روایت فقط امروز…
بخشی از مجموعه داستان به هم پیوسته “شاخ”، نوشته پیمان هوشمندزاده
عباس عبدی
ستوان، مرغ ریقو، خروس ریقوتر
ستوان یک مرغ ریقو و یک خروس ریقوتر برای مان آورد. در گونی را باز کرد و انگار که بخواهد سفره بتکاند، بی انصاف عین تاپاله پرت شان کرد بیرون. سروصدایی کردند و هر کدام شان دویدند یک طرف. سیا از زور خوشحالی فقط نگاه می کرد و می خندید. قاه قاه می خندید و می زد روی شانه ی ستوان. به من اشاره کرد که ببینم.
داد زد: می بینی؟
از خنده ی سیا من هم خنده ام گرفته بود.
باز داد زد: می بینی؟
گفتم: آره بابا. کور که نیستم.
داد زد: کارمون دراومد.
مرغه رفت سمت تانکر آب. خروسه دوید سمت سنگر، تو نرفت، سر و گوشی آب داد و برگشت. ستوان یک گونی دیگر هم رو کرد. دست انداخت و از پشت ماشین کشیدش بالا. از همان بالای تپه فهمیدم یخ است، هم سنگین بود، هم چکه می کرد. مثل همیشه، پاکت پر و پیمانی هم داد دست سیا. هیچوقت دست خالی پیداش نمی شد، هر بار می آمد چیزی با خودش می آورد.
سیا پاکت را گذاشت دم در سنگر. یخدان را برداشت و برگشت و گونی را از دست ستوان گرفت و رفت سمت تانکر. مرغه تمرگیده بود زیر سایه اش، سیا که نزدیک شد دوید سمت خروسه. ستوان هم پاکت را برداشت و آمد بالای تپه.
دست داد و گفت: مرغش تخمیه.
گفتم: خروسش چی؟
خندید و گفت: به هیکلش نیگا نکن، کاریه.
- پاکت را گذاشت وسط و نشست.
قول میدم روزی دو تا تخم بده.
در پاکت را باز کرد و گرفت طرفم، تخمه ژاپنی بود. یک مشت برداشتم و گفتم: خوب شد، فردا آب پزش می کنیم.
گفت: نیمروش کنین.
گفتم: فکر کنم روغن نداریم.
گفت: یادم باشه براتون بیارم.
- سیا نشسته بود پای تانکر و با سرنیزه یخ تکه می کرد. خروسه سینه سپر کرده بود و مثل بچه پرروها آن وسط قدم می زد. سیا یخ ها را دانه دانه گرفت زیر آب و ریخت توی یخدان. یخدان را برداشت و گذاشت توی سایه. یک پارچ اب یخ هم درست کرد و امد بالا.
چایی دادی به ستوان؟
ستوان گفت: انگار چاییتون پایینه.
پارچ را از دستش گرفتم و گذاشتم جایی که پا نخورد.
سیا گفت: با این دو تا دنیایی ساختی برامون.
ستوان گفت: یه لونه باید براشون علم کنی.
سیا گفت: ردیفش می کنم.
گفتم: با دو تا جعبه درست میشه.
مرغه باز رفته بود زیر تانکر لم بدهد. خروسه هنوز با همان دبدبه و کبکبه داشت دوروبر را وارسی می کرد.
سیا گفت: همون زیر تانکر.
- گفتم: عالیه.
همین امشب ردیفش می کنیم.
سیا یک مشت تخمه برداشت و شروع کرد به شکستن. بی سیم را خفه کرده بودیم و فقط صدای شکستن تخمه می آمد. خروسه همان طور که قدم می زد، گاهی از گوشه ی چشم نگاهی هم به ما داشت. حرکت هایش سریع بود و محکم. شش چشمی داشتیم دنبالش می کردیم. فقط صدای تخمه شکستن می آمد که هیچ ربطی به حرکت های خروسه نداشت.
- سیا گفت: کارمون دراومد.
:ستوان میگه مرغش تخمیه.
ستوان گفت: روزی دو تا.
سیا گفت: به به. عالی شد.
گفتم: سیا گفته بود؟
سیا به جای ستوان جواب داد: نه بابا، ستوان خودش کارش درسته.
کف دست عرق کرده اش را با پیژامه خوب تمیز کرد و بلند شد: برم چایی بذارم.
سرازیر شد رو به پایین. وسط راه برگشت و رو به من گفت: حالا ببین اینا چی کار بکنن باهامون.
وقتی پیچید توی سنگر باز صدای تخمه ها بلند شد. نه ستوان حرف می زد و نه من. چشم مان به خروسه بود. سیا آمد بیرون و رفت طرف توالت. بین راه کمی هم دوید دنبال خروسه و بازی درآورد. گونی توالت را کنار زد و همان طور که پشتش به ما بود مشغول شد. سرش را می دیدیم. کارش که تمام شد برگشت و رفت سمت سنگر. دم در سنگر که رسید داد زد: ستوان بیا پایین که آب جوش اومد.
- ستوان بلند شد و گفت: تو نمی آی؟
نیم ساعتی از پستم مونده.
سیگارش را درآورد و دو تا روشن کرد و یکی داد به من. سیگار تازه ای بود، نرم بود، هنوز خشک نشده بود.
گفت: یادم باشه سیگاراتونو بدم.
گفتم: یادت میندازم.
یک مشت اساسی تخمه برداشتم و پاکت را دادم دستش که ببرد پایین. اول طرف ماشین. سه چهارتایی پاکت سیگار آورد و داد دست سیا، بعد هم رفت توی سنگر، جوری رفت که پتویی که به جای در گذاشته بودیم افتاد.
سیا همان طور که پتو را دوباره کنار می زد، سرش را اورد بیرون و داد زد: دم کشید برات می آرم.
داد زدم: دستت درد نکنه.
سرش را که برد تو باز پتو افتاد.
دور تا دورمان پر شده بود از پوست تخمه. با پوتین کمی پخششان کردم. پارچ اب را برداشتم و چند قلپی خوردم و نشستم روی کیسه شن ها. پکی به سیگارم زدم و با چشم دنبال مرغه گشتم. پشت تانکر، با پا خاک را جا بجا می کرد و دنبال چیزی می گشت. خروسه از جلوی تانکر آب می خورد. سیراب که شد باز سینه جلو داد و قبراق راه افتاد. نگاهی به اطرافش کرد و دوید طرف مرغه. مرغه هفت هشت متری دور زد و رفت زیر تویوتای ستوان. خروسه باز خیز برداشت و رفت سمت ماشین. مرغه آمد پای تپه. خروسه قدم زنان رفت طرفش. مرغه فاصله گرفت و دور شد. رفت نزدیک تانکر. خروسه دوید و نوکی به گردنش زد. مرغه پرید و بال بالی کرد و رفت زیر تانکر. خروسه ایستاده بود و نگاه می کرد. مرغه انگار که توی باغ نباشد شروع کرده بود با پا زیرش را تمیز می کرد. خروسه همان طور ایستاده بود. چند قدمی نزدیک شد و باز ایستاد. مرغه گرفتار تمیزکاری بود. چند قدم دیگر هم جلو رفت. مرغه چرخیده بود و به چیزی نوک می زد. خروسه دوید و گردنش را گرفت. مرغه کمی جلو رفت. خروسه چرخید و سوارش شد. با هم جا به جا شدند. خروسه پس گردنش را گرفته بود و ول نمی کرد. باز جا به جا شدند. خروسه سوار بود. تکان تکانی داد و پس گردن را ول کرد.مرغه دوید و چند قدمی دور شد. خروسه همان جا اسیتاده بود نگاه می کرد؛ درست مثل بچه پرروها.
پوست تخمه ای که مزه اش را گرفته بودم پف کردم بیرون و تخمه ی دیگری انداختم دهنم. کمی آب خوردم. ساعت مداشتم و نمی دانستم چقدر از پستم مانده. خسته شده بودم و گرما داشت نم نم اذیت می کرد. سیا برای تحویل پست معمولا کمی دیرتر می آمد.
پتو تکانی خورد و ستوان از سنگر زد بیرون. سرش را عینهو گاو انداخت پایین و یک راست رفت و سوار ماشین شد. آن آقا باز پر رو شده بود اشتباه کردم، نباید تحویلش می گرفتم. منتظر شد تا سیا بیاید. سیا لیوان چایی به دست آمد بیرون.
ستوان داد زد: یادم باشه روغن بیارم براتون.
سیا گفت: دم شما گرم.
ماشین را روشن کرد. دستی برای من تکان داد و دستی برای سیا و گازش را گرفت و رفت. سیا با سیگار و لیوان چایی آمد بالا. چایی را داد به من و نشست کنارم. نفس عمیقی کشید. سیگارش را روشن کرد. دودش را بیرون داد و گفت: آدم خیلی خوبیه.
نگاه…
بدون تاکید بر نکات متعددی که خواهم گفت و اشاره به نکات دیگری که طبعا توضیحات مفصلتری میطلبند نمیتوانم در مورد اثر تازه پیمان هوشمندزاده ( شاخ، مجموعه داستان پیوسته، نشر چشمه، زمستان 88 ) نظری بدهم. پس معطل نمیکنم.
1- عکس زیبای روی جلد کار خود اوست. تکدرختی است روی خط افق که انگار نرمه بادی هم برآن وزیدن دارد. تکدرخت و باد هر دو در داستانها حضور دارند. به نظر میآید تکدرخت به همان میزان که در داستانها گفته شده از محل سنگر دور است بنابراین شارپ نبودن تصویر توجیه دارد؛ هر چند در توجیه ضدنور بودن آن تردید دارم. شاید آقای هوشمندزاده عکاس بعدا در این خصوص کمک کنند. بدنیست بپرسیم آیا عکس را مطابق داستان انتخاب کردهاند یا ایده داستان را از این عکس گرفتهاند؟
2- عنوان کتاب هیچ ایدهای درخصوص فضا و مضمون داستانها به خواننده نمیدهد و کلمه شاخ صرفا در یکجا و آن هم به شکلی استعاری به کار گرفته شده.
“یک چشمش را باز کرد. نالید و رفت زیر پتو. فقط گفتم که خبردار باشد، کجا و کدام طرفش را نگفتم، شاخ میشد. ” (ص 81)
3- کتاب، با احتساب صفحههای سفید و نیمهسفید در 86 صفحه چاپ شده است. (رعایت قانون نانوشته رعایت حد تحمل خواننده عام امروز ادبیات داستانی ما لابد)!
4- بخش قابل توجهی از متن داستانهای به همپیوسته کتاب براساس دیالوگ گفتم- گفت دو کاراکتر اصلی (و تقریبا ثابت) پیش برده میشود که کار خوانش آن را سریع و ساده میکند. اگر چه دیالوگها خیلی خوب نوشته شدهاند و اغلب باعث شعف خواننده میشوند اما از تمهیدات دیگری هم برای آشنازدایی از دیالوگنویسی معمول (گفتم- گفتم- گفتم- یا گفت- گفت- گفت- به جای گفتم - گفت) استفاده شده که نمونه خوب و موفق آن در صفحههای 38 آمده و البته در صفحه 53 هم تکرار شده اما به راستی که تکرار سهباره و چهارباره در صفحههای 66 و 86 کمی نادلچسب میکند.
5- حضور بیسیمچی زن دشمن در آن طرف خط که فارسی بلد است و گاهی به لهجه اصفهانی تکه میپراند، ترکیبی موفق از زندگی شیرین و مرگ تلخ اندکی محتمل در فضای خاک گرفته و پرت افتاده، اما تقریبا بیخطر این سنگر خاص را ارائه میدهد که نقطه عطف داستانی و حامل بخشی از پتانسیل درونی روایت است.
6- وجود مرغ و بهخصوص خروس در داستانهای میانی کتاب، لحظههای موفقی میسازد و در همه حال منحنی کشش روایت را در ارتفاع مناسبی نگه میدارد تا بعضی گفتوگوهای معمولی در متن را به خوبی پوشش دهد.
7- خطر جنگ نشان داده میشود که جدی نیست و با توجه به زمان روایت انگار واقعا هم جدی نیست. دقت کنیم که اجساد کشتهها مربوط به سالهای قبل هستند و آنقدر پرت افتادهاند (یعنی از جبهه دورند) که حالا تبدیل به استخوانپارههای پوسیدهای شدهاند. سن و سال هر دو کاراکتر اصلی نیز چنان است که نشان نمیدهد دیرزمانی درگیر جنگ یا به شکل جدی وسط معرکه آن بوده باشند. نکته مهم این است که آنها داوطلب شرکت در جنگ نبودهاند و بنابراین کنتراستی که یک طرفش میتوانست مثلا میل به حمله و طرف دیگرش حضور دشمن نرمخو باشد، شکل نمیگیرد و اساسا مدنظر داستان نیز نیست. اینها آراماند و خو کرده با گذران اینچنینی خود در سنگر و از دشمن هم تنها صدای زنی را میشنویم که گاهی با هریک از آنها خوش و بشی هم میکند؛ هر دو طرف انگار از یک جنساند.
8- مکان داستان خیلی خوب تصویر شده و در نظر خواننده نقش میبندد. تانکر آب و ظرفهایی که گاه تا چند بار شسته و آبکش میشوند، ملافهها و لباسهایی که تمیز و مرتب میشوند، نفت و رادیو و بیسیم و خواب و پتو همه سر جایشان هستند. استواری هم که میآید و همه بساط دو نفر را جور میکند و آن به اصصلاح آشخوری که صدایش میزنند سرهنگ و دستش به چیزهای دیگر هم میرسد مزید بر این آرامش و رضایت نسبی معمولاند. دیواری هم هست که عکس سلطان (؟) را برش بچسبانند یا عکس فلان کسک هنرپیشه هندی. زیر آن بنشینند و دنبال خال این یکی بگردند و با هم کلکل کنند.
9- بنابراین چنین به نظر میآید همه اسباب بزرگی (در اینجا تعبیر کنید به رکورد فروش کتاب موفق “هاکردن”) فراهم است فقط…
فقط اینکه این آدمها اینجا تقریبا هیچ گذشتهای ندارند به جز آنجا که از باغ و درخت بلند وسط آن یاد میشود. درختی که “سیا” بالای آن میرفته و به قول خودش از آنجا (شاید مثل عکاسها!) ناظر همه کارهای عجیب دیگران بوده. بدون گذشته و البته بدون آینده. درست مثل یک فریم عکس که ماقبل و مابعدی ندارد. انگار پریز این کاراکترها به جایی دیگر، جایی بزرگتر از این سنگر دورافتاده وصل نیست. در مکانی کاملا ایزوله قرارداده شدهاند تا جهان بیدغدغه فقط خودشان دو تا را روایت کنند. جهانی که زمان بیتکانی محسوس بر آن میگذرد. بیهیچ اشاره به پیروزی، یا شکست، یا حمله، یا دفاع که حداقلهای هر جنگ هستند. کسی از خودش، از اینکه چرا اینطور فکر میکند یا اینطور بهخصوص حرف میزند یا اینطور عجیب قضاوت میکند، چیزی نمیگوید. آنچه هرکس میگوید چیزی است درباره زمان حال دیگری. درباره زمان حال دیگران. دیگری و دیگران هم اگر بگویند درباره حالای دیگری و دیگران حرف میزنند. سلیقهها هستند که روایت میشوند؛ خوشآمدنها یا متنفر بودنها. درست مثل درخت توی عکس. مثل اشیا و آدمهای توی هر عکس دیگر، بدون گذشته، محبوس در قابی که توسط عکاس انتخاب شده و حداکثر همه آنچه عکاس میبیند و ثبت میکند. چیزی که اغلب تنها بخشی از آنچه اشیا و آدمهای توی عکس خودشان میتوانند یا باید از خودشان بگویند را در بر میگیرد.
منبع: روزنامه فرهیختگان
کوتاه از نویسنده :
پیمان هوشمندزاده، متولد در تهران، عکاس و نویسنده ایرانی است. او چند کتاب نوشتهاست و در زمینه عکاسی برنده جایزههای گوناگون شده و نمایشگاههای گروهی و انفرادی بسیاری در تهران، بلژیک، دانمارک، یونان، لبنان، برلین، استرالیا، گرجستان، کویت، نیویورک، پاریس برگزار کردهاست. از آثار او می توان به مجموعه داستان پیوسته شاخ(نشر چشمه، 1388)، مجموعه داستان ها کردن(نشر چشمه، 1386)، حذف به قرینه مستی نوشتههای کوتاه (۱۰۰ نسخه دست نویس، تهران 1383)، مجموعه داستان وقت گل نی ( نشر آرویج، 1380)، مجموعه داستان دو تا نقطه (نشر آرویج، 1379).
1383، نفر دوم جشنواره عکس مطبوعات 1387، وی همچنین نفر سوم نهمین دوسالانه عکس
برنده مدال طلا در نمایشگاه بینالمللی عکس کودک، تهران1376 نفر دوم مسابقه بینالمللی عکس مستند، تهران و
برنده مدال برنز فیاپ دوسالانه بینالمللی عکس، موزه هنرهای معاصر ایران، تهران 1376
شده است.