از هدهد شانه به سر تا سیمرغ

طاهره بارئی
طاهره بارئی

» وقتی ادبیات ایران، ادبیات پرندگان بود

آینه در آینه: از حافظ تا سپهری و فروغ چه اتفاقی افتاده است؟ هدف این مقاله کوتاه البته جز طرح سوالی نبوده و مدعی داشتن پاسخی نیست. در عین حال میدانم که قسمت کوچکی از ادبیات نثر یا شعر ما مطالعه شده و هنوز جای بررسی های گسترده تری هست. پس چشم براه مقاله های تکمیلی از سوی علاقمندان به این سوژه می مانم.

 به قطعۀ آغازین عقل سرخ سُهروردی نظرتان را جلب میکنم:

“دوستی از دوستان عزیز مرا سوال کردند که مرغان زبان یکدگر دانند؟ گفتم بلی دانند.گفت ترا از کجا معلوم گشت؟ گفتم در ابتدا حالت چون مصور بحقیقت خواست کی نیست مرا پدید کند مرا در صورت بازی آفرید و در آن ولایت که من بودم دیگر بازان بودند، ما با یکدیگر سخن گفتیم و شنیدیم و سخن یکدیگر فهم می کردیم.”

چنان که می بینید، راوی با چنان اطمینانی از هویت آغازین خود در قالب پرنده، آنهم پرنده ای که باز است و بسته نیست، سخن میگوید که باقی کلام او و کل کتاب به روایتی از جانب همان پرنده میماند، نه سهروردی نامی.

بیت مشهور حافظ نیز از همین حال و هوا حکایت میکند.

 طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

یا

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

منطق الطیر عطار نیز محل جولان پرندگانست و بس. از هدهد شانه بسر گرفته تا پرنده اصل و مبدا و مقصد، یعنی سیمرغ.

جهان فردوسی محل سایه روشن هاست. محل هست و نیست. محل غایب از نظری که هر وقت لازم باشد و مورد درخواست قرار بگیرد، در سطح انسانها قرار میگیرد و یاری میرساند و راه حل عرضه میکند. داستانها و حماسه های فردوسی زیر نگاه سیمرغ انجام میگیرند. وسیله ای که نویسنده برای ارتباط با او در اختیار انسانها قرار داده، “پر”ی ست که باید در آتش قرار داده شود. با توجه به نقش “پر” به عنوان وسیله نوشتن در آنروز ها و رنجی که فردوسی برای اتمام شاهنامه بر خود روا داشته و از آن به “بسی رنج بردم در این سال سی”، یاد میکند، بی مناسبت نخواهد بود که دگردیسی فردوسی شاعر را به سیمرغ در نهایت ِ پروژه بزرگ نویسندگیش، نظاره گر باشیم که از خود پری یا قلمی و نوشته ای به یادگار میگذارد. همان که فارسی را زنده میکند. فردوسی احیا کننده سیمرغ است. و خود با نگارش شاهنامه، در سیمرغ حلول میکند.

آنوقت اگر در فاصله قرون شروع به دویدن کرده و برسیم به بعد از مشروطیت، می بینم، بوف کور در برابرمان قرار میگیرد. چشمی در این پرنده برای نظاره نیست وعذرش موجه است و به کمک کسی هم نمیتواند بیآید.

 از آنطرف طوطی داش آکل را داریم. پرسوناژ قصۀ صادق هدایت، در ابتدا “کُرک” در قفس دارد، نوعی بلدرچین گویا. در قصه با روپوش سرخی که روی قفسش کشیده شده، انرژی جنگجوو پر حرارتی به این پرنده نسبت داده میشود. از همان جنس انرژی داش آکل.

“بود قفس کرکی که رویش شلهٔ سرخ کشیده بود پهلویش گذاشته.”

 در وسط خود متن، پرنده نیز چون خود داش آکل دگردیسی حاصل کرده و به طوطی تبدیل میشود. پرنده ای که سخنگوست. امیدوار میشویم که پرنده در ادبیات ایران در حال بازیابی جایگاه خود است. اما آنچه در انتهای قصه، انتهای تراژدی اتفاق می افتد، نگران کننده می نماید. طوطی که بعد ازشکست و خروج داش آکل از صحنه زنده مانده و فقط با تغییر خانه از منزل داش آکل به نزد معشوق او مرجان، منتقل شده است، گویا در منزلگه داش آکل اتفاقی برایش روی داده و نویسنده صدای او را که در انتهای داستان بعنوان سخن پایانی در گوش ما با قدرت میدمد، اینچنین توصیف میکند”با لحن داشی و با لحن خراشیده ای”.

عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پروبال، نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن خراشیده ای گفت:
“مرجان… مرجان… تو مرا کشتی…. به که بگویم… مرجان…….  عشق تو مرا کشت”
شانه بسرانی که در منطق الطیر نگران اًفت و تحلیل همنوعان خود،مهمانداران منزلگاههای آگاهی و رشد بودند، امروز بجای آموزش رشد، خود تحلیل رفته و سخنشان بجای تلطیف، نتراشیده نخراشیده و لاتی شده است.

در نزد فروغ فرخزاد، همان پرنده کور هم نمانده، بلکه پرنده مردنیست و باید یک پرواز ذهنی و آبستره، نه عملی و مادی را فراموش نکرد. در پرنده تجزیه ای روی داده و جسم او و کلیتش از عملی که از او سر میزند، یعنی پرواز، منفصل شده است.

پرنده مردنی ست، پرواز را بخاطر بسپار

توقع داریم در جهان سهراب سپهری با توجه به روحیات و جهان شعریش، صدای پرندگان بسیار بلند باشد. اما این جهان، بیشتر جهان آب و خاک است. فرش ِزمین ودرختان و حوضخانه. جهان روستا های بدون پرنده. یا نقطه هائی که از پرنده مانده است و تک بال هائی.

اینجا پرنده بود

هفتمین شعر از دفتر “ماهیچ، ما نگاه” :
ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد
 حیات شدید ای
ریشه های تو از مهلت نور
آب می نوشد
……….
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت‌
با تکان لطیف غریزه
 ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق

 رمزدر شیار فضا می پاشد
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه انحناهای این حوضخانه‌،
……..
……
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود
روزگاری که در سایه برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت‌،
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق می شد
ای حضور پریروز بدوی
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
می شنیدم‌.
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پیش می افتد
آدمی زاد طومار طولانی انتظار است‌،
ای پرنده، ولی تو
خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی‌

شاعر که “حیات شدید” را در وجود همین پرنده که برای آب خوردن آمده، تشخیص میدهد و هوشش به قدرت با ل او حسد می ورزد، نمیتواند اما این پرنده را که نامی هم ندارد، به سطحی بالاتر از “کمی رفته بالاتر از واقعیت”، برساند. پرندگان ِاین فضا حد پریدنشان همینقدر است و جز آنکه حاضر جوابی بالشان و پیش افتادنش را از فضا نمایش دهند، شگفتی بیشتری بر نمی انگیزند. میتوانند ایجاد غبطه یا عطش کنند، اما از ندائی، آموزشی، خبری نیست.آنها به گفته شاعر به جهان پریروز بدوی تعلق دارند و جای شگفتی آفرینیشان آنجاست. در آن زمانها بوده که خون انسان از تماشای یک ستاره پر ازشمش اشراق میشده و این زمان فقط غبطه و عطش تولید میشود. سرعت عمل و بداهه گوئی پرنده است که باعث غبطه میشود. چرا که انسان طومار طولانی انتظار است. این پرنده از آن نوع پرندگانی که بخواهند مرغان اسیر مانده در دام را به مأمن برسانند نیست. نوعی چشم و همچشمی بین انسان ِاین زمان و پرنده، برقرار است. سر سرعت با هم مسئله دارند. سرعت در پرش و حرکت و سرعت در انتقال ذهن و هوش.

سپهری هر چند تحسینی به پرنده تقدیم میکند اما جهان پرنده و انسان را جدا میکند. و می پذیرد که هر کس سر جای خودش باشد. کمک رسان او نه سیمرغ و طایر گلشن قدس و هدهد، بلکه بره ای ست که میتواند علف خستگیش را بچرد.

من در این تاریکی

فکر یک بره روشن هستم

که بیآید علف خستگیم را بچرد

هدایت اگر در داش آکل، پرنده را فرو کشیده و او را مبتلا به نقائص انسانها میکند، تا با چشمهای بی حالتشان و لحن لاتی و نخراشیده، پیام آوران عشق باشند و بجای هدهد که از سوی سلیمان به سوی ملکه سبا رفته بود، اینجا به سوی مرجان برود، فردوسی و عطار در پایان یک کار سخت، خود به سیمرغ تبدیل میشوند و اعتلا می یابند.

در این میان شاید جایگاه حافظ نسبت به جهان پرندگان، استثنائی و به جایگاه سهروردی نزدیکتر باشد.

حافظ از موضع “حضور” در عالم پرندگان سخن میگوید و متحیر است که آن حافظ شیرازی را چرا به پایش بسته اند.

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

یا

برکش ای مرغ سحر نغمۀ داوودی باز

که سلیمان گل از باد هوا باز آمد

یا

صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

در این ابیات شاعر چنان نزدیک و بی فاصله، از سوی مرغ سحر سخن میگوید، که براحتی میتوان خود او را همین مرغ سحر دانست.

در “ طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق/ که در این دامگه حادثه چون افتادم” حافظ بر خلاف سهروردی که از پرنده بودن خود به زمان گذشته حرف میزد، در زمان حال و از پرنده گلشن قدس بودن خود سخن میگوید. پرنده بودن ادامه دارد حیف که افتاده مشکلی، و جائی پائی به دامی وصل شده در شیراز.