دو یادداشت به مناسبت سالروز مرگ فروغ فرخزاد
هنوز جراحت مرگ نیما خوب نشده بود که…
بهمن ماه برای حافظه ی امروزین مردم ایران زمین، یادآور روزهای سخت است. از جنگ و خون و گلوله نشان دارد و آزادی و پیروزی هم. بهمن در این سی ساله یادآور اراده ی مردمی بود که ذات استبداد را ننگ انسانیت می دانست و صد البته یادآور امیدهایی که ربوده شدند و باورهایی که خشکیدند. بغض هایی که در گلو ماندند تا شاید وقتی دیگر فریادی شوند بر سر هر چه جهل و دروغ و تذویر… اما در میان این همه بهمن که آمدند و خاطرات گذشته مان را زنده کردند، حکایت این بهمن جداست از باقی… بیست و دوم بهمن ماه امسال نشانی دیگر از آزادی خواهی خواهد داشت تا مردمی که در سالیان تاریخشان هماره برای آزادی و برابری جنگیده اند، این بار نیز برگی نوین از دفتر آزادی خواهی را ورق بزنند. اما حوادث فزون از شمار بهمن ماه امسال، دل های نگران و چشمان منتظر و مشت های گره شده… هیچ یک مانع نشدند تا در این میان او را به فراموشی بسپاریم. هم اویی که در ماه پرحادثه ی تاریخ از میان ما رفت. آری سخن از فروغ فرخزاد است… بیست و چهارم بهمن ماه مصادف است با سالروز کوچ فروغ به دیار اسرار آمیز نیستی. سالروز وداع با هم اویی که هرگز مثال کس دیگر نزیست و با اشعارش شیوه ی آزاد زیستن آموخت. به همین مناسبت صفحه یاد یاران این هفته را اختصاص داده ایم به دو یادداشت. مشق اول حکایت مهدی اخوان ثالت است از هنگامه ی خبر شدنش از مرگ فروغ و دیگری نوشته ی خود شاعر است در نامه ای به محمد رضا احمدی… این دو نوشته را در زیر از پی بگیرید…
یادداشتی از مهدی اخوان و حکایت گفت و گویش با محمود آزاد…
وای، محمود، چه کنیم…؟
وای، وای محمود جان، حالا چه کنیم؟ تاریک شدیم، فقیر شدیم یکباره، وای محمود… چه کار می شود کرد؟ چه می شود گفت؟ هیچ، هیچ. خیلی اما دردناک است، وحشت آور و دردناک. هنوز جراحت مرگ نیما خوب نشده که فروغ می رود، و رفت فروغ. فروغ رفت. «پریشا دخت شعر آدمیزادان» که من او را بدین نشان نام می نهادم، رفت، رفت، رفت. کم دردی نیست این. برای ما در این قحطستان آدمیزاد، به ویژه، مصیبت کوچکی نیست این. آخر مگر ما در دنیای شعرمان چند بزرگ مرد مثل نیما داریم، یا چند نازنین زن مثل فروغ؟ هیچ، هیچی. تقریبا نه، بلکه تحقیقا حتی یکی دیگر نیز همتای این دو عزیز نداریم. و به معیاری که من می شناسم همین تنها صحبت از بزرگ مرد و نازنین زن نیست. اصلا تمامت آمار روحی و شمار انسانی دیار و شهر ما (می گویم: دیار و شهر ما، نه دیار و دهر ما، زیرا شمار دیگر دیاران را ندارم و نمی خواهم ندانسته از سر هواداری سخن بگویم) فروغ فرخ زاد در حال و منوال خویش همتا نداشت و ندارد.من دلم می سوزد، من دلم آتش گرفته، به درد آمده، من گریه می کنم، من می گویم ای وای، ای داد، ای فریاد… و آیا فقط همین؟… گویا بلی، همین می شود اکنون فریاد کرد، ای وای افسوس گفت، و گریه کرد. و من هم گریه کردم. زار زار گریستم، ای وای افسوس گفتم، و راستی که حیف، حیف، وااسفاه، واویلاه، وامصیبتاه… دریغا دروغ، اما چه فایده؟…
… من خوابیده بودم. هنوز صبحم ـ که غالبا پسین می آید ـ نیامده بود. ساعت نزدیک ده یازده پیش از نیمروز بود (روز سه شنبه بود ۲۵ بهمن ) هنوز خیلی مانده بود تا صبح من بشود خوابیده بودم، پسرکم زردشت هم در کنارم خواب. دیگر هیچ کس در خانه مان نبود. ضربه های پتک آسایی که بر در می خورد بیدارم کرد. مشت هایی از غماخشم درشت شده محمود تهرانی بود، محمود آزاد، که بی آزادی و اختیار می کوفت، مثل پولاد بر آهن، و بعد معلوم شد خیلی کوفته است که اگر چه از حجب معهود او دور می نمود، اما خشماغمان وی نه چنان بود که صائقه و سابقه حجب بتواند نومید بارش گرداند. این غم بسیار سنگین تر از آن است که به تنهایی تن، یک دل تحمل بتوان کرد، ناچار باید از آن سهمی نیز به دل دیگر داد و باز این دل دو دیگر چون تنها شد و بی تاب شد دیگر دل می جوید، و همچنین و چنین موجی و موجی و بی تابانه حضیفی و اوجی، تا افواج امواج درگیر شوند مگر نه اندهان بزرگ آن چنین اند؟
با دل خوری خواب آلوده ای در را باز کردم. محمود تنها بود. راحت شدم که دیدم این ناخوانده، نا دلخواه و گران نیست که خیلی بی آزردم. محمود تهرانی بود. خوب خزیده و کمی قوز کرده در پالتو سیاهش. به نظرم کمی هم سیه چرده تر آمد، و بینی و گونه هاش سیا سرخ از سرمای نه چندان سرد. سلامی و خواب آلوده علیکی گفتیم به هم. بی داری سحرخیزانه من آنقدر هشیار و دقیق نبود که بتواند نمناکی غمناک چشم هایش را خوب دریابد، و البته سرما و تن کم توان او نیز خوب عذر لنگی می توانست باشد. با هولی در نقاب آرامش محمود گفت:
ـ آمده ام… نمی نشینم… ببین…
مثل اینکه دویده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل می زد، می جوشید و می گفت:
ـ لباس بپوش برویم بیرون. جوش اندرون او سرایت بیدار کننده و شک آوری در من داشت و چشم می مالیدم که گفتم:
ـ این سر صبحی، عزیز جان، حالا مگه مجبوریم؟
وانگهی… حرف مرا نباید شنیده باشد که گفت:
ـ ضمنا سری هم به فروغ فرخ زاد می زنیم که…
- گفتی کجا؟ سری به فروغ بزنیم؟ مگر قرار گذاشتی؟ یا…
ـ نه، ولی باید بیایی، می رویم عیادتش.
و من که سر و صدای سماور را در آورده بودم، و می خواستم چایی دم کنم، دل و دستم لرزید.
ـ عیادتش؟ بسم ا… لابد بازهم تصادف. با آن ماشین راندنش که دیده ای. حتما. انشاء ا.. که خیر است.
اما انگار دلم گواهی می داد که خیر نیست. از چایی دم کردن منصرف شدم با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست می کردم.
ـ نه چندان، خودت می دانی که چه طور ماشین می راند. می گفتند حالش تعریفی ندارد.
ـ می گفتند؟ مگر تو خودت ندیدیش؟…نمی فهمم یعنی چه. تو معلوم هست چی می خواهی بگویی؟
ـ بله. او دیگر کسی را نمی شناسد. نه می بیند، نه می تواند حرف بزند و نه بشنفد..
ـ عجب، عجب، پس خیلی تصادف شدید بوده خب، خب.
ـ همین دیگر، مهدی، چطور بگویم؟
ـ گفتم که حالش خیلی خطرناک است، شاید تا حالا خیلی بدتر هم شده باشد. می گفتند دیگر امیدی نیست یعنی شاید الان…
ـ الان کجاست؟
ـ پزشکی قانونی.
ـ آخر آنجا که… پس بگو کشته شده محمود، وای محمود، جگرم محمود جان.
ـ بله، بدبختانه. حیف، حیف. بیچاره شدیم.
ـ بی فروغ شدیم، تاریک شدیم، فقیر شدیم و دیگر…
دیگر نه به عیادت، که به تماشای یک کشته می رفتیم، و شاید یک شهید. شهید این زندگی، این عهد و اجتماعی که داریم. زندگی بد و آشفته، بی هنجار و حساب. عهدی پر شتاب های شوم و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بی سر و سامان و دردآلودی آدم های نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه و پریشان و طعمه مرگ های نه طبیعی و نه به هنگام. و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و زندگی اش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحی اش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستی مریم آسا، زاییده عیسایی چند و به راستی زادن و زادگانی معجزه وار و با تولدی دیگر. این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه سحرآمیز، این زن بود و هست و خواهد بود، این زن کردانه تر از هرچه مردانند…»
نامه ی فروغ به احمدرضا احمدی
خیلی خوشحالم که رفته ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد.برای توکه هوش وذوق فراوانی داری وهمچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان و همچنین ذهنی پاک و تأثیر پذیر، یک دوره زندگی مستقل ودور ازجریان های مصنوعی وکم عمق، بهترین زمینه وپشتوانه تکامل می تواند باشد.
سعی نکن زیاد شعر بگوئی.فریفته هیجان و شد ت نشو. بگذار همه چیز درذهنت ته نشین شود. آنقدرته نشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتا ده، زندگی کن تا ازیکنواختی بیرون بیا یی. آدم وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحا له است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی د یدی که داری یک ا یده مشخص را تکرار می کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار، مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز د وباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت ازمیان برود. حالابگذار دیگران بگویند که «دیدی، این یکی هم تمام شد.» اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کار خانه شعر سازی نیستم و دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلا قیت رسید، تنها وظیفه اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد.حالا چه اهمیت دارد که ساکنان « ریو یرا» یا « کافه نادری » در مجلس ختم آدم. برای آدم دلسوزی کنند. آدم بر می گردد، مثل مرده ای به مجلس ختم خودش بر می گردد و با موجود یتی تازه و جوان و خیره کننده. اوضاع اد بیات همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار… من که دلم به هم می خورد و تا آ نجاکه بتوانم سعی میکنم خودم را از شعاع این مقیاس ها و هدف های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به د نیا فکرمی کنم هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر لست، اماخوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط 4 در 2 و این حوض کرم ها نجات می دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بد بختانه رد شده است، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده اش خواهد گرفت.
خیلی نوشتم.
احمد رضای عزیز - « وزن » را فراموش نکن به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کند که یک مسیر قابل اطمینان و قرص و محکم باشد. حرف های تو این ارزش را دارد که به یا د بماند. من معتقد م که توهنوز فرم خودت را پیدا نکرده ای و این راهی که میروی راه درستی نیست. این چیزی که تو انتخاب کرده ای اسمش آزادی نیست. یک نوع سهل بودن و راحتی است. عیناً مثل این است که آ دمی بیاید تمام قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارد و بگوید من ازاین حرفها خسته ام وهمینطور دیمی زندگی کند. درحالی که ویران کردن اگرحا صلش یک نوع ساختمان تازه نباشد، با لنقسه عمل قابل ستایشی نیست.
تا می توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن. تو اگر به برگ های درخت ها هم نگاه کنی می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده ها هم همینطور است. وقتی می خواهند با لا بروند بالها را به هم می زنند، تند تند و پشت سر هم وقتی اوج می گیرند در یک خط مستقیم می روند. جریان آب هم همینطور است، هیچوقت به جریان آب نگاه کرده ای ؟ چین ها.و رگه ها، و نظم این چین ها و رگه ها. وقتی یک سنگ را در حوضی می اندازی، دایره ها را دیده ای که با چه حساب وفرم بصری مشخصی در یکد یگر حل می شوند و گسترش پیدا می کنند. هیچوقت حلقه های کنده درخت را تما شا کرده ای که با چه هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند. اگر این حلقه ها می خواستند همینطور بی حساب به راه خودشان بروند، آن وقت یک کنده درخت، دیگر یک حجم واحد نمی شد.درتمام اجزاء طبیعت این نظم وجود دارد. این حساب و محدودیت وجود دارد. تو اگر بیشتر دقت کنی، حرف مرا خواهی فهمید. هر چیزی که بوجود می آید و زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است.و درداخل آنها رشد می کند. شعر هم همینطور است و اگر تو بگویی نه، و دیگران بگویند نه، به نظر من اشتباه می کنند.اگر نیروئی را در یک قالب مهار نکنی آن نیرورا بکارنگرقته ای و هد رداده ای، حیف است که حساسیت توهد ر برود و حرفهای قشنگ و جاندار تو، فرم هنری پیدا نکنند. یک روز خواهی فهمید که من راست می گفتم.
خیلی نوشتم. امیدوارم خسته ات نکرده باشم. برای من نامه بویس. خوشحال می شوم. مرا خواهر خودت حساب کن. اگر من دیر به دیر می نویسم درعوض زیاد می نویسم و در نتیجه جبران می شود.
درآرزوی موفقیت تو