی یک برگ سبز نداشت خوابیده بود.شاخه های استخوانی و بی روح و کج و کوله آن تو هم فرو رفته بود. از بس کاروانها زیرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کنده اش الو کرده بودند شکاف بیریخت دخمه مانندی تو کنده اش درست شده بود که دیوارش از یک ورقه زغال ترک ترک و براق پوشیده شده بود. سالها می گذشت که این بلوط مرده بود.

لوطی جهان تو این شکاف، زیر شولای خود خوابیده بود. تکیه اش به دیوارهء توئی کنده بود و به آن لم داده بود. جلوش رو زمین، کشکولش بود، چپقش بود، وافورش بود، توبره اش بود، کیسهء توتونش بود، قوطی چرسش بود، و چند حب زغال وارفتهء خاکستر شده هم جلوش ولو بود. صورت آبله ایش و ریش کوسه اش از زیر شولا یک وری بیرون افتاده بود. مثل این که صورتکی در شولا پیچیده شده باشد.”

سرپرست نمایشنامه ظاهراً بازیگران را واگذاشته تا آنطور که می خواهند مطابق طبیعتشان عمل کنند. اینجاست که عنتر ِ جهان تصمیم میگیرد زنجیر از دام میخ برون آورده و آزادانه به سیاحت پرداخته از لوطی ِخاموش دور شود.

داستان در سه زمان اتفاق می افتد. قبل از سکوت لوطی و سنگ شدن جهان، که علیرغم همه قوانینی که به مخمل دیکته میکند، امنیت و آرامشی در آن برقرار است. زمان دوم بعد از سکوت لوطی و ترک او از سوی عنتر آغاز میشود. این دوره، تجربۀ ناامنی و وحشت زاید الوصفی ست که بجای تجربۀ لذت نافرمانی و سرزدن از قوانین لوطی، به دوره فرار از دست دشمنان تبدیل میشود. در آن نه لذتی هست و نه امنیتی. زمان سوم از تصمیم به بازگشت به همان پوستۀ ساکت باقی مانده از لوطی آغاز و به رسیدن به نزد او منتهی میشود.

آغاز داستان، رویاروئی ترسناک با واقعیت سکوت جهان است. در واقع خواننده علائمی بس ناچیز از مرده بودن لوطی دریافت میکند. حتی خود عنتر هم مطمئن نیست که آیا او خوابست یا اتفاق دیگری روی داده. قدر مسلم آنکه دیگر سخن نمیگوید.علامتی مخابره نمیکند.

“یکبار خیال کرد که لوطیش از خواب بیدار شده. اما در پوست صورتش هیچ جنبشی نبود. چشم او آن نورهمیشگی را نداشت. صورت او بیرنگ بود. مانند چرم خام بود. چشمان لوطی باز بود وخیره جلوش کلا پیسه و وق زده نگاه می کرد. معلوم نبود مرده است یا تازه از خواب بیدار شده بود و داشت فکر می کرد. چهره اش صاف و رک و مرده وار خشکیده بود.”

سخن سر مرده وار بودن است، نه مردن. انگاره ی خواب بودن، چند بار تکرار میشود اما هیچ قاطعیتی در مرده بودنش نیست. سر و گردن کشیدنهای مخمل، و بی تابی او و با صدای زنجیرش خودش را مطرح کردن، هیچیک کارگر نیفتاده، لوطی جهان دیگر به ارتباط و مکالمه با عنتر نمی آغازد.

“مخمل ترسیده بود. چند بار پشت سرهم با تمام زوری که داشت هیکل درشت. نکرهء خود را از زمین بلند کرد وپرید تو هوا. اما قلاده اش گردنش را آزار میداد. همهء نگاهش به لوطیش بود. یک چیزی فهمیده بود. صورت او برایش جور دیگر شده بود. دیگر ازش نمی ترسید. او برایش بیگانه شده بود. هرچه به آن نگاه می کرد چیزی از آن نمی فهمید چه شده. تا آن روز لوطیش را با این قیافه ندیده بود. تا آن روز آدم راچنان زبون و بی آزار ندیده بود. او دیگر از این قیافه نمی ترسید. صورتی که تکان خوردن هرگوشهء پوست آن جانش را می لرزاند اکنون دیگر به او چیزی نمی گفت. چشمانی که هر گردش آن رازی از همزاد دنیای دیگرش به او می فهماند اکنون دریده و خاموش و بی نور باز بود.”

در جهانی که بی حرمت شده و دیگر پروا ئی بر نمی انگیزد، چوبک پرسوناژ خود را به جستجوی آزادی، امنیت و رضایت خاطر روان میکند. در این زمان دوم اما صدای زنجیری که هر چند یکسرش از میخ بدر شده، ولی کماکان با کشیده شدن روی زمین واقعیت عدم آزادی را به او یاد آور میشود، مخمل نمیتواند به رضایت خاطر دست یابد.

“اما حالا صدای سریدن زنجیر به روی خاک و سنگلاخ بود که کلافه اش کرده بود. زنجیرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجیرش. و زنجیرش از همیشه سنگین تر شده بود و توی دست وپایش می گرفت و صدای آزار دهند ه اش تنهائیش را می شکست.”

در پرده دوم نمایشی که چوبک خلق میکند، پشت کردن به لوطی جهان، به قوانین او، به پیوند با او، همچنان رسیدن به احساس آزادی را با دشواری روبرو میسازد.

مخمل،چوپان را ملاقات میکند و شاهین را. اما هیچیک برای کمک به او و یاد دادن و ارائه راه حل و رهنمودی ظاهر نشده اند. در داستان چوبک انسانها دلسوز به هم و مایه کمک به هم نیستند آنها برای آزار دادن هم، سر راه یکدیگر ظاهر میشوند.

“شبح آدم ها و تبر دارانی که درخت ها را می بریدند می پائید، آدم ها برایش حالت لولو داشتند. ازشان بیزار بود. ازشان می ترسید. یک وحشت ازلی و بی پایان از آن ها در دلش مانده بود. حالا هم خودش را تا می توانست از آن ها پنهان می کرد”.

کمی دور تر:

“هردو از هم ترسیده بودند. کمی دور وور خودش را نگاه کرد. از آنجا هم سر خورد. آنجا هم جای زیستن نبود. آسایش او بهم خورده بود. بازهم تهدید شده بود. کوچکترین نشان یاری و همدردی در اطراف خود نمی دید. همه چیز بیگانه و تهدید کننده بود. مثل اینکه همه جا رو زمین سوزن کاشته بودند. یک آن نمی شد درنگ کرد. زمین مثل تابهء گداخته ای پایش را می سوزاند و به فرار ناچارش می کرد.

خسته و درمانده و بیم خورده و غمگین راه افتاد. باز هم از همان راهی که آمده بود. از همان راهی که فرار پیروزمندانه و در جستجوی آزادی از آن شده بود برگشت.”

پرده سوم بازگشت و رسیدن به نزدیکی همان پوسته خشک و خواب رفته ای ست که از لوطی جهان باقی مانده.

“لاشهء لوطی دست نخورده سرجایش بود. هنوز به درخت لم داده بود. مخمل او را که دید خوشحال شد. دوستیش به او گل کرده بود. دلش قرص شد. تنهائیش برهم خورد. لاشه مانند یک اسباب بازی بدیع او را گول می زد و به خودش می کشانید. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. درگیر و دار فرار هم تهدید می شد.

مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ می خورد که نمی دانست از کجای محیطش شروع کرده بود…

با تردید و ناامیدی آمد زانو به زانوی لوطیش گرفت نشست و سرگردان به او نگاه می کرد. اندوه سرتاپایش را گرفته بود. نمی دانست چکار کند. اما آمده بود که همان جا پهلوی لوطیش باشد و نمی خواست از پهلوی او برود. و لوطیش که بجای زبانش بود و پیوند او با دنیای دیگر بود مرده بود.

دو تا زغال کش دهاتی با دو تیر گنده که رو دوششان بود از دور به سوی مخمل و بلوط خشکیده و لوطی مرده پیش

می آمدند. مخمل از دیدن آن ها سخت هراسید. اما لوطیش پهلویش بود. با التماس و به لاشهء لوطیش نگاه کرد و چند صدای بریده تو گلویش غرغره بشد. تنش می لرزید…. باز به مردهء سرد و وارفته لوطیش نگریست. و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشید. از او یاری می خواست. “

عجبا که علیرغم همه نفرتی که مخمل به گفته خودش نسبت به لوطی احساس کرده، این آدمها هستند که برای نابودی او نزدیک میشوند. تیر و تبر دست آنهاست. آنهایند که درختان را می سوزانند، حیات را از بین می برند و باعث دودی هستند که از جنگل بالا میرود و بلوط ها را ذغال میکند.

“غریزه اش به او می گفت که تبردارها برای نابودی او آمده اند… هرچه تبردارها به او نزدیک تر می شدند ترس و بیچارگی و درماندگی او بالاتر می رفت. زغال کش ها زمخت و ژولیده و سیاه و سنگدل و بی اعتنا بودند، و بلند بلند می خندیدند.

تبردارها نزدیک می شدند و تبرهایشان تو آفتاب برق می زد. برای مخمل جای درنگ نبود…می خواست از مردهء لوطیش و تبردار هائی که تو قالب او رفته بودند فرار کند.”

با سکوت لوطی اتفاقی افتاده است! آدمها ی سنگدل و زمخت، تبرداران روز، جای لوطی را گرفته اند.

عکس العمل مخمل در انتهای داستان، یکباره تمام درد نهفته از به خواب رفتن لوطی را در جهان چوبک آشکار میکند.

مخمل با دندانهایش به جان حلقه های زنجیر میافتد و در این بالا و پائین شدن فک و زبان که تکه های آهن در میان آن هجی میشوند، یاد حرکت روزانۀ مشابهی می افتیم. سخن گفتن و ادای کلمات!

مگر نه آنکه عنتر همان حیوانی ست که “ادا”در می آورد؟ ادا در آوردن چند بار در قصه تکرار شده است. با سکوت لوطی که همزبان مخمل بوده و دیگر بینشان کلامی ادا نمیشود، آیا چوبک ما را به دوران هولناکی نمی برد که در آن جهان دیگر با انسان سخن نگفته و کلامی ادا نمیکند؟ و این گسست رابطه کلامی بین انسان و جهان که به نظاره پوسته های معنی تبدیل شده است، محل جوشش منتهای درد در قصه نیست؟

در جهانی سرشار از مسکنت و زبونی و سنگدلی که چوبک به تصویر میکشد، تنها یک نقطه از پلشتی مصون میماند. باریکه آبی که دوبار در قصه از آن یاد میشود.

“جوی صاف باریکی میان او و بلوطی که لوطی زیرش خوابیده بود جاری بود.”

نوشتن! جاری کردن جوهر و مرکب! این تنها جریانی ست که راوی را برای جان دادن و بیدار کردن پیوندی که خاموش شده، بر می انگیزد.

با بررسی داستان انتری که لوطیش مرده بود، به این نتیجه میرسیم که جهان ارائه شده توسط چوبک و سه پرده ای که در جستجوی زمان گمشده، خلق میکند، علیرغم تفاوتهای اساسیش با جهان پر شور و عاشقانۀ مولوی، در فحوای یک سخن با آن همراه است: از نیستان تا مرا ببریده اند، از نفیرم مرد و زن نالیده اند.

و علیرغم تمام نفرت و خشمی که چوبک از زبان عنتر نسبت به لوطی ابراز میکند، عجبا که پیوند بریده شده و ارتباط از دست رفته با جهان، کار انسانهاست. آنهایند که برای بریدن نی ها کمر بسته و تبر افراشته اند.آنهایند که برای از بین بردن لاشه ای که از جهان باقی مانده آنهم در میان شکاف بلوط خشکیده ای که بی شباهت به تصویرِ “نی” نیست، خنده کنان نزدیک میشوند. و ادا کردن و ادا شدن در این میان، به جویدن آهن میماند و تف کردن خرده های دندان.

در “اندرونی” که جهانش مرده بود، بر خلاف جهان حافظ که در آن حتی اگر راوی ِخسته دل سکوت اختیار میکرد، هنوز ناشناسی بود که در فغان و در غوغا باشد، تنها خشمی تلخ سر و صدائی گنگ به راه می اندازد.

“عاصی شد. دیوانه وار خم شد و زنجیرش را گاز گرفت و آنرا با خشم تلخی جوید. حلقه های آن زیر دندانش صدا می کرد و دندانهایش راخرد میکرد. از زور خشم چشمش گرد و گشاد شده بود. درد آرواره ها را از یاد برده بود و زنجیر را دیوانه وار می جوید. خون و ریزه های دندان از دهنش با کف بیرون زده بود. ناله می کرد و به هوا می جست و صداهای دردناک خام تو حلقش غرغره می شد. از همه جای دشت ستون های دود بالا می رفت. اما آتشی پیدا نبود و آدم هائی سایه وار پای این دودها در کندوکاو بودند و تبردارها نزدیک می شدند وتیغه تبرشان تو خورشید می درخشید، و بلند بلند می خندیدند.”